Curse of the snow ❅ 「نفرین برفھا」
PART27 :_پارت طولانیه
صدای شیهه بلند اسب توی سکوت غار پیچید و سم های خستش وقتی افسارش توسط باکوگو کشیده شد از کار افتادن.
روی زانو هاش افتاد و هوا رو بلعید.
تودروکی دوان دوان از تاریکی بیرون اومد و ایزوکو رو از بین دستای باکوگو که نمیتونست درست نفس بکشه بیرون کشید و به سمت عقب غار دوید.:تودروکی: بیا..وقت نداریم باید سریع تر بریم.
باکوگو سطل اب سرد که گوشه غار بود رو برداشت و جلوی اسب گذاشت و یال هاش رو برای تشکر نوازش کرد و با دو دنبال شوتو به به بخش پشتی غار رفت.
باکوگو کہ از خستگی نای راہ رفتنم نداشت و نشیمنگاھش از سواری بہ درد اومدہ بود، تلوتلو خورد و قبل از اینکہ بیفتہ بہ دیوارہ ی غار چسبید
_باکوگو: کجا داری میری؟ باید از غار بریم نہ اینکہ توش قایم بشیم!
_تودوروکی: فقط بیا و حرف نزنخیلی زود بہ بخش متروکہ مانند غار رسیدن کہ چندتا بشکہ ی چوبی خاک گرفتہ گوشہ و کنارش برای لونہ کردن عنکبوت ھا رھا شدہ بودن. باکوگو تونست درست وسط اون محوطہ، سورتمہ ی چوبی ای رو ببینہ کہ چیزی حدود دہ تا پانزدہ گرگ بھش بستہ شدہ بودن و حدود نصف پشت سورتمہ با جعبہ و خز پر شدہ بود.
تودوروکی، میدوریا رو روی خز گوزن کوھی کہ بین جعبہ ھا انداختہ بود جا داد و روش رو با خزھای بیشتری پوشوند. با علامتش، گرگ ھا بہ صف شدن._تودوروکی: میتونی سورتمہ برونی؟ چون من نمیتونم
_باکوگو: آرہ... ولی تو نمیتونی اینطوری باھامون بیای! میخوای نور خورشید خاکسترت کنہ؟
_تودوروکی: نگران من نباش. فقط گرگ ھا رو ھدایت کن
_باکوگو: باشہ...باکوگو بہ ضربی روی نیمکت جلویی سورتمہ پرید و افسار سورتمہ رو بہ دست گرفت.
_باکوگو: ولی بہ کجا؟
_تودوروکی: بہ شرققبل از اینکہ باکوگو بخواد چیزی بپرسہ، تودوروکی بہ خفاش تغییر شکل داد و زیر لایہ لایہ خز و پالتوی میدوریا خزید تا نور خورشید بھش نرسہ.
باکوگو بدون اینکہ حتی بدونہ مقصدش کجاست، افسار رو تکونی داد و گرگ ھا شروع بہ دویدن کردن. از غار خارج شدن و پسرک بدون لحظہ ای توقف، گروہ گرگ ھا رو مجبور بہ دویدن کرد. وقتی نور خورشید کاملا بالا اومد و روی جنگل پھن شد، باکوگو با نگرانی بہ پشت سورتمہ نگاہ کرد_باکوگو: حالت خوبہ تودوروکی؟
جایی بین قفسه سینه میدوریا تکون آرومی خورد و باکوگو اینو به معنی تایید برداشت کرد.
هرچقدر جلوتر رفتن باکوگو کمتر میتونست خودشو بیدار نگه داره.
روزها بود که پیاده مسافت زیادی رو راه رفته بود و بعد از صبحانه ای که توی مسافرخونه خورده بودن یادش نمیومد لب به چیزی زده باشه.
چشم هاش سیاهی می رفتن و فقط دوست داشت ایزوکو رو بغل کنه و ساعت ها بخوابه.
گرگ ها با قدرت سورتمه رو می کشیدن و باکوگو متعجب بود که تودورکی چطور تونسته این همه گرگ تربیت کنه.
تا حوالی عصر بدون توقف پیش رفتن چون باکوگو میترسید زیر دست های شیگاراکی پیداشون کنن..وقتی گرگ ها از بین درختای کاج بلند جنگل لاوان پیش می رفتن صدای خفه ای از پشت سرش شنید و با نگرانی برگشت و سعی کرد بفهمه از چی بوده که تودروکی رو دید که خودشو به شکل انسان دراورده و زیر یه لایه خز چمباته زده.
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...