*داستان از دید هری:*
چشمهام رو میبندم و سرم رو به تنهی درختی که بهش تکیه دادم، میفشرم. قطرات بارون دیشب که هنوز روی برگ ها جا موندهان، روی صورتم میریزن و گونه هام رو لکه دار میکنن. از سرمای اون قطرات کوچیک روی پوستم لذت میبرم و باد خنکی که میوزه، این احساس رو چند برابر خوشایند تر میکنه.
باد، دستهای از موهام رو روی صورتم میاندازه و من سرم رو تاب میدم تا از جلوی چشم هام کنار برن. موهام از آخرین باری که کوتاهشون کردم بلندتر شدن؛ باید کم کم به فکر کوتاه کردنشون باشم.
چشمهام رو باز میکنم و صاف مینشینم. تختهی توی دستم رو محکم نگه میدارم و کاغذ پوستی ها رو از مسیر قطرات آب دور میکنم. نگاه دوبارهای به مجسمهی سنگی میاندازم و سعی میکنم چین های لباس زن سنگی رو طوری بکشم که درست مثل مجسمه، اجزای بدنش معلوم باشه.
از وقتی برای اولین بار باغ رو دیدم، این مجسمه چشمم رو گرفت. پیکر مرمری زنی به ظاهر یونانی بود با موهایی که بالای سرش به سادگی جمع شده و تار های کوتاهی که روی پیشانیاش ریخته بودن. چشم هاش به رنگ سفید-خاکستری سنگ و لب هاش نازک و بی روح بود. نگاهش به دور دست دوخته و یک دستش هم به جلو دراز شده بود که نمیدونم دلیلش چیه.
لباس مجسمه، از حالت مجسمه هم عجیب تر بود. زیادی ساده و بی آلایش بود. اونقدر که درک نمیکردم چرا باغ بزرگ قصر به این زیبایی و بلندآوازگی، باید همچین مجسمهی سادهای داشته باشه. فکر میکردم فرانسوی ها به تجملات علاقه داشته باشن. لباس مجسمه، یک پیراهن کوتاه و گشاد بود که حتی دور کمر مجسمه هم تنگ نمیشد. پیراهن خوابی که حس میکنم در نگاه مجسمه ساز، از جنس حریر بوده، با دو بند نازک از شونه هاش آویزون شده و تا بالای زانو های برهنهی زن ادامه داره. خط سینهاش از بالای لباس مشخصه و بدن سنگیش هیچ پوشش دیگهای نداره. پاهای برهنهاش بین پیچک هایی که به زور باغبان از یک حدی بالا تر نمیان، پنهان شدن.
اما چیزی که در مورد اون مجسمه نظرم رو جلب کرد، بدن زن بود که از پشت لباس مشخصه.
هیچوقت فکر نمیکردم بشه سنگ رو طوری تراشید که هم لباس نمایان باشه و هم برجستگی ها و فرو رفتگی های بدن. اما این یکی دقیقا همینطور بود. نوک سینه های زن و قوس زیر اونها به وضوح دیده میشد، نه خیلی واضح و نه خیلی گنگ. مجسمه لباس داشت، اما میشد بدنش رو دید. نقاط اصلی پوشانده شده بودن، اما میشد از این تندیس، برهنگی رو دریافت کرد.
با ظرافت قوس سینه رو کشیدم و بعد خطوط رو از شانه تا پهلوی زن امتداد دادم. سعی کردم با اینکه لباس زن گشاده، اما طبق مجسمه لاغری و بدن نحیف زن رو به تصویر بکشم. چالش برانگیزه، اما غیرممکن نیست.
وقتی تا زانو هاش پیش میرم، صدای قدم های شخصی رو پشت سرم میشنوم. برگ ها خش خش میکنن و شخصی کنارم میایسته. حتی لازم نیست سرم رو بلند کنم. همین الان هم میدونم اون کیه و چرا اومده.

YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...