1

487 65 4
                                    


صدای قدم های محکم و تند تند سالن طولانی قصر مرکزی رو پر کرده بود جوری‌که حتی اگه چیزی هم نمیدیدی متوجه عصبانیت صاحب قدم ها میشدی...
هنوز به در ورودی نرسیده بود نگهبان سریع خم شد و حرف زد
:پرنس متاسفم سرورم دَستو..
بی توجه از کنارش رد شد و نموند تا گوش کنه
باید پدرش رو میدید...همین الان...و اصلا براش مهم نبود که چی دستور داده..
قبل ورود نفس عمیقی کشید و چند ضربه زد وبعد در رو باز کرد..

در ورودی اتاق شاه رو محکم‌ به هم کوبید تا پدرش متوجه اینکه اومده بشه...میدونست که منتظرشه..میدونست که میدونه عصبانیه و این بیشتر با اعصابش بازی میکرد...کلافه سرش رو تکون داد در برابر پادشاه تنها سلاحش کلام بود نباید از سر نداشتن تمرکز اونم از دست میداد.
پادشاه روی تخت لم داده بود و داشت چیزی روی کاغذ می‌نوشت بدون اینکه سرش رو بالا بیاره پرسید..
:چیزی شده؟

+پرسیدن چیزی که میدونید؟
ابروش رو ناباورانه بالا انداخت...باورش نمیشد چرا باید شاهِ"نورن"پسرش رو به همچین ماموریتی بفرسته...چرا از بین 4پسرش باید چانیولی که هیچ علاقه ای به این کار نداره انتخاب کنه..
:به خاطر ماموریتت اینقدر عصبانی هستی؟
چند قدمی رو جلو رفت
+پدر چرا من؟حاضر قسم بخورم برادر جونگین برای رفتن به "آلور"و انجام این ماموریت هر کاری انجام میده...یا برادر جونگکوک...من میتونم بهتون این اطمینان رو بدم که برادر هیوسوک بدون هیچ مشکلی با موفقیت انجامش میده!

سر پدرش همچنان روی برگه بود ابروهاش رو کمی به بالا متمایل کرده بود و چند چروک ریز روی پیشانیش دیده میشد
:میدونم..
+میدونید؟همین؟خوب پس چرا حکم رو به من دادید؟
صداش رو صاف کرد و سرش رو بالا آورد
:مطمئنی که جونگین هم حکم رفتن به آلور رو نگرفته؟
مجددا سرش رو پایین آورد و حواسش رو به نوشتن داد.
چانیول چرخی از کلافگی به چشم هاش داد...
+خوب پس چرا من هم باید برم؟
شاه دست از نوشتن برداشت،قلمش رو توی شیشه‌ی جوهر رها کرد...نگاهش رو به پسرش داد و همزمان که تاج سنگینش رو روی سرش میگذاشت بلند شد..

:یعنی نمیخوای برای پیشرفت سرزمینت کاری بکنی؟تو پرنس این قلمرویی و شاید ولیعهد و شاه بعدی نورن...
نفس عمیقی کشید دوباره این بحث بی‌نتیجه
+خودتون خوب میدونید که من هیچ علاقه ای به سلطنت ندارم. نه حتی ذره ای علاقه ندارم بلکه حتی شانسی هم براش ندارم!من کوچک ترین پسر شمام و همونطور که خودتون میدونید هیچ استعداد و علاقه ای برای فرمانروایی ندارم...
:پس ویالون زدن رو انتخاب میکنی؟

تحقیر کردن پدرش تمومی نداشت...نه از اون زمانی که جای رفتن به کلاس شمشیر زنی ویالون یاد می‌گرفت.......
دقایقی گذشت و سکوت کمی طولانی شده بود..
:با جونگین به این ماموریت میرین...تو برای جاسوسی و جونگین برای آموزش تو..نمی‌خوام بیشتر از این آوازت به عنوان شاهزاده خوش گذرون تو قصر و بعد نورن بپیچه...
+من نمیخوام جاسوس باشم..و مطمئنم که جونگین هم‌دوست نداره استاد من باشه..چرا هیچ وقت به اینکه پسرتون واقعا چی میخواین اهمیت نمیدید
:میدونم که خوشتون نمیاد..ولی تو تنها کسی که دوتا جادوی نهادین داری و این بر خلاف خواسته ی تو تورو قدرتمند تر کرده..یادت نرفته که؟از طرفی به نظرم تو مهارت های رزمی سرتاسر نورن نمیتونی بهتر از جونگین پیدا کنی...

WrongWhere stories live. Discover now