:باید زنده بمونه فهمیدی..
بعد از فریاد بلندش،شمشیرش رو بیشتر به گردن پزشک ترسیدهای که خبر وخامت حال چانیول رو بهش داده بود فشرد و از لای دندون های چفت شدش غرید
:مگه اینکه بخوای با زندگیت خداحافظی کنی..باید برام زنده نگهداریش،حداقل تا فردا..
شمشیر رو غلاف کرد و با دست شانهی پزشک لاغر رو هل داد،پزشک به خاطر عدم تعادل روی زمین افتاد
:بهتره قبل اینکه نظرم درمورد زنده موندنت عوض شه از جلو چشام گم شی
سونگجو خراب کرده بود؟زیاده روی کرده بود؟خب،مشکلی نبود نه تا وقتی که دیگران تاوان شاهزاده خودخواه رو میدادن چرا باید ناراحت و نگران میشد؟
همونطور که دخترک بی گناه یک شب تو جنگل درچا تاوان عشق اشتباهش رو داده بود
...................•●(فلش بک,6 سال پیش)●•.................
دخترک پر استرس به اطراف نگاه میکرد،نگران بود و دلتنگ،یکمزود نبود برای دلتنگی؟نه خب،دلتنگی برای شاید تنها شانس تجربه یک زندگی عاشقانهای که داشت نفس های آخرش رو میکشید بود.دیر و زود براش تعریف نمیشد،چون از همین الان هم برای نگهداشتنش دیر شده بود.چیزی که اشتباه بود باید تموم میشد.
:چیزی شده یورا؟چرا اینقدر نگرانی دختر؟
سونگجو ابرویی بالا انداخت
:نکنه بهم اعتماد نداری؟بالاخره جای جدیده و کارای جدید..
قرار بود با سونگجو برای اولین بار به"دریاچهی بریلانت " برن
جایی شب تاب های نر آواز عشقشون رو با نور میخوندن و قشنگ ترین شب های آلور رو داشت..
<چی؟نهه!بحث اعتماد نیست سونگ،فقط...
:فقط چی یورا؟یک ساله که هروز به دیدن هم میایم،قرار گذاشتیم اینجا بهترین خاطره هامونو بسازیم،بهم فرصت دادی عاشقت کنم و حالا خودم بیشتر عاشق شدم
دم عمیقی گرفت عصبانی بود؟نمیدونست شاید نگران از دست دادن شاهدخت زیبای نورن بود،کسی که به اندازهای که لیاقتش بود بهش اینو نگفته بودن.
:گفتی حس میکنی پدرت مخالفه؟و ما باید تاوانش رو پس بدیم؟
<نه من نگفتم ما باید توان پس بدیم،تو متوجه نیستی آلور برادرمون رو ازمونگرفت.شاهزادهی قلمرو آلور این کارو کرده،حس میکنم حرف های پدرم درسته،طبیعت نمیپذیره،جادوگر و پری کنار هم نمیتونن باشن.
:جنگ چه ربطی به ما داره؟جنگ بین دو قلمروعه،عشق بین من و تو،یورا..من نمیتونم بدون تو،برای رسیدن به تو همه کار کردم.این درست نیست که ترکم کنی،تو میترسی چون خواستت با بقیه متفاوته.
<اشتباه میکنی سونگ چیزی که درست نیست اینکه کنار تو باشم، نمیتونم،ما نمیتونیم سونگ.
<ازت معذرت میخوام،بهت قول میدم هیچ وقت هیچ کس رو به اندازه تو دوست نداشته باشم،هرچند این عشق اشتباهه.
عشق بود یا هوس؟هرچی..سونگجو کور شده بود،بغض دختر رو نمیشنید..خیسی اشک های دختر رو احساس نمیکرد...خواستش رو نمیفهمید..فکر میکرد با کشتن برادری که از عشقشون خبر داشت میتونه یورا رو برای خودش کنه..مچ دختری رو که میخواست به قصر برگرده اسیر دست هاش کرد و به سمت خودش کشید..
گریه میکرد؟دیگه برای سونگجو مهم نبود،فقط و فقط یکراه جلوی خودش میدید،عشق برای هردوشون بود نه؟اگه آره که هردو باید تاوانش پس بدن و گرنه یورا باید تاوان به بازی گرفتنش رو میداد.
:معذرت خواهیت برام مهم نیست،فکر کردم میشه!..با کشتن سانهو خراب کردم؟آره،ولی من تنها تاوان خودم رو با جدا شدن ازت میدم،تاوان چشمهای زیبات رو باید خودت بدی.تاوان قلب هایی که قراره شکسته باشن...
دخترک ترسیده بود یا متعجب شده بود؟سونگجو یورا رو جلوتر کشید و زیر گوشش زمزمه کرد
:تو برای منی،قبل از اینکه مال من شی نمیزارم به قصرت برگردی.و آره..من صاحب همون خنجر نقرهای هستم که تو قلب برادرت فرو رفت!من شاهزادهی آلورم،همونکه به جون دادن سد عشقمون با لذت نگاه کرد.
شب بود....
شبی تلخ،همون شب که یورا با لباس خیس و خون آلود و ظاهری آشفته به آغوش چانیول برگشته بود،شبی که دیگه هرگز برای یورا خورشید طلوع نکرد.....
یورا تاوان داده بود..
تاوان خودخواهی و حرص سونگجو...
..........................•●(پایان فلش بک)●•.......................
قایق پرتلاطم بود،سرد و تاریک..
میهای هنوزم اون طرف قایق نشسته بود،هیچ حرفی نمیزد و حتی نگاهش هم از دریای سیاه کنده نمیشد،باد با موهاش بازی میکرد و اذیتش میکرد.
حوصلهی سر رفتش بود یا چی؟ نمیدونست ولی جونگین با کندن بند کرم رنگی که به سر آستینش متصل بود به موهای آشفته میهای سروسامون داد.
~گفتی دنیات از مال من پر رمز و راز تره؟
.....
اخمی کرد،انتظار بیمحلی نداشت،رو برگردوند بلند شد و به سمتی از قایق کوچیک رفت که درست در دورترین منطقه از دختر بیلیاقتی که به اجبار باهاش همسفر شده بود باشه.تقصیر کای نبود،بی تجربه بود...
درست بعد نشستنش،صدای چوب قایق رو کنارش احساس کرد
*نمیدونم شاید!رمز و رازش رو نمیدونم،ولی غم و دلتنگیش از مال تو کمتر نیست...میتونم حسش کنم،سنگینی قلبتو بعد هربار"برادرم"گفتنت
کای نگاهی به دختریکرد که با چشمایی که ریزشون کرده بود به دریا نگاه میکرد
*درست مثل همین دریا برای دوباره رسیدن بهش بیقراری،نه؟بگو که توهم مثل منی،سرد و تاریک در انتظار شعلهای کوچیک برای گرما و نور
چقدر حرف هاش جونگین بود.
~مثل تو؟عذاب من بیشتره،من میدیدمش،جلوی چشمای خودم بود و دلتنگش بودم.این خیلی سخت تره
*نمیخوای بگی چی شد؟
......
~یه زمانی فکر میکردم که با وجودش هیچ جایگاهی برای پدرم ندارم،باید این وجود رو ازبین میبردم ولی هربار یادم میومد که چقدر بدون اون نمیتونم،چقدر بدون برادرم تنهام و چقدر مردنش کابوسمه،چطور میتونستم جون کسی رو بگیرم که یه روز حاضر بودم تمام نفس هامو فدای زخم های ریز و درشت حاصل از شیطنت هاش کنم؟میدونی،یک عشق بیگناه هیچ وقت تبدیل به نفرت نمیشه،میگفتم ازش متنفرم نمیخواستم که ببینمش،ولی تا صدای ویالن شبانش رو نمیشنیدمخوابم نمیبرد.تک به تک نت هاش رو حفظم،این چه نفرتیه؟داستان زندگی من اینجوریه،میهای...
میهای!این اولین بار بود که اسم این دختر از زبون مرد یخی بیرون میومد و چطور میتونست این چهرهی بیحس داستانش رو اینقدر تاثیر گذار تعریف کنه؟شاید چون این داستان بارها و بارها در طول روزها براش تداعی میشد،الان چی؟چرا از ندیدنش بیقرار نبود؟چرا حس میکرد جادوگر کوچولوش حالش خوبه؟چرا ازاینکه ازش خبری نبود ناآرامی تو قلبش احساس نمیکرد؟چرا از نشنیدن صدای ویالنش دلآشوب نبود؟
*نزدیکیم، آلور نزدیکه.باید قبل طلوع آفتاب از دریا خارج بشیم.اینطوری و با این سرعت نمیرسیم!
........................
کای عاشق پرواز بود و به لطف میهای این دومین تجربش از این حس رهایی بود.پرواز سنگینی و فشار خاطرات رو نداشت،انگار که فقط قدم زدن هاش بودن که با خاطراتش عهد بسته بودن که روحش رو عذاب بدن.
..................................................................................
برای کای نفوذ به قصر کار سادهای بود،ولی الان که نمیدونست دقیقا کجای این قصر رو بگرده یکم سردرگم بود،بایدهم زمان هم دیده نمیشد و هم میفهمید چانیول کجاست.روی درخت ژیکنو چندین هزار ساله ای نشسته بود پر شاخ برگ بود ولی هرلحظه پری های نظامی با سرعت از کنار درخت پرواز میکردن،حتی یکی از اونا زیر درخت داشت استراحت میکرد، منتظر بود تا یک جای بهتر به ذهنش برسه.یا شاید میتونست همین پری تنبل رو به زور به حرف بیاره..البته بعید میدونست چیزی بدونه.
:آاااایییییی
-میتونم بپرسمبه چه علت سر پستت خوابیدی؟
:خوابم برده بود؟!!!وایی خوب شد بیدارم کرده فرمانده اگه میفهمید زندم نمیزاشت.
-تو احمقی اینجا خوابیدی؟
:باور کن دیشب سر این شبیه خون لعنتی درست نتونستم بخوابم.کلی راهه تا اونجا.
-تو دیشب با فرمانده و شاهزاده بودی؟خب میخوایید چکار کنین؟
:آره،دیشب باهاشون بودم،یک پیرمرد ناشناسم باهامون بود،قراره امشب یه زندانی رو به سمت نورن ببرن.
-پیرمرد ناشناس؟
:نمیفهمیدم کیه جناب هوآن صداش میزدن
-خب؟
:یعنی چی که خب؟من چکار میکنم؟کار من تو قصر چیه؟
-میخواین بکشینش؟
:آره،البته بعد از خروج از آلور.
...
:هی!این حرفا همینجا چال میشه ها،مگه اینکه بخوای جفتمون بمیریم.
-خیالت راحت،پاشو برو سر پستت قبل اینکه فرمانده بفهمه.
..............
حرف های نگهبانای قصر توی سرش میپیچید،حتی نمیدونست به کدومشون واکنش بده
جناب هوان....شبیه خون شبانه.....کشتن زندانیای که قراره به نورن برده بشه....و شاهزاده؟؟؟؟
چه خبر بود؟باید سریعا به نورن برمیگشت.قبل اینکه دیر میشد،چانیول در خطر بود..
..................................................................................
به ساحل نزدیک میشد میهای کنار ساحل منتظرش بود
~عجیبه که نگهبان مرزی برای این قسمت نزاشتن
*نگهبان هست ولی چون وارد شدن جادوگر ها از این مرز یکم بعیده،وظیفشونو جدی نمیگیرن،چیزی دست گیرت شد؟
~باید به نورن برم
*برادرت حالش خوبه؟دیدیش؟
~نه ندیدمش،ولی اگه حدسم درست باشه امشب به سمت نورن میارنش
*یعنی شاه با آلور به توافق رسیده؟برای برگردوندن تو و مجازات کردنت؟
~نمیدونم،ولی اونا میخوان بکشنش
*چی؟
~باید سریع حرکت کنیم
*الان خبرشون میکنم اونا همین نزدیکیان
~نه!قبل از شب باید برسم،خودم میرم اونقدر انرژی دارم که بتونم برم،برگرد به قلمرو خودت،بهت قول میدم برادرت رو پیدا کنم و برش گردونم.
*نه خودممیخوام این کار رو انجام بدم
~گوش کن،من همه اون چیز هایی رو که درمورد مجازات گفتم دروغ بود،من شاهزاده نورنم و پیدا کردن یک پری جاسوس تو کشورم فقط و فقط از دست من برمیاد،بهتره که همین الان بری،مطمئن باش لطفت رو جبران میکنم.
*ت.تو
~همین الان برو،بهت قول میدم که برادرت پیشت بر میگرده،صداشون کن،من باید سریع تر برم و قبل از من تو باید بری.
صدف کوچکی رو دختر از کنار ساحل برداشت،اینبار صدایی آروم و دلنشین پخش میشد.
این آخرین بار بود که دختر روبهروش رو میدید؟
شاید بعدا میتونست بهتر ازش تشکر کنه؟
موسیقی صدف که تموم شد ،دختر به کای نگاه کرد
*اگه به قولت عمل نکنی هیچ وقت نمیبخشمت
~نگران نباش تحمل یک عذاب روحی دیگه رو ندارم.
دختر دست های کای رو گرفت و همزمان زانو زد سر خم کرد و بلند شد
*تو قلمرو من خانواده سلطنتی اینطوری به هم احترام میزارن،ازت ممنونم،تو تحولی بودی تو زندگی من
~تو هم بهم ثابت کردی که پری ها همشون عوضی نیستن
*تعریف در نظر بگیرمش؟
~قطعا،من به ندرت ویژگی های خوب کسی رو یادآور میشم
*خودخواهی،قشنگ معلومه که فقط خودت رو عالی میدونی
~غیر از این رو هم قبول دار نمیشم مطمئن باش.
لبخند زیبایی روی صورت کای دیده میشد،شاید واقعا روی قلب جادوگر یخی تاثیر گذاشته بود،جادوگر به پشت سرش اشاره کرد
~وقت خداحافظ...
قبل اینکه پشیمون میشد میهای جادوگر جذاب رو به آغوش کشیده بود
صداش خفه به گوش میرسید ولی فهمیده میشد که چی میگه
*تو واقعا جذابی،اگه یک روز دوباره ببینمت فرصت عاشق کردنت رو از خودم نمیگیرم
و لحظهای بعد دختری به سمت دریا میدوید
~شاید اگه روزی دوباره ببینمت بهش فکر کنم
زمزمهی آهستهای که هرگز به گوش مخاطبش نرسید.....
..................................................................................
YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...