دستش رو گرفته بود و آروم به سمت پل هدایتش می کرد.ما بین راه سوالش توجهش رو جلب کرد.
_تو کی هستی؟
+یوجیم..
نمیخواست توضیح اضافه بده،هیچ از یوجیم که جانیول حاضر بود خوشش نمیومد.بکهیون سرش روبه سمت چانیول کج کرد.
_خوب..این یوجیم کیه؟
لبخندی زد..اون واقعا کی بود؟!25سال رو جلو اومده بود و انگار واقعا دیگه وجود نداشت..
قبلا شاهزاده بود ولی الان چی بود؟حتی یک روستانشین ساده هم نبود...
قبلا تو قصر زندگی میکرد و الان حتی یه اتاق کوچیک هم برای موندن نداشت.._هوم؟ببینم اینجایی؟
بکهیون دستهاش رو توی هوا تکون میداد تا پیداش کنه، حواسش نبوده که دستش رو ول کرده بود مچش رو گرفت و کمی فشرد.
+اینجام...راستش من الان هیچکس نیستم..
_خب قبلا کی بودی؟
چشمهاش با اینکه نمیدید باز بود.
+کسی که تنها دغدغش خواهر ستمدیدش بود تا روحش رو شفاف نگهداره...گاهی هم به خاطر آروم کردن قلبش دست به ویالن بشه.
به همین بسنده کرد،شاید بیشتر توضیح دادنش ریسک داشت،شاید باورکردنی نبود،یا شاید تکرار کردن خاطرات خیلی درد داشت.+خب..تو کی هستی بکهیون؟
جوابی که میداد باید به سبک جوابی که گرفته بود باشه؟
_کسی که همهی آرزوش آزاد شدن بود ولی وقتی بهش رسید اونقدرهاهم خوشحال نبود.
+خوشحال باش..لمس آرزوها برای هر کسی اتفاق نمیافته...ببینم راه رسیدن به پایتخت رو بلدی؟
چشمهایی که تازه بسته شده بود ناخداگاه باز شد و بااینکه نمیدید اونارو به اطراف چرخوند..یادش نبود،اون کور شده بود_ما کجاییم؟
+جنگل درچا..
اخم ظریفی که مابین ابروهای پری میدید به یادش میآورد که دیگه درچایی وجود نداره..
+گوانگ...منظورم گوانگه.
میدونست درچا همون اسم قدیمیِ گوانگه فقط چیزی که خونده بود این بود که سونگجو استفاده از اسمهای قدیمی رو ممنوع کرده بود،این مرد کی بود؟نکنه باز اشتباه میکرد..اگه میفهمید اون پسر سونگجوعه چه واکنشی نشون میداد؟استرس توی وجودش پخش شد.اصلا اون کی بود که طلسمها و استفاده از اونارو بلد بود؟مگه این نیاز به اجازه از شاه نداشت؟مگه چند سالش بود که تونسته بود به اون اجازه برسه؟صداش که خیلی جوون به نظر میرسید
+میدونی از کجا باید بریم؟
_اگه به سمت شمال حرکت کنیم به پایتخت میرسیم...فقط من با این نشان روی گونم و کوری اگه به پایتخت برسیم دست گیر میشم.
+یه فکر باید به حالش بکنیم،باید یه جا مستقر بشیم تا دنبال راهکاری برای شکستن طلسمت باشم.دست هاش رو به کمرش کشید،کمربند ابریشمیای که دور کمرش بسته بود رو باز کرد،این تنها چیزی بود که از اشرافیتش باقی مونده بود..پارچهی سفید رنگ رو روی چشمهاش گذاشت و پشت سرش گره زد.
+شاید تا به مقصد برسیم جلو لو رفتنت رو بگیره..هوم؟
انگشتهاش رو روی پارچهی بسته شده روی چشمهاش کشید..خیلی نرم بود،مثل لباسهای مادرش
_مقصد کجاست؟
خیلی بهش فکر کرده بود با بکهیون نمیتونست به قصر بره،از طرفی حتی اگه یک درصد هم یورا دیگه قبولش نمیکرد به وجود بکهیون نیاز داشت.پس تنها گزینهای که جلو روش بود کلبهی قدیمیای بود که روزگاری لی رو اونجا ملاقات میکرد،با یادآوری لی قلبش چند درجهای از غم تیرهتر شد. اون حتی برای مرگ دوستش عزاداری هم نکرده بود..دوستی که جونش رو پاش گذاشته بود
![](https://img.wattpad.com/cover/354439074-288-k911602.jpg)
YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...