24

62 24 4
                                    

چند دقیقه‌ای می‌شد که بعد از چندین ساعت گریه‌ی مداوم به زور دمنوش‌های آرامبخش که یون‌وو به زور به خوردش داده بود کمی...فقط کمی آروم شده بود..
چشم‌هاش از شدت قرمزی و پف حالت وحشتناکی پیدا کرده بود و اونقدر بی حال بود که حوصله مرتب کردن موهای آشفته رو نداشته باشه..
<باید چکار کنم؟
این اولین باری نبود که این سوال رو می‌پرسید و یون‌وو نمی‌دونست مخاطب این جمله هست یا نه؟چون هربار‌که جواب داده بود مهم نبود چی میگفت یورا هیچ عکس‌العملی به حرف‌هاش نمیداد و فقط از پنجره‌ی اتاقش به باغ‌گل بیرون زل زده بود..
....

<حالا چکار کنم؟
بار دهمش بود شاید که ظرف صبر یون‌وو سرریز شد
:چکار کنی؟نمیدونم...گفتم نگران نباش خودمون پیداش میکنیم باز پرسیدی چکار کنم گفتم از گروه متحدامون کمک میگیریم باز پرسیدی چکار کنم گفتم دست به دامن طلسم میشیم بازم پرسیدی و باز گفتم دست به دامن شاه میشیم باز پرسیدی و هر بار جوابت رو دادم...
از شدت فریاد به نفس نفس افتاده بود...
:دیگه نمیدونم...نمیدونم چکار کنم که تو از بهت بیرون بیای..با اینجا نشستن و زل زدن به اون درخت و گل‌ها نه بکهیون برمیگرده و نه مشکلی حل میشه..
آه عمیقی کشید و چشم‌هاش رو روی هم فشار داد،به اندازه‌ی امروز کافی اشک ریخته بود کافی بود نمی‌خواست شب هم همین داستان رو ادامه بده.
<نمیدونم...شاید دیوونه شدم...برای بار دوم..و اینبار مقصر واقعی خودمم

یورا چشماش هنوزم میخکوب باغ بیرون بود..
جلو رفت و دوطرف صورتش رو با دست‌هاش گرفت و به سمت خودش چرخوند
:دیوونه شدی؟حق داری..و به جرعت میتونم بگم اگه حتی یک نفرم توی کل دنیا باشه که درکت کنه اون منم...نه فقط به خاطر اینکه لحظه‌به‌لحظه‌ی عذاب کشیدن 52 سالت رو دیدم نه..چون اگه تو دوبار به خاطر از دست دادن مردی وضعیت منم همینه...
حالت بی حسی از چشم‌های یورا رفت..
راستی؟پس چرا هیچ‌وقت نفهمیده بود؟دوبار از دست دادن؟یون‌وو کیو جز سهون از دست داده بود؟
صدای ضعیفی از ته حنجرش به زور بیرون فرستاد
<چی میگی؟

چشم‌هاش پر از اشک بود...
هیچ وقت از مرور خاطرات دردناک خوشش نمیومد.هیچ وقت از اینکه برای مردش عزاداری نکرده بود نتونسته بود خیال آسوده داشته باشه.تقصیر اون نبود اون روز چاره‌ای جز قوی بودن نداشت،باید قوی میبود تا سهون رو به خاطر کای بزرگ کنه چون ناتوانی انجامش رو توی چشم‌هاش میدید.کای‌هم اون روز از دست داده بود ولی اونقدر قوی نبود ویا شاید یون‌وو برای آروم کردن زخم از دست رفته‌اش،سهون رو انتخاب کرده بود..
درد مرگ ییشینگ جلو چشم‌هاش هنوزم بعد از 25سال قلبش رو مچاله میکرد

اینبار صدای یورا رو بلند تر شنید
<منظورت چیه؟کیو از دست دادی که من خبر ندارم؟چرا هیچ وقت بهم نگفتی؟
گفتنش کار درستی بود؟درموردش با هیچکس حرف نزده بود..هیچ وقت!شاید به خاطر همین بود که هنوزم مثل روز اول درد داشت..
<چرا حرف نمیزنی؟
نفس عمیقی کشید ابروهاش رو درهم کشید و جوری حرف زد که انگار هیچ‌وقت براش مهم نبوده..و این شاید سخت ترین قسمت ماجرا بود،وانمود کردن اینکه اهمیتی نداره!
:ییشینگ...ما قرار ازدواج داشتیم....و اون برای نجات ما کشته شد...

WrongHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin