روز شماری؟نه بکهیون لحظه میشمرد تا از این زندان فرار کنه قلبش به معنای واقعی بیتاب بود،برای تمام عمرش قفسش رو تحمل کرده بود اما روز آخرش واقعاً براش طاقت فرسا بود.بالهاش پرواز زیادی بلد نبودن نه از وقتی که بلندی قدش و سقف اتاقش اجازشو ندادن ولی بکهیون امید اوج زیاد گرفتن داشت..
مادرش خیلی کمتر به دیدنش میومد و این اصلا کمکی به بیقراریش نمیکرد.
نگاهی به غذایی که ساعتها بود که سرد شده بود کرد،هیچ اشتها نداشت پس از روی صندلی بلند شد و اونارو دور ریخت مادرش اگه میفهمید کلی شماتتش میکرد ولی خب تا نمیگفت که قرار نبود بفهمه چون خیلی زود اونا رو از اتاقش بیرون میبردن.خودش رو برای بار چندم روی تخت انداخت،فردا باید فرار میکرد و این آخرین ساعاتی بود که تو این اتاق حبس بود،بکهیون حتی نمیدونست بیرون از این دیوارها چکار باید بکنه،برنامش چی بود؟مثل هرپری دیگهای زندگی راحت؟قطعا نه...بکهیون برای اهداف خیلی بزرگتری بیرون میرفت و همین موضوع کمی میترسوندش
تنها چطور باید از پسش برمیومد؟سرنوشت مادرش بعد از رفتنش چی میشد؟مادرش قرار نبود همراهش بیاد؟
_کاش میشد باهم برای همیشه از اینجا بریم
ولی یورا خیلی دلرحم تر از این حرفا بود که اجازه بده جادوگرها تا ابد بردهی سونگجو امثال اون بمونن.صدای باز شدن در سالن باعث شد ازجا بپره،پس دوباره صبح شده بود و بکهیون بازهم نتونسته بود برای یک لحظه حتی بخوابه،خسته بود.. به اندازه همه زندگیش خسته بود ولی فکر و خیالهاش چند شبی میشد که بر خواب پیروز بودن.
از سرجاش بلند و همزمان که نگهبان در رو برای سونگجو باز میکرد دستی به لباسش کشید تا از حالت چروکیده خارج بشن،احترامگذاشت و بعد به چشمهای پیرمرد نگاه کرد،امروز حالت عجیبی داشت انگار که حس دیگهای هم به جز ترس و نفرت توی چشماش دیده میشد که بکهیون نمیفهمید اون چه احساسیه..
_صبح بخیر سرورم
سونگجو جلو اومد و اطراف بکهیون چرخید و همینطور که تمام اتاقش رو از زیر نظر میگذروند کاری رو که قصد داشت انجامش بده گفت
:فردا روز مهمیه و از اونجا که دیگه بالغ به حساب میای میخوام با من به قصر پدریم برای ادای احترام بیای.
چشم های درشت شدهی بکهیون تعجبش رو کاملا به نمایش میکشیدو ثانیههایی بعد تنها تونست یک کلمه بگه
_من؟
:بله..تو پسر منی و شاهزادهی هایانگ...خوب استراحت کن و آماده باش،بازهم صبح زود به دیدنت میام
اولین باری بود که سونگجو از ترکیب های" پسرِ من"و"شاهزاده هایانگ"در وصف بکهیون استفاده میکرد و این کمی بیش از حد عجیب و شک برانگیز بود
سونگجو لبخند مرموزانهای روی لب هاش داشت
نکنه نقشهی فرارش لو رفته بود؟مادرش چی؟چی اتفاقی افتاده بود؟اینقدر اسیر فکرهای هجوم اوردا به مغزش بود که قبل از اینکه بتونه حرفیبزنه در زندان بسته شده بود و سونگجو رفته بود.به سمت در دوید..
_تائو..باید مادرم رو ببینم
:متاسفم شاهزاده،اجازه ندارم پستم رو ترک کنم
_خواهش میکنم..این خیلی مهمه،کسی نمیفهمه که اینجا نبودی
تائو سری به نشونهی نه تکون داد
_لطفا
تائو چشم هاش رو روی هم گذاشت باورش نمیشد ولی تو این 24سالی که پشت در نگهبان بکهیون بوده برخلاف اونچیزی که قسم خورده بود به این بچه علاقهمند شده بود و سر هر لحظهی زندگیش جای پدرش براش ذوق کرده بود وقتی که اولین کلمه رو گفت،اولین قدم،اولین پرواز و...
سر همین بود که یورا هروقت دلش میخواست میتونست بکهیون رو ببینه ولی تا الان نه از سالن زندان بیرون رفته بود و نه اجازه داشت که بره
:اگه مهمه بانو حتما خودشون خیلی زود به دیدنتون میان
_تائو!!!خواهش میکنم،نمیتونم صبر کنم...هیچ خبری از مادرم ندارم خودتم خوب میدونی که رفت آمدش خیلی کم شده
ولوم صداش پایین رفت
_ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه..
:ولی من حتی نمیدونم ملکه کجا اقامت دارن
_پیداش کن این تنها خواستهی من از توعه
موفق شد...تائو سری تکون داد و بعد اونهم خواستهی متقابلش رو به زبونآورد
:اگه جونمو از دست دادم و یا اگه تونستی فرار کنی و من رو اعدام کردن لطفا دخترم یونهی و خانوادش رو نجات بده،نزار بیگناه بمیرن
لحظاتی بعد از صدای زمین گذاشتن نیزه تائو رفته بود و بکهیون تنها مونده بود
BẠN ĐANG ĐỌC
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...