_نمیخوای بگی برای چی مارو اینجا جمع کردی؟
یونوو نقاب صورتش رو کمی محکم تر کرد،تو این جمع هیچکس یونوو رو نمیشناخت در عوض یونوو تکبهتک حاضران رو میشناخت با تمام خصوصیات و وضعیت زندگیشون.
:امروز صبح جسد یک پری تو جنگل سایه پیدا شده
ثانیه نکشید که بعد از جملش همهمهی زمزمههای جادوگرا بالا گرفت
:لطفا سکوت کنید و گوش بدید.
توجه ها همه به یونوو جلب شد
:دوست ندارم این سوال رو بپرسم ولی قاتل که مربوط به ما نیست؟
زمانی که کسی سخن نگفت یعنی اینکه نه،قاتل از گروه نقاب سیاه(هم پیمانان ملکه)نبوده،پس مسئلهای که مطرح بود رو بیان کرد
:ملکه به زیر گروه ها و افراد هر کدومتون دستور دادن عاملان این قتل رو پیدا کنید قبل از اینکه پادشاهی سونگجو این کار رو انجام بده
_ولی پیدا کردن کسایی که این کارو انجام دادن وقتی که هیچ نشونهای ازشون نداریم سخته و حتی غیرممکنه
-اصلا چرا باید قاتل رو پیدا کنیم،که به ما بپیونده؟اگه روزی بفهمن که کار نقاب سیاه ساختس
'نقاب سیاه حتی اگه اسمش هم لو بره کار هممون ساختس،موضوع اصلی اینه مگه ملکه نگفت باید با احتیاط عمل کنیم،اصلا شاید توطئهی خود پری ها علیه ما باشه،پیدامون کنن زنده نمیمونیم جادوگرا یکبار نشون دادن که خیانتکارای خوبین
"ملکه برای مقابله با سونگجو به سپاه بزرگتری نیاز داره اینم در نظر بگیرید
هرکس نظری میداد که شاید حق به جانب بود
:ملکه دستور دادن،توطئهای در کار نیست که اگه بود تا الان قتل رو اعلام میکردن و قاتل رو یکی از ما،کسایی که انجامش دادن اگه جادوگر باشن جزئی از ما هست و اگر پری باشن میتونن جاسوس هایی وفادار به خاطر جانشان، بهشون جا و مکان میدیم و گناه اونهارو پوشش میدیم در عوض اطلاعات ازشون میگیریم
سکوت جلسه زیاد طولانی نشد
:ختم این نشست رو اعلام میکنم
..................................................................................
بیچارهتر از هر زمان دیگهای به نظر میرسید،چهار روز مونده به بزرگترین ماموریت زندگیش زانوهاش رو داغون کرده بود و از طرفی به خاطر جون خودش و مادرش نتونسته بود این موضوع رو که از روی درخت افتاده تکذیب کنه و حالا بیشتر مایهی شرم یونوو و یورا و بکهیون و از همه مهم تر خودش شده بود
نگران بود..
*اگه تا سالروز هایانگ خوب نشن چی؟
:زمانی که باید حواست رو جمع نکردی،الانم عوض این همه ناله و غرغرهای روی اعصابت خوب استراحت کن،نگران نباش نهایت تا دو روز دیگه خوب میشن و دیگه درد نداری
یونوو واقعا عصبانی بود،حق هم داشت
*متاسفم..
بدون هیچ جوابی از اتاق سهون بیرون رفت
....
~حالش چطوره؟
:خوبه،فقط ادای لوسها رو درمیاره
~شاید لوس تربیت شده
کای سرش رو چرخوند و به پنجره نگاه کرد و چشم غرهی یونوو رو ندید،دو یا شاید سه ساعتی میشد که چانیول بیرون در حال تلاش برای ساخت کمان بود،شاید باید راهنماییش میکرد اما اجازه داده بود ذرات چوب و خنجر دستش رو زخمی کنن..باید به این زخم ها عادت میکرد،چانیول حتی چند باری هم چوب رو شکسته بود و کای نمیدونست بابت قدرتی که داره خوشحال باشه یا به خاطر خرابکاریهاش عصبانی
:نگران نباش،کسی رو که من میبینم هم قدرتش رو داره هم استعدادش رو
~قدرتش رو که میشه از شکستن پیدرپی چوب ها فهمید ولی استعدادش رو نمیدونم
:میتونم حسش کنم..مگه برای کماندار چیزی به جز تمرکز و استتار لازمه؟اون هر جفتش رو داره
چشم های کای ریز شد و با شک به زن میانسال نگاه کرد
~و اونوقت تو اینا رو از کجا میدونی؟
:من یک جادوگرم،با عنصر درونیم میتونم ببینمکه توهم تو چه چیزی بهترینی و نقطه ضعف هات چین...و تو دوست نداری با اونا روبهرو بشی،شاید این بزرگترین نقطه ضعف توعه
کای اخم کرد،زن درسته که مهربون به نظر میرسید ولی به همون اندازه هم خطرناک بود
شاید اگه در گذشته کای فقط کمی درمورد یورا و دوست و ندیمهی همیشه همراهش کنجکاوی میکرد میتونست حدس بزنه که این زن کی میتونه باشه
~امیدوارم برادرم از این استعدادهاش بی خبر بمونه
این حرفش تهدید بود یا خواهش؟
:حتما..اعتقاد دارم که هرکس خودش باید اونارو پیدا کنه
یونوو چای داغ رو روی میز گذاشت
:ولی برای پیدا کردنش نیاز به راهنمایی داره
~باید بتونه بدون کمک از پسش بربیاد
:حق باتوعه،ولی کمک با راهنمایی خیلی فرق میکنه..میتونستی قبلا یکی براش بسازی یا حداقل بگی چکار کنه،از اینکه هربار داره چوب گردو میاره مشخصه حتی نمیدونه از کدوم درخت ها میتونه استفاده کنه
~حداقلش اینکه میدونه گردو گزینهی مناسبیه
:ولی نمیدونه چوبش باید کاملا خشک باشه وگرنه کمان ترکمیخوره،میتونست از چوب های راحت تری هم برای بار اول استفاده کنه مثل بامبو
زن خیلی داناتر از یک عنصر درونی ساده بود،از حرفهاش مشخص بود
~میخوام اولینش سخت ترین باشه،اولش ذوق داره..انگیزه داره اگه آسون باشه تو سختی هاش توانش رو از دست میده
:اتفاقا اگه اولش سخت باشه و نتونی از پسش بر بیای انگیزت رو از دست میدی،اینکه مرحلهبهمرحله سخت تر موفق بشی باعث رشد انگیزت میشه
کای دستش رو بالا آورد
~بحث بی فایدس ،اجازه بده تا کارم رو انجام بدم،در نهایت اونو با جنگجویی که تو تربیت کردی مقایسه میکنیم
منظورش سهون بود؟سهون رو یونوو تربیت نکرده بود
:همیشه کتاب ها رو به توصیههای مادرش ترجیح میداد.
~شاید یکی از اشتباهاتش همینه پس
یونوو سری تکون داد و همزمان کمی از چای نوشید
~سهون بیداره؟میرم ببینمش
منتظر جواب زن نموند و به سمت اتاق حرکت کرد
......
همزمان که در رو پشت سرش میبست رو به سهون پرسید
~هی...حالت چطوره؟
*به لطف شکنجه های شما،تو کل بدنم درد دارم
کای لبخندی زد و ابرو بالا انداخت
~باور کن خیلی بیشتر ازاینا که فقط باهام دعوای لفظی داشته باشی به دردت میخورم
*حتی جایی برای موندن نداری،به چه کارم میای آخه؟
سهون خواست روش رو برگردونه که دست کای مانع حرکتش شد
~امروز حالم خوبه..خرابش نکن
نفس عمیقی کشید
~بهترین جای تمام قلمرو برای منه،فقط باید اون چیزایی رو که میخوام ازت بگیرم....خوب حالا بهم بگو کدوم عضو سلطنتی سنگ پاتوز رو بهت داده
*خودم گرفتمش
~مهارتت اونقدری نیست که بتونی نگهبان شخصی باشی
*شاید مهارت تو خیلی بیشتر از چیزییه که مال من به چشم نمیاد..ببینم تو اهل کجایی؟کی بهت یاد داده چطور مبارزه کنی؟من بیشتر از ۵۰ تا کتاب رزمی رو از حفظم ولی تو انگار یه جور دیگه به سبک یک کتاب دیگه بلدیشون
سر باز زدن و پیچوندن سوالهاش یا فریاد کشیدن اینکه به تو مربوط نیست؟
~یاد گرفتن با کشف کردن خیلی فرق داره و اینه فرق بین من و تو،باید برم بیرون،میخوای باهام بیای؟
سهون سری تکون داد از توی تخت موندن خسته شده بود
کای دستش رو گرفت و سهون تونست بشینه
~یعنی باز هم باید کولت کنم؟
*جوری حرف نزن که انگار داری بهم لطف میکنی اینا همش تقصیر خودته...فقط بزار دستت رو بگیرم و بهت تکیه کنم
لبخند کای همچنان رویمخش بود و بیشتر از پیش عصبیش میکرد ولی واقعا دلش میخواست که بره بیرون
...
در اتاق رو باز کرد و جلو اومدن به محض اینکه یونوو سهون رو دید خواست جلوش رو بگیره
:نباید از تختت بیرون میومدی،بهت گفتم استراحت کنی
~به نظرم نیاز داره یکم هوا بخوره،نگران نباشید فشاری روی زانوهاش نیست..حواسم بهش هست
*چیزی نیست مادر،حالم خیلی بهتر از دیروزه
سکوت یونوو نشون از موافقت میداد..شاید
.......
بعد از دیدن منظرهی روبهروش نفس عمیقی کشید،اینجا رو خیلی دوست داشت سهون تو این جنگل بزرگ شده بود ولی حتی یکبار هم از تماشای منظرش خسته نشده بود،چشمش که به چانیول افتاد از کای پرسید
*چکار داره میکنه؟
~کمان میسازه
*یکم سخت نمیسازه؟البته یکم بیشتر از یکم داره به خودش سختی میده،چیزی که من خوندم خیلی راحت تره
~برای همین اومدم بیرون و درضمن انجام دادنش از خوندنش خیلی سخت تره
~یوجیم
فریاد ناگهانی کای باعث لرز رفتن ناخودآگاه سهون و پوزخند صدادار کای و اخم سهون شد
صورت چانیول برگشت و پشت سرش نگاه کرد بعد از دیدن کای به سمتش اومد ولی هنوز نزدیکنشده بود که کای با انگشت به سمت چوب ها نشونه رفت
~یکی از اون کُندهها رو برام بیار،با ارتفاع متوسط
.....
سهون روی کنده نشسته بود و کای چوب رو از چانیول گرفته بود،پوست چوب خیلی خوب و اصولی کنده شده بود
~ایراد های زیادی داری،ولی بزرگترینش اینه که چوب باید کاملا خشک و مرده باشه،چوب دست من کوتاهه یک چوب حداقل یک نیم برابر این میخوام...حالا بگو برای ادامش میخوای چکار کنی؟
+چیزی که یادمه باید چوب رو به چهار قسمت فرض تقسیم کنم و با تراشیدن دو لبه کناری بهش انحنا بدم بعد دو طرفش رو برای بستن زه شیار دار کنم
+برای زه کمان هم پوست لازم دارم
~از طناب همیشه استفاده کرد،منتظرم تا انجامش بدی
................
تمام طول روز رو کنار سهون نشسته بود و به تلاش های چانیول نگاه میکرد،گاهی نکتهای رو یادآور میشد و گاهی همچیزی نمیگفت تا با خراب شدن کمان برای تنبیه دوباره شروع کنه..کارش کنار سهون هم شده بود مسابقهی کی از همه بیشتر میتونه اون یکی رو مورد تمسخر قرار بده،ولی الان دیگه تموم شدهبود،کمان آماده بود و کای میتونست کیفیتش رو از همین الان تایید کنه
چانیول روی زمین نشسته بود
+تموم شد ولی خسته تر این حرفام که بخوام امتحانش کنم
~میتونی بری استراحت کنی،برای اینکار فردا هم فرصت هست
......
کنار سهون نشسته بود و غروب رو تماشا میکرد و زه کمان رو اندازه میگرفت تا جا بزنتش مدت زیادی از حکومت سکوت ما بین دو جادوگر میگذشت
*عجیبه
~هوم؟
*اینکه تو اینقدر مبارز خوبی هستی ولی برادرت حتی برای ساخت یک کمان یک روز تمام بی وقفه کار کرد
~اون انتخاب کرد چیز دیگهای رو یاد بگیره،نمیتونم بگم درست بود یا نه ولی حداقل به درد الانش نمیخوره
*به منم یاد میدی؟مبارزه کردن رو میگم
سهون بالاخره پرسیده بود،چیزی رو که تمام دیروز و امروز بهش فکر میکرد
~گفتم که قراره به دردت بخورم،یادت میدم چطور کشف کنی،ولی فقط زمانی اینکار رو انجام میدم که اون چیزی رو که میخوام برام بیاری
*نقشه رو راحت میتونم پیدا کنم،ولی هیچ کجا لیست کامل از قوانین وجود نداره
~دیوان مشورت...هنوزم هست؟
*فکر کردی میتونم با یک مشت پری بد ذات که حتی نمیدونم کین و فقط از مقدار زیاد قدرتشون خبر دارم مقابله کنم؟خودت من و مادرم بکشی کمتر درد میکشیم
~پس سونگجو تمام استراتژیهای نورن رو دزدیده؟
*حتی بیشتر از اون،همه اونچیزی رو که نورن داشته با تمام اون چیزی که از آلور بلد بوده ترکیب کرده و قلمرو عجیب غریب پرقدرت ساخته،حتی قلمرو های فراتر از آب هم نتونستن جلوش بایستند
~قلمرو فراتر از آب؟
لحن سوال کای جوری بود که انگار بیشتر توضیح بده
*من اون موقع رو یادم نمیاد ولی چیزی که شنیدم اونا خیلی ترسناکن،نه جادوگرن و نه پری و در عین حال هردوی اونها و اونقدر به دریا مسلطن که جادوگرای عنصر آب هم نتونستن جلوشون بایستند،سونگجو خیلی قویه که اونارو شکست داد...ببینم چطور این چیزا رو نمیدونی؟همه این تاریخ رو مدرسه مجبورت میکنه که حفظ کنی؟مدرسه هم نرفته باشی اینارو باید بدونی دیگه اینقدر که همه هی برای هم تعریف میکردن
بازم پیچوندن جواب سوالهای سهون
~ملکه یورا فرزند نداره؟
سهون نمیتونست بگه از این سوال جا نخورد ولی خب ذهن کای از ترکیب جادوگر و پری قطعا به این مسئله کشیده میشد...
*نه..توضیح بیشتر میخوای؟
سر کای بدون چرخیدن و در همون حالت نیمرخ تکون خورد
*اول جواب من رو بده،تو کی هستی؟چطور بدیهی ترین چیز هارو نمیدونی یا چرا خودت رو به ندونستن میزنی..این خیلی عجیبه
......
*من حق دارم بدونم کی هستی؟چرا باید یه قاتل پری عجیب و غریب رو تو خونم راه بدم؟
~قاتل؟
اوه....سهون گند زده بود،حالا چطور باید جمعش میکرد؟
*منظورم اینه که
~پس کشتن پری رو هم دیدی؟خوب کارمون یکم سخت شد سهون
*هی هی...من خودم یک جادوگرم..و اصلا نمیخوام به خاطر اینکه یک جادوگر پری نگهبان رو کشته تحت فشار قرار بگیرم،ببین من خودم الان شریک جرم توام..تو رو تو خونم راه دادم
~سراسر زندگیت دروغ بوده؟یا فقط از وقتی که به من برخورد کردی دروغگو شدی؟
سهون آهی کشید
*دروغام همه برای نجات جونم بوده،اگه همون لحظهی اول میفهمیدی که من موقع کشتنش دیدمت زندم نمیزاشتی،اگه میفهمیدی کیم و چرا دارم دنبالت میکنم باز ممکن بود زندم نزاری
~موافقم،ولی از این به بعد دیگه این کار رو انجام نده،بفهمم روزی بهم دوباره دروغ گفتی مطمئن باش که بی مجازات نمیمونی
......
باز سکوتی طولانی دیگه خورشید دیگه تقریبا دیده نمیشد
~میخوام به تالار دیوان مشورت نفوذ کنم
*چ.چیییییی؟تو دیوونه شدی؟
~آروم باش،یک نقشهی خوب تو ذهنم دارم که عنصر یوجیم برادرم برگ برندهی ماست سنگ پاتوز کلید قفلها و مبارزهی من و اطلاعات تو حریف موانع...صدات رو شنیدم که به مادر میگفتی سالروز هایانگ نزدیکه بهم بگو اوضاع قصر اون روز چطوریه؟
حالا سهون باید چکار میکرد،خودش تو اون روز کار مهمتری داشت و نمیدونست مرد روبهروش واقعا چیزی از سالروز نمیدونه یا فقط میخواد بدونه سهون قراره باز هم دروغ بگه یا نه؟وعنصر یوجیم؟نکنه میخواستن قصر رو به آتیش بکشن؟
..............................................................................
![](https://img.wattpad.com/cover/354439074-288-k911602.jpg)
YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...