14

82 24 10
                                    

~خستم..
بعد اینکه مسیر طولانی‌ای رو با سکوت زیادی طی کرده بودن این تنها کلمه‌ای بود که جونگین به زبون آورده بود به جنگل برگشته بودن،شاید اونجا کمی برای دو جادوگر سرگردان امن تر بود.
جونگین روی تنه درختی که به زمین افتاده بود نشسته بود و چانیول نمی‌دونست که دقیقا منظور جونگین از خستگی به خاطر چیه؟راه طولانی یا دردسرهایی که پشت سر هم رهاشون نمیکردن یا اشتباهاتی که مدام چانیول مرتکب میشد
+باید یورا رو ببینیم
جونگین همونطور که به روبه‌روش نگاه‌میکرد ابرو بالا انداخت و لب زد
~ببینیم؟به نظرت ممکنه ملکه‌ی....نمیدونم،این قلمروِ جدید رو ببینیم؟هیچی از قوانین این قلمرو نمیدونیم، نمیدونیم چی بلاهایی سر نورن اومده ولی اونطوری که من از حرف های اون پری فهمیدم وضعیت خوبی برای جادوگرها وجود نداره،ما در خطریم و تنها،هیچ راهی توی ذهنم نداریم
+یه راهی پیدا میکنیم،شاید هنوز به آرامگاه مادرمون بره اونجا میتونیم ببینمش
اینبار جونگین روش رو به چانیول برگردوند
~خوب....دیدیش چی میخوای بهش بگی؟اوه یورا حدس بزن چی شد من یک معجون زمان داشتم و 25سال لعنتی رو باهاش جلو اومدم و میشه ببخشی که تو رو اون موقع رها کردم؟
~بعدشم از کجا معلوم یورا بعد از تنها گذاشتنش ازمون متنفر نباشه؟اصلا باور میکنه؟یادشه مارو؟کسی که روزی توی قصر فقط زنده بود الان به عنوان ملکه‌ی دوتا قلمرو داره زندگی میکنه...به نظرم به نفعشه که از ما متنفر باشه
+متنفر باشه؟
+ولی نه....من یورا رو رها نکردم..من فقط اشتباه کردم
زمزمه‌ی چانیول عجیب مبهوت و غمزده بود،یعنی میشد کسی که نیمی از عمرش رو فداش کرده بود به خاطر این‌کار ازش متنفر شده باشه؟
این خیلی بی‌رحمی بود خوب):
حالا باید چکار میکردن
..........................‌....‌‌...‌‌‌‌‌‌‌.................................................
<پسرم حالت خوبه؟
سالها بود که دیگه به آرامگاه مادرش نمی‌رفت با خودش عهد کرده بود که حتی اگر لحظه‌ای اجازه‌ی ترک کردن اتاقش رو داشت به دیدن پسرش بیاد پسری که حق دیدن هیچ جایی رو جز اتاقک تاریکی در انتهای قصر بود نداشت چون ممنوعه‌ی این دنیا بود،پسری که مثل خودش داشت شبیه یک روح مرده زندگی میکرد ویا شاید حتی سخت تر ،یک جسم تو خالی زندانی
بعد از شنیدن صدای عزیزترینش بالهای سفید رنگش رو به هم کوبید و به سمت مادرش چرخید
_مادر..حالتون چطوره؟
<سوال من مهم تر بود
با خودش فکر کرد چطور مادری که هر بار که به دیدنش میومد درحالی که به تعداد خط‌های روی صورتش مدام اضافه شده بود اینقدر بهش اهمیت میداد؟..عجیب بود چطور یک نفر میتونست دیگری رو بیشتر از خودش دوست داشته باشه؟
اون هیچ وقت تو زندگیِ کسی اهمیت نداشته فقط و فقط این مادرش بود که به دیدنش میومد و البته پدرش هم میومد منتهی اولی از روی عشق دومی از روی ترس
لبخندی زد
_مطمئن باشید مادر تا وقتی که شما رو میبینم حالم همیشه خوب خواهد بود
زن میانسال دست های ظریف بکهیونش رو گرفت و مطابقا لبخندی زد
<خوشحالم...بکهیون من
هربار که نگرانی رو توی چشمای بکهیون بعد از اشک ریختنش میدید قسم می‌خورد دیگه هرگز این کار رو نکنه ولی....
مگه میشد،مگه میشد عزیز ترینش رو توی این دخمه‌ی تاریک ببینه و اشک هاش سرازیر نشن؟پسرش برای تمام عمر مثل یک زندانی و حتی بدتر زندگی کرده بود و این هیچ وقت براش عادی نشده بود
یورا نمی‌دونست کار درستی بود که پسرش به نژادش ترجیح داد یا نه ولی از یک چیز مطمئن بود...
حتی اگه اشتباهم کرده بود بکهیونش تنها راهی بود برای نجات جادوگرها،هنوز مطمئن نبود چطور ولی میشد
انگشت سردی روی گونش نشست و اشک سمجش رو پاک کرد،صورت صاحب انگشت ها لبخند درخشانی روی لب هاش بود لبخندی که حتی زورکی بودنش هم هیچی از زیباییش کم‌ نمیکرد
_ملکه من...من حالم خوبه میخواین یک داستان برام از دنیای بیرون بگید؟نقاشی جدید برام نیاوردید؟
هق عمیقی زد و بعد سعی کرد کمی به خودش مسلط باشه
<خیلی زود تک به تک اون نقاشی هایی رو که بهت نشون دادم از نزدیک خودت میبینی فقط یکم دیگه باید صبر کنی...باشه قشنگم؟
_میخوای چکار کنید مادر؟
<به زودی بهت میگم،به کمک خودتم نیاز دارم..کمکم میکنی؟
_اگه به شما صدمه نمیزنه چرا که نه
<این اتفاق نمی‌افته..بعدشم تو الان 24سالته اگه خواست اتفاقی بیوفته تو ازم مواظبت میکنی..هوم؟
بوسه‌ای روی موهای نرم بکهیون کاشت
قاب نقاشی‌ای از کیسه‌ی ساتنی که با خودش آورده بود بیرون آورد.به لطف همه‌ی نقاشی‌هایی که از دنیای بیرون‌برای بکهیون‌کشیده بود یورا به یکی از بهترین نقاش های "هایانگ" تبدیل شده بود،هایانگ اسمی بود که سونگجو روی قلمرو جدید گذاشته بود هیچ وقت ازش خوشش نمیومد.
جادوگرهای دربند زیادی داشت اوناییم که در بند نبودن نمیتونستن راحت زندگی کنند.متنفر بود از نژادی که جادوگر هارو درجه‌ دو صدا میزدن...اما خودش چکار کرده بود؟سکوت..سازش...برای نجات جون بکهیون
طرح نقاشی پسر جوانی بود که لبخند قشنگی به لب‌هاش داشت و لباس سفید تنش بیش از حد جذابش کرده بود
_چه چشم‌های قشنگی داره
<موافقم...اسمش سهونه،قراره بشه برادر بزرگترت و دوستی همیشگی
_قراره فرار کنم؟
<قراره آزاد بشی پسرم یکمی دیگه فقط و فقط یکم دیگا این تاریکی رو تحمل کن خورشید کوچولوی من
_کوچولو؟همین الان گفتین..مادر من 24سالمه
<پس یعنی قراره دنیامونو نورانی کنی
سر پسرش رو به آغوش کشید،دیگه کامل تو بغلش جا نمیشد...بکهیون بزرگ شده بود...
شاهزاده‌ی نور قلمرو هایانگ تمام عمرش رو بی‌خبر از عنصر وجودش در تاریکی به سر برده بود.چون می‌ترسید،سونگجو میترسید از پری زادی که شبیه به جادوگرها عنصر داشت،از موجودی که خیلی قوی تر از خودش بود،بکهیون ممنوعه....
بعد از تولدش همه دورگه هارو کشت و اجازه هیچ ازدواج دیگه‌ای رو بین پری‌ها و جادوگرها نداد و هرکس که از قوانینش سرپیچی میکرد زندگی خودش و خانوادش رو به پایان رسونده بود
:ملکه یورا....
دومین‌ خوش‌‌شانسی تمام زندگی بکهیون همین نگهبان مهربون اتاقش" تائو" بود کسی که تمام محبت های ریز و درشت مادرش رو نادیده می‌گرفت.تا بکهیون هم بتونه کمی شیرینی توی تلخی زندگیش احساس کنه
:فکر می‌کنم دیگه کم‌کم باید برید
یورا سری تکون داد و کیسه ساتن رو جلو آورد
<از همون شیرینی‌های شکلاتی‌ای که دوست داری برات آوردم....مواظب خودت‌باش خورشید برفی..
خورشید برفی اسمی بود که یورا به بکهیون داده بود خورشید برای نور زندگیش و برفی برای دستای همیشه سردش
لبخند گرمی به اشک های مادرش زد
_همچنین شما مادرجان
و دقایقی بعد بکهیون پشت در تنها شده بود...
هیچ وقت دلیل این‌ همه سختی زندگیش رو نمیفهمید نقاشیِ جدیدی رو که مادرش براش آورده بود یکبار دیگه نگاه کرد.
_سهون....خیلی مهربون‌ به‌نظر میرسی
نقاشی رو به همراه شیرینی ها داخل کیسه توی حفره‌ای که زیر یکی از سنگ ها کنده بود گذاشت‌ کنار بقیه هدایای مادرش،اگه فردا صبح‌ پادشاه به دیدنش میومد و اونها رو میدید خیلی براش بد میشد..
سونگجو هر روز به کابوسش سر میزد تا از دربند بودنش
مطمئن میشد.
هرچند که باز هم در تمام طول روز آرامش نداشت.دقیقه به دقیقه‌ی زندگیش دل‌آشوب از دست دادن سلطنتش بود،تنها زنگ خطر بکهیون نبود نه..سونگجو از حقیقت اگاه بود اون چانیول رو نکشته بود،کای رو هم همینطور فکر اینکه جایی در سرزمینش گیر افتاده باشند پس زمینه‌ای شده بود بر ترس های دیگه‌ایاز زندگیش..پری‌ای که دیکه به صلابت همیشگیش نبود،حرص و هراس ذره به ذره‌ی وجودش رو داشت نابود میکرد هرچند که هیچ این‌حقیقت رو دوست نداشت ولی اون به فکر جانشینی برای خودش بود.
بارها و بارها همسران جدیدی از نژاد خوش رو امتحان کرده بود ولی هنوز نتونسته بود پسری برای خودش داشته باشه....نفرین بکهیون بود؟یا شاید کسای بیشتری از بکهیون نفرینش کرده بود.
..................................................................................
*مامان قشنگم بزار برم دیگه
:نه سهون،خطرناکه و تو وقت خوش گذرونی نداری
*باور بکنی یا نه من همه و همه تمریناتم رو خوب انجام دادم حاظرم به تک به تک خدایانی که بهشون باور داری یا نداری قسم بخورم
اینطوری حرف زدن سهون رو خوب میشناخت اینقدر فعل هارو مثبت و منفی کنار هم می‌آورد تا جمله‌ای تولید بشه که حکم اجازه رو داشته باشه
:آه...سهون لطفا.
*خوب چرا؟
:چون زمان فراری دادن شاهزاده بکهیون نزدیکه و تو باید اونقدر آماده باشی که ملکه شاهزاده رو به تو بسپاره
*چکار بکنم که باور کنی...این همه هدفیه که من تو زندگیم دارم..میخوام جادوگرها رو از این وضع نجات بدم..میخوام حق زندگی دوباره رو بهمون برگردونم
:میدونم و بهت افتخار میکنم عزیزم
*حالا برم؟
:کجا میخوای بری؟
*قراره با جونمیون به جنگل سایه بریم
:جنگل سایه؟
*بیخیال مامان خودتم خوب میدونی اونجا اصلا تاریک و پرت نیست،الان دیگه یکی از قشنگ ترین جاهای هایانگه
:آلور
*نمیفهمم..پیش تو بگم‌ آلور بیرون رفتم بگم‌هایانگ؟
یون‌وو چرخی به چشم‌هاش داد
:تا قبل از غروب آفتاب بر میگردی
*قول میدم...مرسی بانو یون‌وو عزیزم
یون‌وو لبخندی زد
:تو اگه این زبونت رو نداشتی چکار میکردی؟
سهون همونطور که به سمت در میرفت جواب یون‌وو رو داد
* اشکال نداره یه مامان خوب داشتم که کارم رو راه مینداخت
حرفاش دقیقا بعد از بسته شدن در به گوش امانت دار کای رسید
..................................................................................

WrongWhere stories live. Discover now