اصلا معلوم نبود چند دور،دور اتاقش دور زده بود. پوست لبش رو کاملا کنده بود و متوجه نشده بود که حتی الانم که ناخن دستش قربانی دندون هاش شدن،داره خون از دست میده..
نگرانی،دلآشوبی،استرس،ترس و دلتنگیش طوری روانش رو اسیر کرده بود که به هیچ چیز جز بکهیونش نمیتونست فکر کنه.اونقدر که براش مهم نبود که اگه یکم دیگه توی این وضعیت بمونه ممکنه قلبش از شدت تپش از کار بیوفته یا دست کم بلایی سر خودش بیاره.
چند ساعتی به غروب مونده بود که خبر اینکه سونگجو بکهیون رو برای جشن به قصر آلور برده و بکهیون بهجای سپاس گذاری با فرارش جشن سالگرد رو خراب کرده همهی جای قصر پیچیده بود. و خوب اینو میدونست که زنده نگهداشتن بکهیون اینبار دیگه غیرممکنه...ندیمش رو با وجود اینکه میدونست ممکنه همه چی لو بره دنبال یونوو فرستاده بود اما حتی از اون و سهونم خبری نبود..
نفهمید چقدر تو این وضعیت بود؟..دو یا سه ساعت..شاید هم بیشتر که ضربههای تندتند و پشت سرهم به در یورا به خودش آورد و سرش منتظر به سمت در چرخید.ترسیده بود؟حق داشت.ضربهها اینبار با شتاب بیشتر به در کوبیده شدن...
<بله؟
در به سرعت باز شد.ابروهای پایین افتادهای رو میدید و چشمهای هراسون
:بانوی من!!.......چکار کنیم؟پس یونوو خودش خبر دار شده بود..
صداش پر از ترس بود درست مثل خودش و این جرقهای بود که اشکهاش سرازیر بشن..
بی اختیار به زمین خورد و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد.این اولین باری بود که بعد از خبر مرگ چانیول یورا اینطور بلند گریه میکرد.
به سمتش رفت و شونههای لرزون از گریهی دوستش رو تو آغوشش گرفت توانایی دلداری دادن رو نداشت پس فقط اسمش رو آروم لب زد
:یورا...
با شنیدن اسمش از دهن یونوو سرش رو بالا گرفت و با تمام وجودش یکبار اسم از دست رفتش فریاد زد.
<پسرم!!!!!
حنجرش توانایی فریاد بیشتر نداشت وگرنه میکشید.تاریخ دوباره تکرار شده بود..یکبار برای چانیول و اینبار برای بکهیون،فقط چقدر یورا شکسته به نظر میرسید..
چقدر از یورا بودن دور شده بود.خیلی وقت بود که فقط مادر میانسال بکهیون بود.و اینو از چینهای کنار چشمهاش و چند تار موی سفیدش میشد فهمید...زمان خیلی بهش سخت گرفته بود.چشمهاش..
انگار که حتی چشمهاش هم از یورا بودن خالی بود.و برای اولين بار بود که هیچ حرفی نداشتن. موقع مرگ چانیول انعکاس غم رو تو مردمک چشمهاش میدید ولی الان انگار اونا به انتها رسیده بودن...
دستش رو روی دهنش میفشرد تا صدای فریادهاش به گوش هیولای جستجوگر بیرون نرسه که مبادا صداش بوی بکهیون بده و به سراغش بیاد...
خردشدن دوباره یورا قرار بود چه بلایی به سرش بیاره؟
طوری زجه میزد که انگار بکهیون رو هم برای همیشه مثل چانیول از دست داده..و طوری آروم اینکار رو انجام میداد که انگار فقط خراش سادهای موقع دویدن روی پاش افتاده...
لایهیاشک روی چشمهای یونوو نمیزاشت درست ببینه اما به خوبی میتونست احساس کنه پارهپاره شدن قلبش رو پس فقط زمزمه کرد
:من...متاسفم

YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...