25

75 24 0
                                    

<الان میدونم چکار کنیم..
با حرف ناگهانی یورا همه احساساتش موقف شدن،چرخی زد و مسافتی رو که به سمت پنجره دور شده بود جلو رفت و دست‌هاش رو گرفت و جلوی پاش زانو زد
:چکار بانوی من؟
<از اینجا میریم،برای پیدا کردن بکهیون نمیتونم توی قصر بمونم.
:بانوی من اما شما...
<دیگه هیچی نمیتونه منو تو این قصر نگهداره،اون برای زمانی بود که بکهیونم تو قصر بود.دیگه چرا باید جایی بمونم که فقط یادآور دردهامه؟
آروم لب زد
:بانوی من..
قبلا هم یکبار این تصمیم رو گرفته بود..یکبار؟نه بارها و بارها قبل از تولد بکیهون تلاش‌های زیادی برای فرار کرده بود اما هیچ‌کدوم درست پیش نرفته بود،تا بکیهون به دنیا اومد و مجبور بود برای کنارش بودن تو قصر بمونه.

یورا از روی صندلی بلند شد،جلوی آیینه رفته و دستی به موهای آشفتش کشید.
مرتب نمیشدن...و اونقدر سرحال نبود که بخواد از شونه استفاده کنه.و از طرفی برای دوباره بلند شدن نیاز به تغییر داشت.
بی‌مقدمه قیچی رو برداشت و قسمت بافته شده‌ی موهاش رو برید
:یورا!!!!
قبل از اینکه یون‌وو بخواد واکنشی نشون بده موهایی که دیگه نمیشد بهشون گفت یک دست مشکی از سر یورا جدا شده بود.
:چکار کردی!؟
نگاه بی حس یورا روی چشم‌هاش متعجبش میخکوب شده بود.
<فقط..
یورا نگاهی به خودش کرد،لبخندی به موهای کوتاه شدش زد..بهش میومد حداقل الان که اینطور به نظر میرسید
<قشنگ شدن..

چرخی زد و  به سمت صندوقچه‌ی قدیمیش رفت و پارچه‌ای ساتن آبی رنگی کف چوبی اتاق پهن کرد.
<به نظرت چی رو باید با خودم‌ ببرم؟
اون جدی بود؟اما مگه اجازه داشت که از قصر بیرون بره؟در تمام 25سال امپراطوری سونگجو تعداد دفعاتی که از قصر بیرون رفته بود حتی به پنج بار هم نمیرسید
:چ...چجوری میخوای از قصر بیرون بری؟
سرش رو بالا آرود و خیلی جدی به یون‌وو زل زد.
<چجوری نداره،همونطور که همه این کارو انجام میدن..الانم بهت دستور میدم تو جمع کردن وسایلم کمکم کنی.
دستور میداد؟تعداد دفعاتی که یورا بهش دستور داده بود اونقدر کم بودن که حتی یادش نمیومد آخرین بار کس بوده و این یعنی اونقدر تو تصمیمش جدی بود که حتی نمی‌خواست درموردش حرفی باشه؟
:چشم بانوی من.

جلو رفت و از کمد لباس های یورا یک دست لباس سبک،جوراب، یک شنل و بافت گرمی برداشت و همونطور تا کرده روی پارچه گذاشت و روی اونها کفش‌های راحت تر از کفش های یک ملکه.
شاید صمیمیت زیادش بود که اجازه داده بود یون‌وو از ملکش دلگیر بشه.سرش رو پایین انداخت و با صدای آروم مابقی وسایلی رو که به ذهنش میرسید گفت.
:نقشه قلمرو،مقداری پول و اگه چیز باارزش و خاصی مد نظرتونه.....برای توی راه تا به یک جایی برسیم و مستقر بشیم کوزه‌ای برای آب.
یورا سرش تکون داد.بهترین نقشه‌ای رو که دردسترش داشت قبلا به سهون داده بود،اما اون یک نقاش بود و تا اون لحظه بار‌ها اون نقشه رو برای خودش ترسیم کرده بود.اخرین نسخه که به نظر دقیق‌ترینشون میومد رو برداشت.مقدار زیادی نقره و البته جواهراتش رو داخل کیسه‌‌ای گذاشت و توی لباسش مخفی کرد.چهار گوشه‌ی ساتن رو گره زد و از اتاقش بیرون رفت.

WrongWhere stories live. Discover now