35

60 20 0
                                    

به جز استرسی که تمام وجودش رو تصاحب کرده بود مشکل دیگه‌ای نداشت.ساعت از نیمه شب گذشته بود اما هنوز حتی نتونسته بود قدمی به دروازه قصر نزدیک بشه نگهبان‌ها شیفت‌شون رو عوض کرده بودن و حالا پری‌های جدیدی جلوی دروازه میدید که خیلی سرحال تر از گروه قبلی بودن.سهون هم تمام روز رو زیر سایه‌ی درخت استراحت کرده بود ولی نمی‌دونست آیا اونقدری توان داره که اگه نقشَش جواب نده قدرت فرار کردن داشته باشه یا نه؟
اما جادوگر چاره‌ی دیگه‌ای نداشت!
نفس عمیقی کشید دستش رو روی در چوبی شیشه گذاشت و اونو محکم گرفت و قبل از اینکه باز پشیمون بشه از جاش بلند شد و بوته‌ها‌ رو ترک کرد...

....
قلبش خیلی تند تر از حالت عادی میتپید و ریه‌هاش تشنه‌ی اکسیژن بودن اما نفسش رو خیلی با احتیاط راه میداد که مبادا صدای اضافه تولید کنه..
در شیشه‌ی طلسم رو باز کرد و کمی از پودر سبز‌آبی رو بین دو انگشت شست و اشاره‌ش گرفت و امیدوار بود که از این فاصله شدنی باشه.دم عمیقی گرفت،چشم‌هاش رو بست و همه‌ی تلاشش رو کرد تا نیروی جادوش رو احضار کنه.با تمام وجودش امیدوار بود که کار کنه و فقط زمانی چشم‌هاش رو باز کرد که دیگه زبری گرد بلوریِ طلسم رو احساس نکرد و طلسم از بین رفته بود.
نگاهش رو از بین انگشت‌هاش به نگهبان‌های دروازه داد.جوری بی‌هوش شده بودن که انگار مردن!

لبخندی از رضایت زد و به سمت دروازه حرکت کرد.همونطور که بی‌صدا به سمت اقامتگاه یورا میرفت مقدار پودر طلسم هم کم‌وکم تر میشد و مابین راه به فکر افتاد که ای‌کاش میشد با همین کلک سراغ سونگجو میرفت و همه‌رو از شرش خلاص میکرد...اما با یادآوری خراب شدن نقشه‌های قبلیش فکرش روبه پس ذهنش منتقل کرد وراه خودش رو در پیش گرفت.
بعدا هم میتونست اونو خفه کنه ولی الان فقط مادرش و کای مهم بودن!

..........
دقیقا کنار اقامتگاه ملکه بود و فقط کمی دیگه به پر بودن ظرف شانسش نیاز داشت تا وارد اقامتگاه بشه..
خوشبختانه طلسم تا الان به خوبی کار کرده بود و دقیقا نمیدونست از شانس خوبش بود یا حرفه‌ای بودن سازندش..
لحظاتی بعد آخرین نگهبان‌ها رو هم‌به دام‌خواب انداخت.هرچند که جادوگر تقریبا همه‌ی انرژیش رو گرفته بود اما استرس و اهمیت ماجرا سهون رو سرپا نگهداشته بود.
بعد از چند دقیقه‌ی خیلی کوتاه در اقامتگاه رو آروم باز کرد

..................................................................................
با صدای چرخیدن دسته‌ی در چشم‌هاش رو که تازه گرم خواب شده بودن باز کرد و به سرعت نشست.
طی این دو روزی که یورا رو بی‌حال به اقامتگاه آورده بودن با یون‌وو درست‌وحسابی حرفی نزده بود و مدام زیر لب درمورد چانیول و کای هذیون میگفت..
نگاهی به در انداخت که باز شده بود اما فقط سایه‌ی مرد پشت در وارد اتاق شده بود...
پتو رو از روش کنار زد و پایین لباس خواب بلندش رو درست کرد و بالاخره ازجاش بلند شد و سمت در رفت

Wrongحيث تعيش القصص. اكتشف الآن