15

64 23 0
                                    

به سرعت از پشت دیوار خرابه هایی که درحال بازسازی بود عبور میکرد که مبادا دیده بشه،هربار بعد از ترمیم دیوارهای دوری به دستور ملکه راه دیگه‌ای برای دیدنشون پیدا می‌کرد و اینبار واقعا با خراب کردن دیوار حیاط پشتی اتاق ملکه این راه رو ساخته بود.الان تو قصر بود و به لطف لباسی که مربوط به خدمه قصر بود و ملکه براش فرستاده بود به راحتی میتونست تو قصر قدم برداره..قدم؟نه یون‌وو می‌دوید تا خبری که تازه شنیده بود به گوش رهبر جادوگرهای نگون‌بخت برسونه،و الان اونجا بود...خوشبختانه یا متاسفانه ملکه‌ی هایانگ هیچ نگهبان یا خدمه شخصی نداشت که پشت در مواظب و یا منتظر دستورش باشه،عزیز بودن یورا برای سونگجو در همون نهایتا دوسال اولی که به اجبار با هم ازدواج کرده بودند با به دنیا اومدن بکهیون تموم شده بود،طبیعی بود.. درگیری‌هایی که یورا برای قبول کردن بکهیون به عنوان فرزند کشیده بود کم نبودن
نفسی تازه کرد و بعد چند ضربه کوتاه....
<بله؟!!
:بانوی من،منم یون‌وو
به وضوح صدای بلند شدن یورا رو و به سمت در اومدنش رو شنید،بعد در باصدای باز شد
<یون‌وو..
دستش رو کشید و به داخل اتاق آوردش
<خوشحالم که میبینمت..حالت خوبه؟سهون چطور حالش خوبه؟
:خوبیم بانو
قرمزی و پف چشم ها،بیرنگ بودن صورت و حتی مدل حرف زدنش خوب نشون میداد از کجا اومده و معلوم نبود که چند ساعت بود که تو اتاق تنها به حال بکهیون گریه کرده بود...از سر و وضع یورا مشخص بود که در چه حاله با این حال باز هم حال دوست قدیمیش رو پرسید
:حالتون چطوره؟
<خوبم
خوب؟؟نه حتی برای لحظه‌ای...ولی خب دروغی بود که یورا بهش عادت کرده بود..
چون مجبور بود
مجبور بود درد رو تو چشمای تک‌به‌تک جادوگرها ببینه و خوب باشه،از بین رفتن شکوه نورن رو ببینه و خوب باشه،خبر مرگ برادرهاش رو یک‌به‌یک بشنوه و خوب باشه،نفرت جادوگرهارو به خودش ببینه و خوب باشه،تنها بودن رو با ذره‌به‌ذره‌ی‌ وجودش احساس کنه و زندانی بودن فرزندش رو بپذیره و خوب باشه...
مجبور بود تا شاید بتونه روزگاری رو برگردونه که چانیول به خاطرش جونش رو ازدست داده بود،شاید میتونست بکهیونی بسازه که جای چانیول بتونه نورن رو سروپا کنه...شاید میتونست اشتباهات رو جبران‌ کنه
با صدای برخورد فنجان چای و پیچیدن عطرش از عمق فکرهای سرش بیرون کشیده شد.به چای و بعد به یون‌وو نگاه کرد،یون‌وو لبخندی زد و گفت
:دم کرده‌ی چای و هل...آرامش‌بخشه،امیدوارم این روزهای آخری باشه همه بهش نیاز داریم..
روزهای آخر؟آره تا سالروز پیروزی آلور و بنیان هایانگ چیزی نمونده بود،سونگجو برای ادای احترام به قبر پدرومادرش به قصر قدیمی آلور میرفت و شاید یورا میتونست کارهایی رو با خیال راحت‌تر و بدون حضور بانفوذش انجام بده،خدمه و نگهبان شخصی نداشت ولی تا جایی که ممکن بود جاسوس شخصی داشت..
<ممنونم یون‌وو،نمیدونم تو پاداش چه کار خوب منی.
لبخندی در جواب یورا زد..دلش نمی‌خواست ذهن یورا رو درگیر کنه ولی خوب به‌خاطر کار دیگه‌ای اینجا بود،ابروهاش رو کمی خم کرد و حالت نگران کننده‌ای به صورتش گرفت
:بانوی من،نگهبانای مرزی جسد یک پری رو نزدیکیِ جنگل سایه پیدا کردن
<یک پریِ مرده؟کار کی بوده؟
:هنوز مشخص نیست ولی ما باید زودتر از اونادپیداش کنیم وگرنه سرنوشت خوبی در انتظار خودش و خانوادش نیست
<میدونم،ببینم از هم‌پیمان ها که نبودن؟
:تا خبر رو شنیدم به دیدن شما اومدم ولی فکرنکنم اونا قسم خوردن هیچ کاری به جز با دستور شما انجام ندن
<بقیه جادوگرها هم که جرعت این کار رو ندارن پس کار کی میتونه باشه؟نکنه بهانه‌ای برای شکنجه‌ی جادوگرها باشه!!!
:بعید میدونم‌ بانوی من،جاسوس ها گفتن با جدیت زیادی دارن دنبال قاتل میگردن...فکر می‌کنم دسته‌‌ی جدیدی از شورشی ها رو داریم
<پیداشون کن،نباید بزاریم سرکوب بشن یا کشته شن باید به ما ملحق بشن،اونقدر تعدادمون کم‌هست که بهشون‌خیلی نیازمند باشیم
یون‌وو سری تکون داد،این روی جدی یورا رو می‌شناخت بی‌پروا اما مصر وقتی که از باید تو جمله‌هاش استفاده می‌کرد اون اتفاق میفتاد با هر سختی ‌ای که بود
بلند شد سری خم کرد باید به دیدن هم‌پیمان های ملکه میرفت،قرار بود سپاه پنهان ملکه بزرگتر‌بشه
..................................................................................
*آخ ببخشید،خورد تو چشمت؟
همونطور که سعی می‌کرد جلو خندش رو بگیره از جونمیون‌که لحظاتی پیش شاخه‌ی برگ داری رو تو‌صورتش ول کرده بود پرسید
^یا خودت بمیر سهون،یا پشیمونم نکن که باهات اومدم
سهون قهقه‌ای به رفیق گر گرفتش زد،جونمیون هیچ وقت به شوخی هاش عادت نمیکرد و سهونم اینقدر باهاش شوخی میکرد تا قهرش رو به چشم ببینه
*منکه مجبورت نکردم خودت همراهم اومدی
^گفتی مادرت اگه من همراهت نباشم این اجازه رو بهت نمیده
از قصد کلمه اجازه رو با تاکیید بیشتر گفته بود تا سهون رو کفری کنه
سهون اخمی کرد و صداش رو صاف کرد
*اولا که اجازه گرفتن من از روی احترام منه،ثانیا من گفتم ولی نگفتم که همراهم بیای،صبحم خودم تنها اومده بودم،خودت تا شنیدی دونفر تو جنگل سایه یک پری رو کشتن ایده اومدن رو دادی
^فقط میخواستم بدونم چرا همچین کاری کردن،همینجوریش هم کلی زندگی جادوگر ها سخت هست وای به حال اینکه پری ها رو بیشتر باخودمون دشمن کنیم
سهون باز هم اخم کرد ولی اینبار خیلی جدی
*منظورت چیه؟چون زندگیمون سخته نباید هیچ‌کاری برای آزادیمون بکنیم؟چون ممکنه زندگیمون سخت‌تر بشه باید خفت رو تحمل کنیم؟
^نه سهون،نباید دست‌روی‌دست بزاریم،ولی باید از راه منطقی و درستی جلو بریم تا نتیجه بگیریم،باید یک رهبر هوشمند انتخاب کنیم ملکه انتخاب درستی نیست،کسی که نژادش رو برای راحتی خودش به این‌روز انداخته فرد لایقی نیست
دلش میخواست بگه که هیچ رهبری توانایی تحمل خفت سرزمینش رو نداره و وقتی چیزی نمیدونی خفه بمون ولی حیف که سرباز کردن از این راز ممکن بود تمام هدفش رو به خطر بندازه
بقیه مسیر به سکوت گذشت تا به محلی که باید برسن
*همینجا بود
^پس جسد پری کجاست؟
نگاهی به اطراف انداخت هیچ نشونه‌ای از قتل نبود نه خونی که ریخته شده بود ونه جسد و چاقوی فرو رفته تو شکمش
نگاهی به جونمیون که از حالت صورتش معلوم بود فکر می‌کرد مسخرش کرده و سرکار بوده انداخت
*نمیدونم..ولی خودم دیدمشون،هر دوشون خیلی عصبانی بودن و یکیشون حتی عنصر آتیش داشت،خودم دیدم چندبار دستش آتیش گرفت و هی خاموش شد
^یعنی جسد پری رو سوزوندن؟
*نمیدونم‌ ولی خیلی سریع به سمت جنگل رفتن و اینکه اینطور به نظر میرسید که حتی باهم هم مشکل دارن چون همش جروبحث داشتن باهم
^دقیقا از کجا داشتی نگاهشون میکردی؟
*از روی درخت..
نگاهش رو به اطراف چرخوند و با دست به سمت درخت بید سالخورده‌ای اشاره رفت
*اون‌یکی بود...فکرکنم
^مشخصاتشون رو دیدی؟یادت مونده؟شاید بتونیم از روی عنصرش پیداشون کنیم
سهون ابرویی بالا انداخت
*اصلا چرا پیدا کردنشون اینقدر برات مهمه؟
^هیچی همینطوری،گفتم کمکشون کنم
*کمک؟من بودم حاضر بودم برم خودم رو تحویل پری‌ها بدم ولی ازتو کمک نخوام
^چرا؟
*خوب شاید چون حدس می‌زنم برای راحتی جادوگرها میرفتی و منو لو میدادی
جونمیون اخم کرد
^به منی که پری‌ها پدرم و برادرم رو کشتن و مادرم رو تبدیل به مجسمه‌ای زنده کردن از این صفت ها نچسبون...برمیگردم خونه توهم زیاد اینجا نمون ممکنه اونا باز برگردن و اینبار تو قربانیشون باشی
جونمیون‌ نموند و بالافاصله بعد از حرف‌ش رفت
سهون با تعجب به رفتن جونمیون‌نگاه کرد،خب شاید یکم‌ توی شوخی کردن زیاده‌روی کرده بود.‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سرش رو پایین انداخت و به سمت عمق جنگل به راه افتاد
.......................‌‌‌‌‌‌...........................................................سخت بود درک کردن از دست دادن تک‌به‌تک عزیزترین‌هاش ولی چیزی که بیشتر از هرچیزی به قلبش زخم میزد مرگ لی به خاطر خواسته‌ی چانیول بود..
ده‌دقیقه‌ای بود که فهمیده بود،درست بعد از اینکه پیشنهاد پیداکردنش‌رو‌به‌کای داده بود،خب انتظار زیادی نداشت...کای همین بود،حتی وقتی که رابطشون گرم تر بود حقیقت رو چنان به صورتت میکوبوند که تا مدتهای زیادی دردش رو احساس میکردی
ییشینگ کشته شده بود،پدرش هم...و حتی هیوسوک و جونگ و حتی خودش و شاید جونگین هم جزئی از ازدست رفته ها محسوب می‌شدن...باید چکار میکرد با قلبی که تیر می‌کشید و ذهنی که چانیول رو متهم به تمام این مرگها معرفی میکرد؟
همه یکسری افکار سیاه تو مغزشون دارن،مهم نیست نه تا وقتی که تسلیمشون نشی،ولی اگه این اتفاق بیوفته دیکه فکر نیستن کم‌کم واقعیتت رو سیاه میکنن..
+اون راست میگفت....
چشم های کای به خاطر صحبت بی مقدمه‌ش رو چانیول چرخید
~کی؟
+اون روزی که زندگی های زیادی به خاطر من به پایان رسیدن اومده...دارم‌ میبینمش
چشم‌هاش رو از روی خاک زیر کفش هاش گرفت و بی‌حس به جونگین خیره شد
+نمیخوای به شاهزاده‌ی خون این دنیا یکم رزمی یاد بدی؟یا بهتره بگم نمیخوای ماموریتی رو که پدر بهت داده بود رو انجام بدی؟
~رزمی؟مطمئنی که میخوای ویالنت رو به زمین بزاری؟
ویالن؟حتی نمی‌دونست آخرین بار کجا جا گذاشته بودش؟شاید یک‌جایی در مرز آلور روزی که نگهبان مرزی به خاطرش مرده بود،حتی دلش هم برای ویالنش تنگ نشده بود..دلتنگش نبود؟ویالنی که شب به پایان نمیرسید مگر اینکه نواخته میشد
راستی چقدر اون روز که نگهبان رو کشته بودن دور به نظر میرسید؟انگار که واقعا ۲۵ سال گذشته بود..۲۵ سال بود که برای چانیول شب بود
+بهم یاد بده...فکر نمی‌کنم جادوگرهایی که از وضعیتشون ناراضین تعداد کمی باشن
چانیول خطرناک حرف میزد شاید واقعا شاهزاده‌ی خون روبه‌روی کای قرار گرفته بود ولی همراه شاهزاده‌ی خون بودن بهتر از سردرگم موندن و کشته شدن به دست سونگجو بود
~راست میگی نباید ناامید بمونیم،یه نورن جدید؟
+با پادشاهی جدید و قوانین جدید
پادشاه جدید؟قطعا اگه اون پادشاه جونگین بود نمی‌خواست نورن بسازه...جونگین می‌خواست جابجونگ بسازه..چون بهش ثابت شده بود که پری‌هایی که درکنار یک‌جادوگر قرار می‌گیرند چقدر زیبا و دوست داشتنی‌اند ولی اگه چانیول بود چطور نورنی میشد؟!اگه جای خوبی نبود همون موقع یک فکری به حالش میکرد الان باید دوباره نورن برمیگشت
~یک جایی برای استقرار میخوایم.
+بیشتر از یک‌جا و برای استقرار نه...برای زندگی،باید مدام جابه‌جا بشیم،دستشون بهمون برسه تمومیم
~کلبه‌ی عمو هوآن
+کلبه‌ی من و ییشینگ هم هست
~و کلبه‌ی من و تو..
ابروهای چانیول بالا انداخته شد..
~ندیدیش ولی ازش خوشت میاد مطمئنم
جونگین جلو اومد و دستش رو روی شانه‌ی چانیول گذاشت
~شاید توقع داری بهت بگم،خوش اومدی شاهزاده‌ی خون..ولی حس میکنم‌ هنوزم چانیول داره نگاهم میکنه،هنوز شیطانی درکار نیست و هنوزم برادر کوچولوی منی...لطفا همینطوری بمون تا یورا رو پس بگیریم
چانیول نمی‌دونست به حرف های جونگین باید چه واکنشی نشون بده،راست میگفت؟پس چرا هربار که بهش فکر می‌کرد چیزی دور گلوش می‌پیچید و فریاد می‌زد خفه شو
........
~به کلبه‌ی من میریم،اونجا اونقدری سلاح هست که بتونم بهت یاد بدم،این شروع جدیدی برامونه
چانیول سرتکون داد ولی تو ذهنش این بود که چطور باید به نورن میرفتن وقتی که حتی نمیدونستن توقلمرو جدید چجوری باید مثل یک جادوگر رفتار کنن تا عادی به نظر بیان..باید از قوانینی سر در میاوردن که ناشناخته‌ترین اجبار زندگیشون بود و حتی باید به اونها عمل میکردن..
صدای بوته ها و بعد حرکت سریع کای به سمتش چانیول رو از سیاهچال سوالها بیرون کشید.
صدای فریاد و ناله‌ای بلند و بعد کای که می‌پرسید
~تو کی هستی و چرا داشتی دنبالمون میومدی؟!
..................................................................................

WrongWhere stories live. Discover now