41

67 22 15
                                    

باز هم برگشت تا پشت سرش رو نگاه کنه،خیلی وقت بود که دیگه حتی سایه‌ی ساختمون تیره رو بین مه نمیدید اما همچنان به سمتش برمیگشت تا شاید تصویر مرد قد بلند رو پشت سرش‌ ببینه که براش اون قسمت از قلبش که پیشش جامونده بود رو آورده!
بکهیون مسیری طولانی‌ای رو برای رسیدن به این نقطه طی کرده بود در طول این راه، پری با جادوگر برخلاف انتظارش رابطه‌ی خوبی برقرار کرده بود و چهره‌های زیادی از چانیول رو دیده بود بود.خشم،درد،غم و حتی مهر جادوگر رو هم زیاد دیده بود!و قطعا درمورد جادوگر هم همین مسئله صادق بود، و سر همین موضوع احساسات عمیقی بین اونا شکل گرفته بود.در این مورد شک نداشت!دلش میخواست ساعت‌ها با جادوگر بشینه و حرف بزنه کنارش باشه و از اسرار درونش خبر دار بشه.چانیول شبیه به کتابی بود که بکهیون برای خواندن سرنوشت نوشته شده درونش بیش از حد مشتاق بود،اما درست قبل از اینکه بتونه درمورد این احساس حرفی بزنن حقیقت مثل یک دشمن به این رابطه حمله کرده بود و بکهیون رو به راهی فرستاده بود که دوباره بتونه مادرش که برای آخرین بار در قصر دیده بود رو ببینه اما در ازاش باید جادوگر رو پشت سرش رها میکرد!و این امر برای هر دوی اونا زیادی دردناک بود
آهی کشید و دوباره به جلو نگاه کرد. سهون و کای جلوتر قدم برمیداشتن و پری به خواست خودش عقب مونده بود ولی جنگل داشت رو به تاریکی میرفت و دور بودن از اونا کار عاقلانه‌ای نبود.سکوتش و افکارش درمورد چانیول باعث شده بود ترسیده و منزوی به نظر برسه و شاید برای همین بود که کای و سهون اعتراضی به قدم‌های آهسته‌ی‌ پری نداشتن.
با خودش فکر کرد که به دنبال سهون و داستان عجیب و غریبش درباره شاهزاده‌های نورن تصمیم گرفته بود اردوگاه جنگلی رو رها کنه و حالا که این‌کار رو کرده بود هیچ وقت نباید دوباره به گذشته‌ی خودش برمی‌گشت و از طرفی هم چانیول قبول نکرده بود همراه اونا بیاد،پس حالا دیگه راه رسیدن به هدفش با قبلی زیادی فرق داشت و هرلحظه اونو از جادوگر دورتر میکرد.زیادی دلش تنگ میشد جوری که آرزو کرد کاش مجبور به ترک اون نبود،اما اگه فرزند اون مادر نبود جادوگری با دلتنگی و نگرانی برای منصرف کردنش از این تصمیم ناگهانی تلاش میکرد؟شاید هم‌نه...
با رسیدن به این نقطه از افکارش احساسی عجیبی نسب به تصمیمش داشت مثل حس مردن ناگهانی!اما در این بابت هم‌کاری نمیتونست بکنه پس باید روی بقیه راه تمرکز میکرد و امیدوار بود این مسیر با مسیر قبلی در نقطه‌ای تلاقی داشته باشن تا شاید دوباره جادوگر رو ببینه!
کور سوی نور غروب هم کم کم داشت با آسمون جنگل خداحافظی میکرد و انتهای جنگل چیزی‌جز تاریکی دیده نمیشد و به زودی تاریکی به اونجا هم‌میرسید!مجدد آهی کشید و خواست به جلو قدم بر داره‌که تاریکی از پس جنگل به سرعت به سمتش اومد و تصویر جلوي چشم‌هاش رو تاریک کرد..
بعد از چند ثانیه صدای خس‌خس بی‌جون نفس‌هایی رو میشنید و چشم‌های آشنایی رو میدید که بسته بودن و مژه‌هاش از اشک خشک شده به هم چسبیده بودن،بوی کپک و نا همراه رطوبت و خونابه زیر بینیش پیچید‌و باعث چین خوردنش شد.تصویر دور و دور میشد سرما به یکباره تمام بدنش رو به لرزه درآورد و استخون‌هاش شروع به تیر کشیدن کردن،سینه‌ی ورزیده و برهنه اما کبود و زخمی‌ای رو میدید که به سختی و آروم بالا و پایین میشد و صدای خس خس نفس‌ها رو میساخت. زنجیر‌های سرد سنگین و زنگ زده‌ای که دور مچ دست‌ها و گردنش بودن سرما و احساس خفگیش رو تشدید میکرد.تصاویر کنار هم قرار گرفتن و جادوگر نیمه‌برهنه در حالی که کف زندانی سرد و چرک‌آلود بی‌هوش افتاده بود دیده شد.ضربان قلب بکهیون به یکباره بالا رفت...
خواست جلو بدوه و انگشت های کبود شده از سرماش رو گرم کنه اما نه تنها نمیتونست جلو تر بره بلکه حتی از جادوگر دور و دور میشد اونقدر که لحظاتی بعد جز سیاهی‌ای که رو به نابودی بود چیزی نمیدید.دهنش خشک شده بود.چند بار پلک زد و بعد چهره‌ی سهون که رنگ پریده و نگران به نظر میرسید جلوی چشم‌هاش اومد،تکون محکمی خورد و بعد صدای فریاد سهون توی گوش‌هاش پیچید
*شاهزاده!بکهیون!صدای میشنوی؟
چند بار آروم پلک زد
*حالت خوبه؟لطفا جواب بده لعنتی!
_سهون!
دست‌های گرم سهون دو طرف صورتش نشست و بعد زمزمه های پشت سر همش بالا گرفت
*وای خواهش میکنم بکهیون حالت خوبه؟چه بلایی سرت اومده جرا اینقدر سردی؟
سرش‌رو برگردوند و ادامه داد
*کای چکار کنم چه بلایی سرش اومده؟نکنه که از سرما مریض شده باشه هوم؟
قبل از اینکه جادوگر بتونه جواب سهون رو بده بکهیون آب دهنش رو قورت داد تا گلوی خشک‌ شدش رو از درد خلاص کنه و بعد شروع به حرف زدن کرد
_چه اتفاقی افتاده سهون؟
*شاهزاده حالت خوبه؟چرا عین مجسمه خشکت زده بود؟اینقدر پلک نزده‌بودی که چشات اشکی شده بود،حالت خوبه؟
سوال‌های سهون برای پری ذره‌ای اهمیت نداشت نه وقتی که چانیول رو توی اون حالت دیده بود.ضربان قلبش به حد زیادی بالا رفت و شروع به نفس نفس زدن کرد
_باید...بر.گردیم.....
کای با نگرانی جلو اومد
~چی شده بکهیون؟حالت اصلا خوب نیست!
_اون...اونو گرفتن!چانیول رو گرفتن!خودم دیدم،خودم دیدم که بی‌هوش افتاده بود کف سلول و بدنش کبود شده بود خون دیدم که خون خودش بود...
ناگهان شروع به سرفه کرد و طعم خون رو توی دهنش احساس کرد اما چیزی داخل دهنش نبود، تو پاهاش احساس ضعف کرد و روی زمین زانو زد.سهون هم بلافاصله روی زمین نشست و دست‌هاش رو کنار صورتش گذاشت
*بکهیون چی شده؟
کای کمی آب آورد و به پری داد
~بهم‌بگو چی شده بکهیون؟چی اینقدر تو رو بهم‌ریخته؟
بکهیون با دست آب رو رد کرد و بلافاصله چیزی رو که دیده بود تعریف کرد
*خودش بود،چانیول رو اسیر کردن خودم‌ دیدم...اونا گرفته بودنش،بدنش کبود بود،سردش بود و تشنه..
سهون نگاهی به کای انداخت ابروهاش به سمت پایین کج شده بودن و منتظر جوابی برای سوال‌های نپرسیدش بود.کای چند بار آروم پلک زد نمی‌دونست که برای پری چه اتفاقی افتاده پس سعی کرد خوش‌بینانه فقط کاری که برادرش ازش خواسته بود رو انجام بده و برگرده تا چانیول رو از منجلاب احساساتش نجات بده.
~شاید فقط یه توهم بوده،ذهن‌ تو الان زیادی درگیره!بهت قول میدم حالش خوبه و به محض رسیدن به کلبه من برمیگردم تا از حالش خبر دار بشم.
بکهیون سری تکون داد و باد خنکی هرسه‌ی اون‌هارو لرزوند.سهون دست‌هاش رو دورش حلقه کرد و بعد گفت
*اگه بیشتر بمونیم از سرمای شب یخ میزنیم
........................
ساعتی بود که شب جنگل رو تاریک کرده بود،تنه درخت‌ها مثل ارواح سیاه رنگی توی تاریکی دیده میشدن و هرزگاهی چشم‌های زرد و قرمز حیوون‌های ساکن جنگل از دور دیده می‌شد که به اونا خیره شدن کای تکه چوب و پارچه‌ای رو مشعل کرده بود و جلو میرفت سهون دست پری رو گرفته بود و پشت سر جادوگر بزرگتر حرکت میکرد.
اندکی جلوتر تراکم درخت‌ها کم‌وکم‌تر میشد تا جایی به زمین‌ تقریبا خالی‌ای رسیدن.باد سرد تر و شدیدتر به نظر میرسید و موهای بلند‌ اونها رو به عقب هدایت میکرد. از پنجره‌های کلبه‌ی روبه‌رو نور کم سویی در فضا پخش می‌شد و آرامش دلخواهی به بکهیون میداد مادرش پشت در‌ اون‌ کلبه منتظرش بود و بالاخره باید برای سرنوشتی که حق پری بود قدم بر می‌داشت. از عظمت راه پیش روش نفس عمیقی کشید و به جلو حرکت کرد.
....
چند ضربه‌ی آروم‌ به در زد.استرس همه‌ی وجودش رو مر کرده بود مدتها بود که هر بار که در کلبه‌‌ای رو میزد اتفاق دلخواهش پشت اون در نبود.اینبار با فاصله‌ی خیلی کمی در کلبه باز شد.یون‌وو با چشم‌هاش قرمزی که مشخص میکرد که تا همین حالا منتظر اون‌ها بوده در رو باز کرد و با دیدن کای خواب از چشم‌هاش رفت و حواسش سرجاش اومد
:کا..شاهزاده کای!حالتون خوبه؟
سرش رو کج کرد و با دیدن سهون که سالم بود لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد
~خوبیم!یورا خوابیده؟
یون‌وو از جلو در کنار رفت و کای یورا رو دید که پشت میز و روی صندلی از خستگی سرش رو روی چوب گذاشته و به خواب رفته
:بیدارش کنم؟
کای سرش رو به دوطرف تکون داد و بعد سمت بکهیون چرخید،چشم‌های پری کنجکاو و دل‌تنگ بود لب‌هاش رو به زور کش داد و با سرش به سمت داخل اشاره رفت
~بیا برو،مادرت خیلی وقته که منتظرته!
بکهیون خیلی آروم و با احتیاط به داخل کلبه رفت و با دیدن مادرش که موهای خاکستری رنگش رو کمی کوتاه تر کرده بود و انگار که رگه‌های سفید بین اون‌ها طی همین مدت کوتاه بیشتر شده بود قلبش فشرده شد و به درد اومد.چشم‌هاش از اشک‌ پر شدن و جلو رفت و دستش رو نوازش‌وار روی سر زن‌ کشید.پلک‌های یورا لرز کوتاهی رفت و بعد به سرعت چشم‌های خاکستریش رو باز کرد و با دیدن چهره‌ی بکهیون ابروهاش پایین افتادن و حالت فرو رفته به خودت گرفت با صدایی که از خواب کمی گرفته شد پرسید
<خورشیدکم...خودتی یا باز دارم خوابتو میبینم؟
بکهیون لبخند شیرینی زد و دست‌هاش رو برای مادرش باز کرد اشک‌ چشم‌هاش دیگه از غم نبود دیدن مادرش دلش رو روشن کرده بود آروم لب زد
_خودمم،این دیگه خواب نیست!
یورا از جاش بلند شد و دست‌هاش رو دور پسرش حلقه کرد و صدای گریه‌هاش برای رفع دلتنگی بلند شد...
..................................................................................
*دنبالم بیا..
سهون لبخند دندون نمایی زد و از تنهاییش با جادوگر استفاده کرد و دستش گرفت میخواست اونو به جایی ببره که همه‌ی این سالها آرامشش رو اونجا ساخته بود. وقتی که حوصله نداشت،خسته بود،غمگین بود یا فقط نیاز به تنهایی داشت خودش رو به صخره‌ی سفید میرسوند.قدم‌هاش رو تند و تندتر کرد و به جایی رسیدن که کای به دنبال سهون میدوید.
دقایقی گذشت تا به جایی که می‌خواست برسن نفس نفس میزد اما روش رو به سمت کای برگردوند نفس اون هم بریده بود و سینه‌‌ش با سرعت زیادی بالا و پایین‌میشد .سرفه‌ی کوتاه کرد و شونه‌هاش رو با بیخیالی بالا انداخت
*یکم دوره اما ارزش رسیدن بهش رو داره!
سهون جلو تر رفت و دستش رو زیر آبشار گرفت و از آب خنکش احساس شادابی گرفت
چشم‌هاش کای رو صخره‌ی سفید و بلندی که آبشار ازش سرازیر میشد چرخید.صدای آب فضا رو پر کرده بود برخلاف برگ‌های زرد درخت‌های اطراف،خزه‌های کنار آب همچنان سبز خوشرنگی بودن.نور از بین برگ‌ها به آب می‌خورد و انعکاسش برق چشم گیری به پا میکرد.بوی تازگی بهار رو توی فصل پاییز به خوبی احساس میکرد.  زمزمه‌ی‌ آروم کای همراه صدای بمش قند توی دل سهون آب کرد...
~معرکست....هیچ وقت توی نورن همچین جایی رو ندیده بودم!
اگه بیشتر از این لب‌هاش رو کش میداد چشم‌هاش بسته میشد.همیشه آرامش زیادی از این زیبایی میگرفت اما اینبار زیادی جنس احساسش فرق میکرد.کای نزدیک شد و دست سهون رو گرفت.انگار که احساس کای هم مثل خودش خاص و شیرین بود
کای نزدیکتر شد و روبه‌روی جفتش ایستاد رایحه‌ی گل برفی زیادی برای این صحنه دلنشین بود انگشتانش از بین دستان سهون عبور کرد و سرش رو جلو برد لب‌هاشون به هم نزدیک شدند و دریای عشق بین اونها موج‌های عظیمی به سمتشون انگار که این دو قلب پیمان می‌بستند که تا ابد با یکدیگر خواهند ماند. و این قرارداد عاشقانه زیر نور نارنجی رنگ ، یک نقاشی زیبا و ناگفته‌ای از داستان عشق اونا بود‌.احساسات سراسر وجود اونا رو مثل آتشی مشتاق فراگرفته بود و عشقی که از سال‌ها پیش پنهان بوده بین آن دو در آن لحظه به طور خیره کننده‌ای بروز کرد.سهون حس فرو رفتن در دنیایی رو داشت که فقط اونا وجود داشتند.دست‌هاش رو بالا برد و روی شونه‌های کای سوار کرد و اجازه داد کنترل این بوسه توی دست‌های آلفاش باشه.
کای بوسه‌های زیر و درشتش رو روی لب بالا و پایینش میزاشت و هرزگاهی مابین این‌ حرکات لب‌هاش‌رو به‌ دندون میگرفت و تا فاصله‌ی کوتاهی میکشید...
آخرین بوسه رو درست در کناری ترین نقطه‌ی خط لب سهون کاشت و بعد با اکراه عقب کشید و سرش رو به سمت چپ سهون بود و لب‌هاش رو به گوشش چسبوند
~زیادی هوس‌برانگیزی امگا!..
بدنش لرز خفیفی از زمزمه‌ی کای رفت و ضربان‌بالا رفته‌ی قلبش رو به خوبی احساس میکرد و میدونست که جادوگر‌روبه‌روش هم بی‌خبر از این‌ حالت نیست چون بوسه‌ی روی لاله‌ی گوشش زیادی خیس و گرم‌ بود.
کای دست‌هاش رو از روی شونه‌هاش به سمت کمرش سر داد و سهون‌ رو به سمت صخره هدایت‌کرد شونه‌ی کای زیر‌آب رفت‌و و آب به اطراف پاشید و صورتش و لباس‌های خودش و تا حدودی برای سهون‌رو خیس‌کرد. سرش رو جلو برد اما اینبار اونقدر خم‌کرده بود که لب‌هاش بوسه‌‌ها‌رو از گردنش شروع کردن و به سمت استخوان ترقوه برجسته ادامه پیدا کرد.دست راستش رو بالا آورد و گره‌ی یقه‌ی سهون رو باز کرد.بوسه‌ای مابین سینه‌ش کاشت و سرش رو بالا آورد...
سرمای هوا یا شاید شرم صورت گل برفیش رو قرمز کرده بود.انگشت‌های کشیده‌ی سهون‌از روی شونه‌هاش پایین اومد و روی سینه‌ش نشست.حالا لباسش کاملا خیس شده بود و به بدنش چسبیده بود.
سهون سرش رو بالا برد تا باز هم‌لب‌های گوشتی جادوگر یاسی‌ رو‌ببوسه که چشم‌هاش تاریک شد و کای بین سیاهی گم‌ شد و جای‌ آلفا رو تصویر جدیدی گرفت
"بکهیون به سرعت از کلبه بیرون‌دوید و به سمتی با سرعت زیادی شروع به پرواز کرد ملکه هم پشت سرش بیرون دوید و فریاد کشید
<بکهیون!صبر کن پسرم..
لب‌های یورا از لرزی که داشت به هم‌می‌خورد و رنگش کمی‌ پریده بود به سمت یون‌وو که از کنار در اون‌ها رو نگاه می‌کرد چرخید و چشم‌هاش پر‌ از اشک بود
<نباید بهش میگفتم نباید میگفتم،نباید بهش...
جمله‌ی تکراریش بین‌هق‌هق‌هاش گم‌‌ شد "و بعد تاریکی همراه احساس گرمای نفس‌های کای زیر‌ گردنش از بین‌ رفت.نفسی از ترس صحنه‌ی‌دیده شده کشید و بعد دستش که روی سینه‌ی‌کای بود رو به جلو هل داد و جادوگر رو از خودش دور کرد
*باید برگردیم..
کای‌اخم‌کرد و بعد با نگرانی‌پرسید
~چی شده؟حالت خوبه؟
سهون نوک‌انگشت‌هاش رو گرفت
*باید برگردیم....فکر‌ کنم این یه هشداره نه یک توهم!
~درمورد چی داری حرف‌میزنی؟
*چیزی که بکهیون دید!اون توهم‌ نزده بود...یه اتفاقی داره میوفته من‌مطمئنم..باید برگردیم‌ همین حالا!!
کای که بی قراری سهون رو با خوبی احساس میکرد سری تکون داد و سعی کرد جفتش رو آروم کنه.
..................................................................................
نگاهی به‌چشم‌های مادرش کرد.دلش برای لبخند روی لب‌هاش تنگ شده بود.
<شنیدم که همراه چانیول بودی؟از این بابت خیلی خوشحالم...
_درسته ممکن بود هرکس دیگه‌ای جز اون سر راهم قرار بگیره و اگه از دشمنانم بود قطعا اتفاقات خوبی نمی‌افتاد
<چرا همراهتون نیومد؟
چهره‌ی پری به سرعت حالت غم گرفت، آهی کشید و زمزمه کرد
_نمیدونم
یورا اخم ظریفی کرد،چیزی بین نمیدونم گفتنش و باور قلبی بکهیون متفاوت بود.میتونست این رو احساس کنه
*چیزی شده خورشید برفی؟گرفته به نظر میرسی؟
بکهیون چند باری رو پلک زد،دلش نمی‌خواست مادرش رو نگران‌کنه اما اگه فقط یک نفر بود که میتونست درمورد جادوگر باهاش حرف بزنه اون فقط و فقط مادرش بود.لب‌هاش رو روی هم‌فشرد و چند لحظه‌ای رو صرف چیدن کلمات کرد و بعد گفت
_مادر...احساس میکنم..
سکوت زیادش مادرش رو کنجکاو کرد
<چیزی شده؟
_نمیدونم..فقط فکر میکنم..توی اردوگاه سایه کسی رو ملاقات کردم‌که از ترک کردنش غمگینم...
دروغ نگفته بود فقط همه چیز رو نگفته بود.نمیتونست که بگه چطور باید میگفت که کسی که داره ازش حرف میزنه برادرش چانیوله.
یورا لبخند گرمی زد و دست‌های سرد بکهیون رو توی دست‌هاش گرفت
<بکهیون!به نظرت چرا بهت میگم خورشید برفی؟
چرا میگفت؟نمی‌دونست فقط از وقتی که یادش بود مادرش بعضی وقت‌ها جای اسمش با این ترکیب صداش میزد.سرش رو به دو طرف تکون داد
_نمیدونم ،دلیل خاصی داشته؟
دستش محکم تر و گرم تر فشرده شد.
<شاید باید زودتر بهت اینو میگفتم،اما خورشید برفی کسیه که مثل خورشید نور داره و مثل برف سرده.. میفهمی چی میگم؟نمیدونم توی اردوگاهی که میگی چی بهت گذشته اما تو یه نیمه جادوگری...قدرت جادویی‌ای درونته که خیلی‌ها دنبالشن و سر همینه که همیشه زندانی بودی و پدرت ازت میترسید
بکهیون اخم ریزی کرد و پرسید
_چی دارید میگید مادر؟
<تو نور حقیقتی...حقیقت درون خودته،میبینیش!این جادو جزئی از وجود توعه..
اخمش عمیق تر شد
_مثل تصویری که تو دل تاریکی دیده میشه؟
یورا سری تکون داد و لبخندی زد و آوای "هوم"از بین لب‌های بستش بیرون اومد
_تصویری از گذشته حال یا آینده...اما حقیقته،تو از نسل پیشگوی بزرگ نورنی اما با این ویژگی که میتونی اونو به بقیه هم نشونش بدی،متاسفم شاید باید زودتر بهت میگفتم اما ترسیدم که خشمت روبیشتر کنه و جلو چشم‌هات رو از حقیقت بگیره..میترسیدم شبیه عموم تاریک و بد ذاب شی
بکهیون ناباورانه و ترسیده بلند شد.نه به خاطر حقیقتی که شنیده بود به خاطر تصویری که توی جنگل از جادوگر دیده بود..زمزمه های آرومش کم‌کم‌بلند تر شد
_چانیول واقعا زندانیه...
صندلی رو به عقب هل داد و بیرون دوید به محض اینکه به فضای آزاد رسید به سمت احتمالی اردوگاه پرواز کرد
در آخرین لحظات قبل از دور شدن از جنگل جادوگر‌های همراهش رو دید که با نگرانی نگاهش میکردن اما اهمیت نداشت،چانیول گرفتار بود...
..................................................................................

WrongWhere stories live. Discover now