~امیدوارم که پدرت نبودنت رو پای دزدینت نزاشته باشه
*بهش گفته بودم که اگه دنبال میسان نری خودم میرم، ولی هیچ وقت جدیش نگرفت باید بهش ثابت میکردم جدی نگرفتن یک زن یعنی چی
~نورن تحمل یک دشمن دیگه رو نداره،به اندازه کافی با آلور درگیر هستیم.
*پدر من هم هیچ وقت قلمرومون رو به خاطر یک دختر به خطر نمیدازه و با نورن و آلور درگیر نمیشه،حتی به خاطر پسرش هم این کار رو نکرد.
~جالبه
*چیش جالبه؟
~اینکه هر شاهی رو که تا الان ملاقات کردم دخترش براش مهم نبوده.
*منظورت چیه؟
~خودت چی فکر میکنی؟چرا باید برای دیدن خواهرم بیارمت وسط جنگل؟یا چرا آلور داره بدون هیچ دلیلی برادرم رو به نورن برمیگردونه؟
میهای همونطور که اخمی به چهره داشت یک ابروش رو بالا انداخت و پرسید
*نمیفهمم،واضح تر بگو
~بعدا تعریف میکنم برات.
کای حرفش رو همزمان با ضربه زدن به در قطع کرد. میهای حدس میزد چرا،فهمید که کای نمیخواد جلوی خواهرش بیارزش بودنش رو به زبون بیاره هرچند که نمیدونست قبلا به اجبار یک بار همه چیز رو برای اون دختر گفته بود
*تو،قطعا مرد متفاوتی از پدرت هستی.
زمزمهای که لبخند به روی لب کای آورد،این دختر چی داشت؟نکنه داشت تلاش میکرد کای رو اغوا کنه و عاشق کنه خودش؟موفق بود؟نمیدونست شاید!اما هنوز تا عاشق کردنش راه زیادی داشت
.....
چرا هیچ کس در رو باز نمیکرد؟ممکن نبود کسی برای پیدا کردن یورا به جنگل بیاد،مگه نه؟یا حداقل به نظر کای اینجوری میومد.یک نفر رو یادش نرفته بود؟
چند ضربهی دیگه اما اینبار محکم تر
....
به ثانیه نکشید که کای در رو با شتاب باز کرد
~یورا!!!!!
دختر که جلوی در بود با نگرانی پرسید
<چرا فریاد میکشی؟چیزی شده برادر؟
بعد ازشنیدن صدای یورا آهی از سر خیال راحتش سر داد و بلافاصله اخم کرد
~چرا در رو باز نکردی؟
<متاسفم،فکرکردم اگه تو باشی خودت در باز میکنی.و اینکه در رو روی غریبه باز نکنم به نفعم باشه.
میهای دستش رو روی شونهی کای گذاشت و آروم لب زد
*هی نگران نباش،چیزی نشده حالا که
بورا با دیدن بالهای شیشهای پشت سر دختر با تعجب پرسید
<وای خدای من اون..یه پریه؟
یورا ترسیده بود؟حق داشت،بزرگترین کابوس زندگیش یک پری بود و در موقعیت الانش پری ها ترسناک تر به نظر میرسیدن.نکنه که کای اونو به اینجا آورده بود تا راحت تر با سونگجو معامله کنه؟بالاخره از هیچکس هیچچیز بعید نبود خصوصا که یکبار برای مرگش از کای رای مثبت گرفته بود
کای نگاهی به میهای که دستش رو روی شانش گذاشته بود کرد. لبخند این دختر چرا اینقدر براش آرامش داشت؟نگاهش رو به چهرهی ترسیدهی دختر داخل کلبه داد
~آره،ولی اون دشمن ما نیست.قراره مدت کوتاهی اینجا کنارت باشه
قبل از اینکه کای بخواد خودش رو معرفی کنه مری دستبه کار شد و دستش رو جلو برد و همزمان که خودش رو معرفی میکرد دست سرد یورا رو به گرمی فشرد
*میهای هستم،امیدوارم که مزاحمتون نباشم!
..................................................................................
نمیفهمید پیرمرد چطور تونسته بود پزشک سلطنتی رو راضی کنه که برای فراری دادنش کمکش کنه،همونطور که الان نمیفهمید کجا میرن...دور تا دورشون رو درخت های کاج بلند چند صد ساله گرفته بودن و محیطی به شدت تاریک،شب بود؟نه تا شب فاصلهی زیادی داشتن...ولی مگه آلور ،سرزمین روشن،همچین جای خوفناکی هم داشت؟اصلا اینجا آلور بود؟حتی از نورن هم بیروح تر به نظر میرسید
بالاخره تصمیم گرفت سکوتی رو که از اول راه پابرجا بود رو بشکنه.
+عمو...کجا داریم میریم؟
▪︎سالهای زیادیه که با آلور هم پیمان شدم.
عالی بود،این پیرمرد بد ذات میخواست داستان خیانتش به نورن رو تعریف کنه؟و اونطور که از لحنش پیدا بود بهش افتخار هم میکرد؟
▪︎یک چیز رو خوب یاد گرفتم...اونم اینه که ذات جادوگر تاریکه،برای همین هیچ وقت با روشنایی کنار نمیاد،دقیقا برعکس پری ها،همه زندگیشون روشناییه..هیچ دو متضادی کنار هم آرامش ندارن مگه اینکه ترکیب بشن که در اون صورت دیگه خودشون نیستند.فکر میکردم پریهارو میتونستم برای تاریکی تغییر بدم اما هرچه که تلاش کردم با تاریک شدن روحشون بیشتر روشنایی رو میخواستن،در واقع تاریککردن پریها فقط طمع رو براشون میاره.برای زنده بودن تو آلور باید تاریکی رو توی خود سرزمین پیدا میکردم..و اگه وجود نداشت باید خودم میساختمش!
سالها بود که عموش رو ندیده بود،پس تو آلور زندگی میکرد.همه فکر میکردن بعد مرگ پسرش به دهکدهای رفته و تنها زندگی میکنه،کی فکرش رو میکرد خائن،برادر متفکر پادشاه باشه؟اصلا شاهزادهی احمق آلور چطور به همچین شخصی اعتماد کرده بود؟چطور کسی که به زادگاهش خیانت کرده رو میشه تضمین کرد که تو رو دور نزنه؟
کمی که جلوتر رفتن روبهروی کلبهای قدیمی ایستادن
▪︎به تاریکیای که خودم ساختمش خوش اومدی
خودش ساخته بود؟اما چطور؟سن این جنگلی خیلی بیشتر از پیرمرد بود
کلبه نم دار بود ولی این نم بوی بدی میداد بوی کمک و نا که قطعا به خاطر طلسمهای کثیف پیرمرد بود،چرا این پیرمرد اینقدر همه چیزش منفور بود؟چطور تونسته بود از چوب و بارون ترکیب بد بود بسازه؟
حتی نشستن روی صندلی های تارعنکبوت گرفتهی دور میز هم تهوع آور به نظر میرسید،ولی خب چانیول به کمک عموش نیاز داشت و برای نجات خواهرش دست به هرکاری میزد.اینن اولین کاری بود که باید میکرد
▪︎اولین بار که خودم امتحانش کردم نمیدونستم که فقط یکبار میتونم انجامش بدم،فکر نمیکردم که همچین تاوان سنگینی داشته باشه،بعد ها فهمیدم!که کس دیگهای هم حاضر نبود نصف عمرش رو پای چنین چیزی بزاره.
داشت راجع به چی حرف میزد؟نصف عمر رو باید پای چه چیزی بزاری؟اصلا چی همچین ارزشی داشت؟
+درمورد چی حرف میزنید؟
▪︎گفتی حاضری در ازای نجات خواهرت هر کاری بکنی.گفتی حاضری پسرم رو برام برگردونی.
جمله هاش سوالی نبود بیشتر طعم دستور داشت یا شاید همراه لحن یادآوری بود
▪︎پس به شبی که تیر رو به طرف قلب پسرم پرتاب کردی برو و جلوی اون اتفاق لعنتی رو بگیر.
پیرمرد حتی صدای عادیش هم گوش خراش بود چه به فریادهاش
+چطور باید به اون موقع برم؟
▪︎نیمی از عمرت در ازای رفتن.این یعنی شاید اونقدر عمرت کوتاه باشه که دیگه هرگز به زندگی برنگردی یا شاید حتی عمرت کفاف رسیدن رو نده و تا همین حالاهم بیشتر از نصف عمرت رو گذرونده باشی!
+نصف زندگیم؟
▪︎آره چانیول،گاهی باید برای خواسته هات از چیز های عزیزی بگذری،و من میخوام ببینم برای یورا چقدر بخشندهای؟
شیشهای که مایعای قرمز داخلش حرکت میکرد روی میز کهنهی وسط اتاق قرار گرفت...
▪︎اسمش رو گذاشتم"ارباب زمان"و فقط وقتی بهت اجازه میده به گردن بردَش قلاده ببندی که از زندگیت بهش ببخشی.
مایع قرمز بی قرار بود و خودش رو به دیوار شیشهای میکوبید انگار که میخواست آزاد بشه،میطلبید که آزادش کنی و به شدت وسوسه برانگیز بود...
ESTÁS LEYENDO
Wrong
Fanfic+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...