12

82 25 2
                                    

بیشتر از بیست بار بود که داشت شیشه‌ی ارباب زمان رو جلوی چشم‌هاش میگرفت و توی دستش تکون میداد. انتخاب زیادی سخت بود!
اعتماد به گرداننده‌ی بزرگترین کابوس زندگیش یا از دست دادن یورا؟اولی پر از شک بود و دومی قطعی‌ترین اتفاق اون برهه‌ی زمان.سوالش این بود،چکار باید میکرد؟
باز هم شیشه‌ی ظریف طلسم رو تو دستش رو تکون داد. قطعا اگه عموش چیزی رو از آینده حس نمیکرد کاری رو جلو نمی‌برد هرچند که عنصر آینده‌بینی عموش همیشه روی تاریک و درد دار ماجرا رو نشون میداد و هیچ وقت آینده رو درست و کامل به تصویر نمیکشید.ولی احتمالا همین مقدار کم هم جواب میداد و حتی همون روی تاریک هم عموش رو راضی میکرد و به هدفش میرسوند که این‌کار رو انجام میداد.
راستی با دیدن دوباره اونجو چه احساسی بهش دست میداد؟چطور باید جلوی اونجو رو می‌گرفت تا خودش رو نکشه وقتی که اونقدر دیر رسیده بود؟اگه اونجو نمیمرد مرگ‌ خودش حتمی بود.
نفس صدا داری کشید و شیشه رو باز هم‌ روی میز‌ گذاشت و سمت پنجره رفت،هوای تاریک و نم دار جنگل بیرون اصلا هم دلچسب نبود اما از هوای داخل کلبه و اون طلسم لعنتی خیلی بیشتر قابل تحمل بود،نفس عمیقی کشید.چطور باید این شش سال رو دوباره تحمل میکرد؟ می ونست که برای مشکلاتش هیچ راه‌حلی نخواهد داشت چطور باید خاطرات بُرنده‌ش رو دوباره لمس میکرد و حتی باید برای لمس کردنش تاوان هم میداد،تاوانی از جنس زندگیش،درسته که هیچ وقت از زندگیش راضی نبود ولی اگه میتونست مرگ رو بپذیره خیلی وقت پیش خودکشی رو پایان خودش قرار میداد. ولی به خاطر یورا و تنهایی های دختر بعد از اون هرگز همچین کاری نکرده بود.
جادوگر تو دور افتاده ترین نقطه‌ی آلور و در کلافه ترین حالت ممکن بود و انگار که دنیا دور سرش میچرخید و می‌خواست وادارش کنه این تصمیم سخت رو بگیره.
تا غروب چیزی نمونده بود و هر بار که تا باز کردن درِشیشه رفته بود صدایی تو سرش فریاد"نه"کشیده بود و حیله‌های اون جادوگر پیر رو براش مرور کرده بود که چطور زندگیش رو خراب کرده بود،اما این‌بار فرق داشت مسئله خواهرش بود نه خود چانیول!نگرانی توی چشماش رو برای طلسم توی دست‌هاش به زبون آورد.
+میدونی تصمیمی رو که میخوام بگیرم نمیدونم درسته یا نه،ولی کاش برای یکبار هم که شده اونطوری که من میخوام پیش بره،دلشوره دارم همه‌ی اون چیزی رو که برای دوست داشتن کنارم باقی مونده بود رو جلوی چشمام میخوان ازم بگیرن و این آخرین تلاش من برای نگه داشتنشه،اعتماد به بزرگ ترین حیله‌گری که توی زندگیم دیدم.امیدوارم..یعنی ازت میخوام که به نامردی با من تا نکنی،نمیشناسمت اما میخوان بهت اعتماد کنم
شیشه توی دستش فشرده میشد باید باز می‌شد این تنها راه ممکن بود،چانیول تنها بود تو جایی که حتی نمی‌دونست اگه از کلبه بیرون بره چی در انتظارشه
▪︎جواب میده،من خودمم امتحانش کردم.خوب میدونم چه حسی داری اما نگران نباش جواب میده
روش رو چرخوند پیرمرد پشت سرش بود،کی اومد بود که حتی متوجه نشده بود؟نگاهش رو با اضطراب به پنجره داد و بیرون کلبه از اول هم تاریک بود،وقتش برای نجات یورا تموم شده بود؟کلافه بود،حتی نمیفهمید کدوم قسمت از روزه..اصلا روزه؟؟؟
▪︎شک دو دلی رو باید بزاری کنار،از الان دارم میبینم که این کارو انجام دادی پسر!تو واقعا یه قهرمانی برای اون دختر
چشم هاش درشت‌تر از حالت عادی شده بود، هوآن میدونست چی میشه؟پس چرا انتخاب رو به دست‌های اون داده بود؟!
پیرمرد همونطور که شیشه‌ی دیگه‌ای که کدر بود و پودر عجیبی داخلش بود رو از کمدش برمیداشت خیال چانیول رو از اینکه هنوزم برای عملی کردن تصمیمش وقت داره راحت کرد.
▪︎هنوز غروب نشده نگران نباش،وقت هست..
هوآن به سمت در حرکت کرد و قبل از اینکه در رو باز کنه و بره ایستاد و بدون اینکه نگاهی به برادرزاده‌ش بندازه حرفش رو ادامه داد
▪︎ولی نه زیاد!دوباره که برگردم یعنی وقت تموم شده و با سرباز های بالدار اینجام.نمیدونم اما حدس می‌زنم حتی برای آخرین بار هم نتونی خواهر عزیزت رو ببینی،پس توصیه میکنم اگه صدای در رو دوباره شنیدی ارباب زمان رو توی سریع ترین حالت ممکن آزاد کنی!نمیخوام بعد ها افسوس خوردنت رو ببینم
..........
قبل از بستن در کلبه قدیمی جلوی دهن و بینیش پرقدرت گرفته شد،طوری که صدا که هیچی نفس هم بیرون نمیومد.دست و پاش به دیوار کنار کلبه فشرده شد و زمزمه‌ای پشت گوشش به تنش لرزه انداخت،مگه سونگجو نگفته بود که کای رو کشته؟؟؟پس این صدای آشنا برای کی بود؟!
~چانیول کجاست؟
خودش دیده بود چانیولی رو که درست کنار دریاچه بریلانت فریاد می‌زد و سونگجو رو برای برگردوندن تنها نور زندگیش میخواست،درست مثل همون شبی که روح آزرده‌ی یورا برای همیشه زخم عمیقی برداشت و شب های بعدش،اگه کای اینجا بود که جلوی برگشت چانیول به گذشته رو بگیره پس چیزی که دیده بود چی بود؟صحنه هایی که دیده بود همه و همه شبیه به گذشته بودن،نه...خودش باید جلوی کای رو می‌گرفت.این اتفاق باید میوفتاد،باید پسرش برمیگشت.اصلا برای همین برنامه‌ی زنده بودن این جادوگر رو چیده بود،صرفا جهت اینکه نفرین پسرش رو از روش برداره تا بتونه به هدف اصلیش برسه
طی حرکتی از جانب کای پیرمرد روش به سمت کای شد
این بار زمزمه خیلی ترسناک تر بود
~گفتم چانیولم کجاست؟
با گوشه چشم هاش به سمتی از جنگل اشاره رفت.
~چی داری میگی؟
پیرمرد سعی کرد دهنش رو باز کنه اما زیر دست قدرتمند کای این فقط یه تلاش بی‌هوده بود
~دستم رو بردارم؟باشه!اما جرعت داری فریادی بزن یا کاری برای فرار کردن بکن تا جونت رو بگیرم
به محض کنار رفتن دست کای پیرمرد نفس هوآن به جریان افتاد اما اول مهم ترین حرفش رو زد
▪︎باید از اینجا بریم
~چی توی کلبه‌ی منفورت داری که اینقدر ترسیده عمل میکنی؟
خوب،خود کای بهانه‌ای که هوآن برای دور کردنش از کلبه دنبالش بود رو به دستش داد..
هوا صداش رو تا جایی که میتونست پایین آورد
▪︎هششششششش،فقط باید بریم اگه میخوای به چانیول برسی،هیولایی توی کلبس که حتی به جون من که ساختمش هم شاید رحم‌ نکنه
دروغ نگفته فقط حرفش رو کامل نگفته بود،از این پیرمرد هیچی بعید نبود اون میتونست با حرفاش چانیول به همون حدی از دیوونگی برسونه که یک هیولا بود،یا که ارباب زمان اونقدر خطرناک بود که بشه بهش لقب هیولا رو داد.دروغ تو کار پیرمرد نبود،هیچ وقت!
دست پیرمرد کشیده شد و با بیشترین سرعت ممکن از کلبه به حدی دور شدن که کلبه فرسخ ها بود که دیگه دیده نمیشد.
اینبار صداش رو بالا برد
~با برادرم چکار کردی عوضی؟؟؟!
︎برادرت؟چرا از من میپرسی؟
~خفه شو و اراجیف بافتن رو تمومش کن...فکر کردی برام راحت بود پیدا کردنت؟هی حدس بزن چند نفر رو پی‌درپی کشتم تا بتونم از زبونشون حرف بشنوم و پیدات کنم و تا اینجا همراهت بیام؟
▪︎چ‌چرا..اینقدر عصبانیی؟
عصبانی؟طی یکروز یکی از بهترین دوست‌هاش رو از دست داده بود و برادر و خواهرش سرنوشت نامعلومی پیدا کرده بودن و حتی ذهنش گه گاهی سمت پسر بچه‌ی یتیم شده هم میرفت که از اون لحظه به بعد سرپرستیش با اون بود و احتمالا با سرپیچی از دستورات پدرش شانس ولیعهدی رو هم برای همیشه از دست داده بود و برادر بزرگ‌ترش باعت همه‌‌ی این آشفتگی‌ها توی نقشه‌ نجات بقیه بود!در تمام زندگیش اینقدر احساس عصبانیت نکرده بود، میتونست با اشاره‌ای گردن پیرمرد رو بکشنه و دنیا رو از وجود این انگل پاک کنه چون در کل مقصر همه این اتفاقات فقط و فقط یک نفر بود و اون یک نفر خود،ولی حیف که هنوز به وجود نحسش نیاز بود.
~چانیول کجاست هوآن؟
پیرمرد که بر خلاف کای زیادی خونسرد بود جواب داد
▪︎بهم بگو چی شنیدی و چرا فکر کردی پیش منه؟اونوقت میتونم جواب مورد نظرت رو بهت بدم
کای پوزخندی زد.هوان رو به درخت بیشتر فشرد
~دنبال قصه‌ی درد آور امروز منی؟
نه هوآن داستان نمیخواست چون نه تنها حوصله‌اشرو نداشت بلکه ذره‌ای اهمیت هم براش نداشت،هوآن فقط وقت می‌خواست...وقت می‌خواست تا چانیول انجامش بده که اینبار هم کای دیر برسه،تا پسرش برگرده و بشه هوآن جدید و انتقام‌ پدرش رو بگیره.البته اگه باز با رفتارهاش پشیمونش نمیکرد!وگرنه مجبور بود حتی از شر پسرش هم خلاص بشه و سراغ نقشه‌ی دومش برای انتقام بره
▪︎باید بدونم که چی برادرزاده‌ی عزیزم رو به من مشکوک کرده که تا این دخمه تاریک برای پیدا کردن برادر کوچولوش تعقیبم کرده؟
~زندانی آلور امروز با کمک پزشک قصر و پیرمردی ناشناس فرار کرده،معامله شاه نورن با شاهزاده‌ی آلور به هم خورده،پری‌ها خیلی عصبانین فکر میکنی چند نفر رو برای رسیده به این اطلاعت کشتم؟و حدس بزن پزشک قصر مشخصات کیو برای اون پیرمرد داده؟پات به قصر برسه زندگیت تموم شدس هوآن،اگه میخوای باز توی نورن جایگاهی برای فرار کردن داشته باشی بهم بگو،چانیول کجاست؟بهم بگو هوآااان
پزشک قصر همه چیو گفته بود؟خوب طبیعی بود برای نجات خانوادش هرکاری میکرد. هوآن میدونست که این اتفاق میوفته و میدونست که زمان مرگش نزدیکه برای تک به تک اتفاقات برنامه داشت،ولی چرا کای رو تو هیچ آینده‌ای ندیده بود؟کای الان مظهر تاریکی روح بود،اگه آینده‌ای براش وجود داشت قطعا هوآن میدیدش.اما برخلاف کای هوآن تو آینده نقش بسیار داشت،همین حالا هم اون شاهزاده‌ی ساده‌لوح بالدار رو قانع کرده بود
~چه نجاتم بدی و چه اجازه بدی عموت رو بکشن برای رسیدن به چانیول همین الان هم دیر شده کای عزیزم.
با دستش به خورشیدی که آخرین پرتوهای نورش رو میتابوند اشاره کرد
~غروب خیلی وقته که شروع شده،چانیول هیولای توی کلبه رو آزاد کرده..اینار برای خاموش کردن آتیش عصبانیتت کل آلور رو هم بکشی کافی نیست
اخم غلیظی بین دو ابروی کای نشسته بود وقت نداشت پیرمرد روبه‌روش رو به سزای اعمالش برسونه پس حرصی و تهدیدوارانه زمزمه کرد
~برمیگردم پیرعوضی و وای به حالت اگه اتفاقی برای چانیول افتاده باشه،تا لحظه‌ی آخر زندگیت پابه‌پای خودم زجر به خوردن میدم و باهم ذره ذره نابود میشیم،جوری که برای کشتنت التماسم کنی.
ثانیه‌ای بعد کای دیگه اونجا نبود و فقط حاله‌ای بی رنگ در فضا ازش باقی مونده بود
..................................................................................
+دیگه وقتشه،بیشتر از این‌ نمیتونیم منتظر بمونیم مگه نه؟خود تو حتی از منم بی قرار تری دارم اینو میبینم
نمیدونست چقدر زمان گذشته بود و همچنان که به ارباب زمان خیره شده بود داشت باهاش حرف میزد ولی وقتش بود بعد از این همه حرف زدن با طلسم و خواهش و اصرار دیگه کاری از دستش برنمیومد،پس این همه دو دلی برای چی بود مگه چقدر ممکن بود دردآور باشه؟حق داشت پای زندگیش وسط بود کی بود که بتونه با مرگ‌ اینقدر راحت کنار بیاد؟
صدایی اگه بیرون کلبه توجهش رو جلب کرد،عموش برگشته بود و اینبار دیگه غروب بود و قطعا تنها نبود،نگاهی به شیشه انداخت و ارباب زمان رو محکم توی دستش گرفت،لحظه‌ای که در رو باز میکرد در شیشه رو باز میکرد قول میداد
در کلبه با شتاب باز شد
~چانیول...
این فریاد کای بود؟آره ولی برای فریاد زدن کمی دیر شده بود و الان این ارباب زمان بود که مه قرمز سوزاننده ای توی فضای کلبه پخش میکرد.
به هم ریخته بود،همه گیج شده بودن، حتی دستوری که ارباب زمان اجرا میکرد..با دوتا قربانی باید چطور کار میکرد؟قلاده زمان رو دست کی میداد و چه کسی رو به کجا باید منتقل میکرد؟نمیفهمید فقط ذره به ذره‌ی وجود دو قربانی رو سوزوند انگار که سوزن‌های ریزی به بدنشون فرو میکرد تا جونشون رو از اون سوراخ‌های ریز بیرون بکشه دقایقی بعد کلبه تاریک تر شده بود و سقفش خم خورده بود و خزه‌ها به داخل رشد کرده بود و بوی رطوبت همه‌جا رو پر کرده بود،هیچکس اونجا نبود و داخل کلبه خالی از جادوگر‌ها شده بود
هیولا کار خودش رو کرده بود ارباب آرام گرفته بود و همونطور که راضی از بردن قربانی هاش شده بود خودش رو باز هم درون شیشه به حبس کشید منتظر قربانی بعدی موند.
..................................................................................
به نظرتون ارباب زمان کای و چانیول رو کجا فرستاد؟

WrongWhere stories live. Discover now