19

62 23 0
                                    

بیش‌تر از ده دقیقه بود ‌که مادرش به دیدنش اومده بود و بکهیون حتی هنوز در مورد رفتنش تصمیم جدید نگرفته بود..یورا هم تنها چیزی که تا الان شنیده بود سکوت بکهیون بود
<بکهیون؟نمیخوای بگی چی شده عزیزم؟اونطوری که تائو به دیدنم اومد فکر میکردم کار خیلی مهمی داری
نگاهی به تائو کرد پشت نرده های چوبی‌ای که اتاق رو از سالن زندان جدا میکرد انداخت،به دیوار تکیه داده بود سرش خم تر حالت معمول بود

<بکهیون؟
_چیزی نیست...فقط دلتنگتون بودم همین..
یورا ابرو بالا انداخت،میتونست توی چشم‌های بکهیون اینو ببینه که این همه اون چیزی نیست که می‌خواست بگه،از گفتنش پشیمون شده بود؟اما چرا؟
حدسی نداشت پس احساسات توی چشم‌های بکهیون رو به پای نگرانی‌هاش برای بیرون رفتن گذاشت.
<هی....لازم نیست نگران چیزی باشی.
ولوم صداش رو تا جایی که تونست پایین آورد و سعی کرد چهرش پرامیدتر از قلبش باشه
<اگه همه چی طبق نقشه پیش بره جای هیچ نگرانی‌ای نیست،سهون هم کمکت میکنه ولی یاد باشه،کسی که باید بهت برای رسیدن به اهدافت کمکت کنه خودتی خورشیدکم..

یورا لبخندی زد،طی این سالها چقدر شکسته شده بود،اینو میشد از خط های کنار چشم‌هاش فهمید.اگه نقششون عملی نمیشد همه زحماتش به باد میرفت و بکهیون اینو خوب میدونست بعدش یورا نابود میشد.با خودش فکر کرد شاید فردا که به همراه پدرش بیرون قصر میرفت میتونست فرار کنه،اونطوری تائو هم آسیب نمیدید و مادرش هم آسوده خاطر میشد...شاید
واقعا چقدر سخت بود به فکر همه بودن،شاید سر همین بود که سونگجو انتخاب کرده بود فقط به فکر خودش باشه...

<بهم قول بده که بعد از همه‌ی این تاریکی ها خودت برای خودت نور بشی و به راهنمای همه نژاد ها تبدیل بشی نه فقط جادوگرا
مادرش دقیقا برعکس پدرش بود،همزمان همرو راضی نگه‌میداشت یا حداقل سعی بر این داشت اینطوری باشه.
سرش رو تکون داد و بی حال لب زد
_چشم مادر..
<میخواستم داستانش رو امشب که برای دیدنت میومدم برات تعریف کنم،ولی تو خیلی کم‌طاقت تر از من بودی.
یورا جلو رفت و روی تخت نشست،دست هاش رو باز کرد و پسرش به آغوشش دعوت کرد.
باید میرفت؟چرا که نه شاید این آخرین آغوشی بود که از مادرش میگرفت
آغوشی شیرین؟نه این تلخ‌ترین آغوش دنیا بود...از همین حالا هم‌میتونست طعم مزخرفش رو ته حلقش احساس کنه و میدونست که باید تا آخرین لحظه‌ی زندگیش تحملش کنه.

جلو رفت و سرش رو روی زانوهای یورا گذاشت
_کاش مجبور نبودم
لبخند غمزده‌ی یورا رو حتی بکهیون هم‌ندید
<میخوام داستان همین اجبار رو برات تعریف کنم،تا حالا همه داستان ها درمورد برادری بود که شیرین ترین لحظات رو برای خواهرش میساخت،ولی قصه زندگی اون دختر رو برات تعریف کردم؟
_حدس میزنم این دیدارمون قراره دردناکتر بشه؟
<شاید...

قصه‌ای که گفته شد تمام داستان‌یورا بود،طولانی دردناک دلتنگ،دختری که ناکافی متولد شده بود،دلخوشی‌های زندگیش رو از دست داده بود و همراه وظایف و نتیجه‌ی اشتباهات بقیه تنها مونده بود،شاهدختی که بعد از مرگ خانودش تنها چیزی که به ارث برده بود هم همین وظایف اجباری بود.
مجبور شده بود با مردی ازدواج کنه که ازش وحشت داشت و این آغاز تمام اجبار ها بود..
فرزند اجباری
سکوت اجباری
فرسوده شدن اجباری...
اون تنها یک مرگ اجباری کم داشت:(

WrongOnde histórias criam vida. Descubra agora