سرش رو کمی خمکرد و از پیرزن خداحافظی کرد.قطعا اگه پدرش اونجا بود به خاطر احترام گذاشتن به یک پیرزن توبیخش میکرد و میگفت یک شاهزاده فقط به پادشاه و مادرش احترام میزاره و نه هیچکس دیگه!حق با پدرش بود اما الان بحث جایگاه نبود،چانیول برای مهربانی پیرزن احترام قائل بود و براش مهم که اون یک شاهزادست و پیرزن ندیمهی سوهو و گروه سایه.هرچی که بود اون زن برخلاف اینکه هیچ تعهدی نسبت به جیآ نداشت قبول کرده بود که تا زمانی که زندگی چانیول و بکهیون به یک ثبات نسبی برسه از اون دختر به خوبی مواظبت کنه،و همینطور هم بود!جیآ عاشق سرپرست جدیدش بود..خوشبختانه جیآ دوری از مادرش براش نهتنها سخت نبود بلکه به سرعت میتونست به افراد جدید عادت کنه و باهاشون اخت بشه.دلیلشهم فقط دوتا چیز بود،اول اینکه اون یک شاهدخت بوده و اکثر وقتش رو با خدمتکارهایی میگذرونده که دائما عوض میشدن.از طرفی اون فقط چهارسال داشت و فراموش کردن دلتنگی براش به اندازهی جایگزین کردن یه عروسک جدید با یه اسباببازی داغون راحت بود.
هوای مرطوب و خنک جنگل رو با دم عمیقی وارد ریههاش کرد.چانیول کارهای زیادی داشت اما هرروز به بکهیون و جیآ سر میزد. براش عجیب بود که چطور دیدن اون دو پری براش عادت شده بود و نبودنشون جادوگر رو آزار میداد.چطور به هاطر بکهیون قبول کرده بود جیآ رو همبپذیره..
نگاهش رو به اسمون انداخت خورشید داشت غروب میکرد و قرمزینور برگهای زرد پاییزی رو مثل تیکههای اتیش میکرد اتیشی که اخرین دلگرمیهای روز برای سرمای پیشروی شب بود.مدت زیادی از قدم زدن توی جنگل میگذشت.قبل از رفتن به دیدن جیآ و الان که دیگه نمیتونست کلبهی تیرهرنگ پیرزن رو ببینه اما هنوزم نمیخواست به اتاقش برگرده!اون جایی بود که سهون منتظرش بود تا بکهیون رو هم مثل کای ازش بگیره و دور کنه.اما مجبور بود تا بالاخره با اون جادوگر روبهرو بشه پس قدمهاش رو به سمت اردوگاه سایه تند کرد.
..................................................................................
تو فکر بودن بکهیون بعد از شنیدن داستان واقعی هر دوی اونهارو عذاب میداد.پری برخلاف همیشه لبخند روی لبهاش نداشت لبهاش رو به داخل کشیده بود و با دندونهاش به جون پوست روی اونها افتاده بود بال سالمش هم به اندازه بال شکسته پایین افتاده بود و هیچ حرفی نمیزد.حتی وقتی که پری رو باخودشون از اتاق خارج کردن
*شاید فقط باید صبر میکردیم تا ملکه بهش بگه!
این بار اولی نبود که سهون این جمله رو میگفت. و کای هم هر بار یک جواب مشابه میداد
~بالاخره که میفهمید،فقط نمیدونم چرا اینقدر سرخورده بهنظر میرسه
سهون از روی حصار نسبتا بلند چوبی پایین پرید وکلاه سرشو تکون داد و بعد با انگشتش به سایهی توی مه اشاره کرد و بلند گفت
*اون کیه داره میاد؟
بکهیون سرش رو سمت جایی که انگشت سهون اشاره میکرد چرخوند،درست میگفت سایهای سیاهرنگ مابین سفیدی مه نزدیک میشد قدم برداشتنش دقیقا مثل همون جادوگر آروم بود نرم و پرابهت..
پاش رو از روی زمین بلند کرد تا به سمت بره که مچش اسیر دستهای محکمی شد.
~صبرکن،بزار من باهاش صحبت کنم
روش برگردوند و در جواب کای سری تکون داد و جهت قدمهای شروع نشدهاش رو به سمت سهون کج کرد و با وجود اینکه تمام مدت توی سرش تمرین میکرد و فکر میکرد که چی بگه دو برادر رو باهم تنها گذاشت.
..................................................................................
~چان!کجا بودی؟
کسی رو که به سمت میدوید حتی اگه حرف هم نمیزد باز میشناخت.به یاد کودکیش دلش میخواست به سمتش بدوه مثل هربار که از سفر دوری برمیگشت و از قبل جلو کشتی سلطنتی منتظرش بود.اما سالهای زیادی از اون موقع میگذشت و جونگین حالا دیگه کای شده بود و چانیول ذوقش رو باید تو قلبش زندانی نگهمیداشت.
بیست قدم بیشتر برنداشته بود که کای نفسزنان خودش رو بهش رسوند و سوالش رو دوباره تکرار کرد.
~کجا بودی؟
+کمی قدم زدم..همین
کای نفسش رو پرفشار بیرون داد تا بتونه درست حرف بزنه
~باید باهم حرف بزنیم،چیز مهمی هست که باید بدونی.
نگاهش رو روی صورت چانیول چرخوند.با خودش گفت چقدر شبیه به اون شده بود.اخمی بین ابروهاش بود و جز اون اخم لعنتی هیچ کدوم از اعضای صورتش هیچ حس دیگهای نداشتن.نمیدونست چانیول هم مثل اون به اون اخم عادت کرده یا فقط میخواست جلو احساساتش رو باهاش بگیره.
+درمورد چی؟
نگاهش رو به دور دست انداخت...جایی که احتمالا پری بال سفید کنار سهون ایستاده بود،چانیول با وجود سفیدی مه بالهای بکهیون رو میدید که کنار مرد دیگهای ایستاده بود،اخمش عمیق تر شد و ادامه داد
+یا بهتره بگم درمورد کی؟
سر کای به عقب برگشت و دلیل غرش برادرش رو فهمید
~بریم به اتاقت؟یا اتاق من؟
..........................
ملافه تخت همچنان بههم ریخته بود،از اونجا که بکهیون رو خوب میشناخت و میدونست کسی نیست که همینطور اونو رها کنه و تا مرتبش نکنه جایی نمیره دیگه مطمئن بود اتفاق مهمی افتاده.
+خوب میشنوم..
کای چرخی زد و مکث طولانیای کرد و چانیول خوب میدونست که داره کلماتش رو کنار هم میبینه تا به درستترین شکل ممکن حرفش رو بزنه.
~ببینماون پری...چرا کنار خودت نگهش داشتی؟
چشمهای چانیول کمی ریز شد
+به کمک نیاز داشت،همراه آوردمش و در ازاش باید برای من بجنگه
~مطمئنم این دلیلش نیست چان!تو موقعیت دلسوزی هستی اما تو موقعیتی نیستی که بخوای اضافه بار برای مسئولیتهات داشته باشی خودتم خوب اینو میدونی،بهبگو حالا که چشمهاش رو بهش برگردوندی و نیازی بهت نداره چرا کنار خودت نگهش داشتی؟خودتم خوب میدونی که بیعرضهتر از این حرفاست که بخواد برات جبران کنه..چرا نمیزاری بره به همون جا که ازش اومده؟
+جایی رو نداره..
~هیچ تا حالا ازش پرسیدی قبل از تو کجا بوده؟
+تمومش کن کای چی میخوای بدونی؟
~جواب منو بده..هیچ تاحالا برات مهم بوده که از کجا اومده؟نه چرا؟جوابش رو تو بهم بده..
جواب؟دنبال چی بود؟هیچ جوابی وجود نداشت چون دلیلی برای سوالش نمیدید.کای که به هدفش کموبیش رسیده بود دوباره شروع به حرف زدن کرد
~بهم بگو چان...چرا اینقدر به اون پری اهمیت میدی.چی تو و بکهیون رو بهم متصل کرده که حاضر نیستی نه رهاش کنی و نه سفت بچسبی بهش؟
+نمیدونم...
کای ابرو بالا انداخت و سر تکون داد
~وقت روبهرو شدن با خودته..حرف بزن با من حرف بزن،جونگین اینجاست تا به حرفهات گوش کنه.
احساس گرما قلب یخزدهاش رو درآغوش گرفت
+بین منو اون تفاوت زیادی هست،چیزی منو ازش جدا میکنه و چیز دیگری هم هست که مارو به هم متصل کرده
انگار که خورشید رو بین من و اون قسمت کردند،
وقتی میبینمش آتیشش توی قلبمه ونورش توی چشمهاش..حتی زمانی که نمیدید.آرامشی که کنارش دارم رو نمیخوام اما بهش نیاز دارم.برای وقتی که کنار شومینه گریه میکنم به جادوی بغلش نیاز دارم.متنفرم وقتی که حالم خوب نیست و زمین میخورم خودش رو کشون کشون بهم میرسونه،اما اگه نرسونه هم دیگه نمیتونم بلند شم.
اخم روی صورتش بود،اما اینبار تنها نبود اشک نازکی مژههاش رو بهم چسبونده بود.ولی چرا؟جون شاید میدونست که سهون اون بیرون منتظره تا بکهیون رو با خودش ببره
~خب..حالا بهم بگو نخواستنت قوی تره یا نیازت؟
+به چی میخوای برسی جونگ؟
جونگین چشمهاش رو بست.وقتی میدید که برادرش چطور درحالی که از دستش عصبانیه با اون پری نرم و پرمحبت بود حدس میزد که چیزی فرای روحیهی کمکگر چانیول پشت این حرکاتش هست.باید میدونست که چون قلب برادرش برای اون پری آتیش گرفته به جنگ با زمان رفته و طلسمش رو خنثی کرده..اما این قسمت از زندگی اونا پیوند خورده بود با حقایق!و از بخت چانیول سرنوشت براش حقایق دردناکی نوشته بود
~بکهیون..پسر یوراست!
سرشرو بالا آورد و به چشمهاش متعجب چانیول نگاه کرد.کناره ابروهاش پایین رفتن و پلکهاش تند تند بهم برخورد میکردن سرش رو چرخوند و روش رو از کای گرفت و به در نگاه کرد.میخواست بره...میخواست برگرده به همونکلبهی پیرزن تا وقتی که با جیآ و سرپرست جدیدش خداحافظی کرد هرگز به اردوگاه برنگرده.
~اون خواهرزادهی توعه...نمیتونی عاشقش باشی
با شنیدن این حقیقت که مدتها بود از خودش پنهانش میکرد لبهاش رو برای چند ثانیه روی هم فشار داد و چشمهاش رو بست و سعی کرد صدای کای رو وقتی که اخرین جملش رو گفت از حافظش پاک کنه.
~میفهمی؟چانیول بهم بگو که فهمیدی نباید به عنوان یک آلفا عاشق بکهیون با..
+تمومش کن!من نه تنها عاشق اون نیستم بلکه همهی وجودم نسبت به پریها نفرته!اما اونفرق میکنه اون متعلق به منه!و اجازه نمیدم منو ترک کنه
~توی این دنیا هیچ کس متعلق به کسی نیست چان،و تو نمیتونی جلوی رفتنش رو بگیری.اون باید برگرده کنار یورا و جای نبودنت رو براش پر کنه
+متوجه نیستی کای!من نجاتش دادم بهش خونه دادم ازش مواظبت کردم و بهش یاد دادم چطور مراقب خودش باشه،چشمهاش رو باز کردم و یادش دادم چطور ببینه!
~همهی اینایی رو که گفتی منم برای تو انجام دادم!اما تو متعلق به من نیستی..انجامش دادم چون دوستت دارم.چون عاشقتم حاضرم هرکاری برات انجام بدم،پس بهم بگو به چی داری چنگ میزنی؟اگه بهم بگی چرا میخوای کنارت بمونه نمیزارم بره و نمیزارمم که ازت جدا بشه.
بدون تردید چانیول دستش رو روی شونه کای گذاشت.
~ببرش..
مکثی کرد و ادامه داد
~همراه خودت ببرش،اما برگرد و کمکم کن تا هدفمون رو کامل کنم بعدش بهت قول میدم که...قلمرو رو باهات شریک بشم تا به بزرگترین هدف زندگیت برسی.
خواست بره که کای دستش رو گرفت
~نمیخوای به دیدن یورا بیای؟
قبلا شاید میخواست،اصلا قبلا جز خواهرش به کس دیگهای فکر نمیکرد اما زمان تنها چیزیو که نتونسته بود ازش بگیره رو به خاطر طلسم ازش دزدیده بود.دقیقا زمانی در طلسم زرد رنگرو باز میکرد مهر یهدونه خواهرشم هم از دلش رفت.دیگه نمیخواست ببینتش.سرش رو به دوطرف تکون داد و از اتاق خارج شد.
...............
از رفتن چانیول چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که بکهیون بیصدا وارد اتاق شد با اینکه کای پشتش به در بود خوب میدونست که کی وارد اتاق شده.
_بهش گفتی؟
جادوگر فقط سرش رو تکون داد
_چی گفت؟
~رفت...
چرخید و به بکهیون نگاه کرد
~گفت ببرمت پیش یورا!هرچند که اون منتظر هردوی شماست اما چانیول نمیاد بکهیون..
انتظار این رو داشت که کور سوی نوری که توی چشمهای بک مونده بود خاموش بشه.اما هیچ کاری دربرابر نکرد... میتونست بهش بگه که چان عاشق بکهیونه!به خودش قول داده بود که اینکار رو بکنه اما اگه چانیول بهش اعتراف میکرد.در واقع همهی حرفهاش رو به خاطر همین موضوع زده بود اما موفق نشده بود و با اینکه مطمئن بود که احساس چانیول چیزی به اسم ترحم نیست اما اون جادوگر بهش این اطمینان رو نداده بود که اسماین احساس عشق باشه و از طرفی نمی.پی لبهاش رو روی همگذاشت و شونهی پری رو گرفت و به سمت در چرخوندش.
~بریم بکهیون مادرت منتظرته!
..................................
برای رفتن اصلا مشتاق نبود سهون و کای جلوتر از اون حرکت میکردن و عقب افتادنش از قصد بود هنوز چند قدمی بیشتر از در اردوگاه دور نشده بود که سعی کرد بالهاش رو تکون بده و پرواز کنه تا شاید حواسش از رفتن بدون چانیول پرت بشه اما درد شکستگی که تا اون لحظه فراموش شده بود از استخوان بالش تا کتفش کشیده شد و ضعف کرد و صورتش رو بهم آورد و تصویر جلوی چشمهاش رو تارشد و چیز جدیدی جلوی چشمهاش شکل گرف
جادوگر با دیدن ضعف پری ناخداگاه چند قدمی به جلو برداشت.اما بعد پاهاش رو متوقف کرد و نفس عمیقی کشید نه از اونها که وقتی خیالش بابت چیزی راحت میشد میکشید،این نفس مثل وقتی که از بیحوصلگی لبهاش رو شبیه به یک خط صاف میکرد و نفس عمیق میکشید نبود،چانیول مثل وقتی که به آرامگاه ملکه نورن در جنگل رفته بودن و به هم ریخت نفس میکشید،مثل وقتی که به کلبه رفتن و شبی تا صبح گریه کرد بوی اشک میداد...مثل حس از دست دادن.
لحظهای بعد خبری از جادوگر نبود.کای و سهون سمتش برگشته بودن و نگران بهش نگاه میکرد
~بکهیون خوبی؟چرا هرچی صدات میزنیم جواب نمیدی؟
_متاسفم ذهنم درگیر بود متوجه نشدم.
سرش رو به سمتی برگردوند که شاید چانیول اونجا ایستاده بود...این تصویر توهم بود یا حقیقت؟به یاد داشت که یکبار دیگه هم این اتفاق توی قصر افتاده بود و مادرش رو همراه جیآ دیده بود اما مربوط به خیلی وقت پیش بود.
*بکهیون..چیزی اونجا هست؟
نه هیچی جز مه سرد و سایه کمرنگ درختان پیر جنگل و تیرگی حصار مشکی رنگ بلند دور اردوگاه دیده نمیشد.اما بکهیون میدونست که اونجاست!شاید کار یکی از طلسمهاش بود که بهش اصرار داشت که نره شاید هم فقط توهم بود.شونهای بالا انداخت
_هیچی،فقط حس کردم چیزیو جا گذاشتم.
خندهی زورکیای کرد و ادامه داد
_درصورتی که من از اول هم هیچی نداشتم
سهون سرش رو تکون داد و لبخند گرمی زد و آشفتگی بکهیون رو به پای استرسش گذاشت دستش رو گرفت
*خیلی زود همه چیز خواهی داشت پادشاه من..
برای آخرین بار پری به پشت سرش نگاه کرد،باز هم چیزی ندید اما آروز کرد کاش چانیول اونجا باشه.لبخندی شبیه به چیزی که میدونست جادوگر هر وقت میبینتش اون هم لبخند میزنه زد و به سمت سهون چرخید
*میتونی یکم پرواز کنی؟شاید از اضطراب درونت کم کنه..قبلا تو یک کتابی خونده بودم پرواز برای پریها آرامش میاره
بکهیون سعی کرد یکبار دیگه بالش رو تکون بده اینبار درد بیشتر توی وجودش رخنه کرد و به یک طرف خم شد و نالهای سر داد..و درد اونقدر حواسش رو گرفت که نفهمید صحنهای دقایقی پیش دیده بود حالا داشت اتفاق میوفتاد و اگه پشت سرش رو نگاه میکرد سایهی موهاش مشکی بلندی که همراه باد تکون میخوردن میدید
شاید باید برمیگشت تا جادوگر به سمتش بدوه و جلوی رفتنش رو بگیره اما ترجیح داد به جلو حرکت کنه تا به کای که چند قدم جلو تر منتظر بود برسن
..................................................................................
چند وقت بود که روز زمین نشسته بود؟نمیدونست فقط میدونست از کی نشسته بود.درست از زمانی که دیگه سایه نوار قرمز لباس سفید پری رو ندیده بود روی زمین نم دار نشسته بود.رطوبت به لباسش زده بود و سرما اونقدر استخوانهاش پاش رو عذاب داده بود که الان بیحس شده بودن.گونههاش و بینیش از سرما روبه کبودی بودن اما چانیول قصد بلند شدن نداشت. نمیخواست پاهایی رو از یخ زدن نجات بده که جلوی رفتن بکهیون رو نگرفته بودن.چشمهاش رو بسته بود و دلش میخواست برای همیشه همونجا روی زمین بخوابه.. تاریک بود و احتمالا سرما روی حواسش و مغزش اثر گذاشته بود وگرنه حضور اون همه جادوگر با شمشیر دوروبرش نمیتونست واقعی باشه..دیگه داشت توهممیزد و جادوگرهای مسلح شروع به حرف زدن کردن
:به نفعته که تسلیم باشی...برای ریختن خونت نیازی به اجازه نداریم،فقط باید زنده باشی
و بعد خندهی صدادار رو اعصابی کرد و روییک پاش زانو زد و روبهروش نشست.
:بلندش کنید ببریمش،اون پریهازیادی درموردش اغراق کرده بودن که چند نفر رو همزمان باهم آتیش میزنه
سرش رو کج و کرد و با لحن تمسخر ادامه داد
:اینکه خودش نزده داره میمیره..
بعد صدای خندهها بالا رفت و بیشتر شد و همهی جادوگرها به حرف سردستهشون خندیدن.سروصدای خندهها که تموم شد یکی از اونها پرسید
-قربان مطمئنید که خودشه؟
:آره احمق! بردهی جناب هوآن خودش اینو تایید کرد..بلند کنید تنبلها
و این آخرین جملهای بود که چانیول در توهمات شنید.بعدش تصمیم گرفت کمیبخوابه و استراحت کنه.به تا شاید سرحال از دست سرمایی که وجودش رو گرفته بود بتونه فرار کنه
..................................................................................

ŞİMDİ OKUDUĞUN
Wrong
Hayran Kurgu+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...