هر نفسی رو که بیرون میداد صدای خسخس سینش رو به خوبی میشنید،چشمهاش تار میدید و جونی توی پاهاش نمونده بود،اینقدر برای دریافت اکسیژن بیشتر با دهنش نفس کشیده بود که درد قلبش اشکش رو در آورده بود..
یا شاید درد قلبش و اشکهای ریخته شده از دوری کسی بود که چند دقیقه پیش به اجبار ترکش کرده بود.
کای تنها مونده بود،نه چانیولی و نه سهونی که جلوی بیعقلیش و تندروی هاش رو بگیره،حتی نگهبان هم کنار کای نمونده بود و تا چند لحظه پیش پشت سرش پرواز میکرد ولی از شانس خوب سهون شاخوبرگ درختا نزاشته بودن تو گرفتنش موفق بشه و حالا که گمش کرده بود با خیال آسوده خودش رو روی کندهای بیرمق انداختآب نداشتهی دهنش رو نمادین قورت داد که این کار بیشتر باعث رنجش گلوش شد.و صورتش رو جمع کرد
آشفته بود و این آشفتگی فقط مربوط به ظاهرش و یا جسمش نمیشد،سهون از درون و بیرون آشفته و داغون بود.
نگاهش رو به اطراف انداخت،آب میخواست ولی جز برگ و درخت و چوب و کندههای پوسیده و خاک چیزی نمیدید،جنگل مرطوب بود اما سهون آب میخواست تا گلوی خشک شدش رو از سوزش نجات بده.
یادش نمیومد کای درمورد اینکه کدوم جنگل کلبهی چوب بامبو داره صحبت کرده باشه..احتمالا جنگلی در نورن قدیمی،اما دو جنگل اصلی نورن خیلی ازهم دور بودن،یکیش در کنار دریا و دیگری در مرز نورن وآلور.
میخواست بره خونشون اما حتی نمیدونست کجاست و باید به کدوم سمت بره.نیاز داشت تا مادرش رو ببینه.به" اشکال نداره" گفتنهاش بعد از کلی شماتت و غر زدن نیاز داشت.نیاز داشت بشنوه که هنوزم برای موفق شدن دیر نیست.
فقط چند روز بود که ندیده بودش اما اینقدر غمگین بود،پس اگه همه چی طبق نقشه پیش میرفت قرار بود تا سالها ملاقاتی نداشته باشن چکار باید میکرد؟...سهون همینقدر وابسته به اون زن بود.
به خودش که اومد اشکهاش لباس رو خیس کرده بودن
اخم کرد و با گوشهی آستینش اونارو پاک کرد.
اگه آب بدنش خشک شده بود پس چرا از چشمهاش اشک میومد؟الان به خاطر مادرش ولی قبلش چی؟به خاطر کای؟راستی چیشد که تو چند روز کوتاه عاشقش شد؟صبر کن نه این چند روز اصلا هم کوتاه نبود ولی اصلا این اسمش عشق بود؟اگه نبود پس قرار بود برای بوسهای که توی خوابوبیداری از کای دزدیده بود پشیمون بشه...
پاهاش رو توی بغلش جمع کرد،نگران بود..سهون چکار کرده بود؟اون یه آلفا رو بوسیده بود؟خب..چرا؟!
نمیدونست اسم احساسش رو چی بزاره،اما خوب میدونست که هیچ از هوایی که عطر یاس نمیده خوشش نمیاد،این هوا سینش رو میسوزوند و اصلا به خاطر همین بود که اشک میریخت.سهون که عاشق کای نبود،فقط دیگه ازش متنفر نبود!دیگه وجودش به هم نمیریختش دوست نداشت ناراحتش کنه وحالا حتی از نگاههای عصبانیش خوشش میومد،از حرص خوردنهاش سر چیزهای زیر و درشت،از گیر دادنش و دستور دادنش،از بیرحم بودنش و اخم جذاب روی پیشونیش...
وگرنه که سهون عاشق کای نبود،یادش بود بچهتر که بود به خودش قول داده بود که کل سرزمینهارو بگرده تا آلفای خودش رو پیدا کنه،مادرش فقط گوشهای از زندگی کوتاه کنار جفت خودش رو تعریف کرده بود اما در همون داستانهای کوتاه جنس متفاوتی از یک عشق رو میدید...
![](https://img.wattpad.com/cover/354439074-288-k911602.jpg)
YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...