غروب تمام شده بود و تاریکی جنگل رو درآغوش گرفته بود!اینو از خنکی بادی که میوزید میفهمید،و اینکه همین چند دقیقه پیش هم جیآ با اعلام اینکه شب شده سراغ چانیول رو ازش گرفته بود مهر تصدیقی بر این حدس بود!
با اینکه نمیتونست ببینه شمعهارو برای جیآ روشن کردهبودو بعد خودش کنار پنجره نشسته بود تا باد مرطوب صورتش رو نوازش کنه،بارون مهمون چند ساعتهی جنگل بود و بوی خاک نم گرفته همراه چوب تازه شده از بارون هنوز توی فضا پخش شده بود.شاید این آرومترین بخش زندگی بکهیون تو چند چند ماه اخیر بود،یا تمام عمر؟..
نفس عمیقی کشید و با اکراه هوا رو از ریههاش بیرون فرستاد که صدای ناله مانندی تولید کرد
○آه میکشی..چیزی شده؟لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست
_نه شاهدخت خانوم،فقط نفس کشیدم!
○ببینم نکنه جادوگر راه برگشت به خونه رو گم کرده؟اگه تنها بمونیم چ..
_هیسس
جیآ از ناراضی از اینکه نتونسته بود جملش رو تموم کنه اخم کرد و به جلو حرکت کرد
○ببینم چی شده؟
_صدای پا میشنوم..
قبل اینکه جیآ بخواد تمرکز کنه و گوشش رو جلو بیاره در قصد داشت باز بشه،بکهیون دستش رو جلو برد تکون داد تا جیآ رو پیدا کنه و بعد دختر رو به پشت سرش هدایت کرد.دستگیرهی در چرخید و با صدای گوشخراشی باز شدقبل از اینکه بکهیون بخواد واکنشی نشون بده و بفهمه کسی که وارد شده کیه جیآ از پشت سرش دوید و به سمت چانیول رفت و همزمان فریاد کشید و بکهیون نتونست جلوی دختر رو بگیره
○سلام مهربونم!!برگشتی کجا بودی؟کلی نگران شدیم!دیدن ملکه بزرگه رفتی؟؟؟ببینم چرا منو نبردی؟
چانیول بود؟هرچند از اینکه بالاخره برگشته بود خوشحال بود اما به خاطر اینکه نگرانش کرده بود اخمش رو درهم کشید،روش رو به طرف پنجره برگردوند و هیچی نگفت...
با اینکه خسته بود نتونست جلوی خودش رو برای به آغوش کشیدن جیآ رو بگیره.دختر رو از روی زمین بلند کرد وهمزمان با دست دیگش کیسهی بزرگ خاکستری رنگرو روی میز گذاشت.جیآ با کنجکاوی پرسید
○اون تو چیه؟
+یک سری لوازم،و البته کلی خوراکی تا شام بپزیم..
روز سختی داشت و دلش میخواست تا چند روز فقط بخوابه،و شاید همین خستگی بود که باعث شد متوجه قهرکردن بکهیون نشه!جلو رفت و از پنجرا بیرون رو نگاه کرد،وقتی چیزی ندید به بکهیون نگاه کرد،صداش رو صاف کرد و بعد پرسید+چیزی شده؟
با بیمیلی جواب داد
_نه! چطور؟
+همیشه کسی که اول حرف میزد تو بودی!
پس متوجه تغییر رفتار بکهیون شده بود.
_میدونی که وظیفه نیست همیشه مکالمهها رو من شروع کنم.
+میدونم!پس برای همین اینبار نوبت من بود؟
اخمش رو تو هم کشید وپارچهی ساتن روی چشمهاش کمی جمع شد
_حرف زدن نوبتی نیست!اما باید بدونمتوهم دلتمیخواد با من حرف بزنی یا نه!جوابی جز سکوت نگرفت.کمی عصبی شد و اخمکرد و خواستسرش رو سمت مخالف برگردونه اما قبلش صدای چانیول اونو متوقف کرد
+میخواد!
ناخواسته لبخند خیلی نامحسوسی زد و بعد با همون لحن دلخور پرسید
_کجا بودی؟
قطعا اگه درحالت عادی بودن چانیول از جواب دادن سرباز میزد اما حالا قضیه کمی متفاوت بود!
+برای ادامهی زندگی نیاز به یکسری تغییرات داریم!
جیآ رو که تمام مدت ساکت تو بغلش نشسته بود روی زمین گذاشت و سمت میز رفت
![](https://img.wattpad.com/cover/354439074-288-k911602.jpg)
YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...