هنوزم از تصمیمی که گرفته بود مطمئن نبود.با اینکه شمشیر دستش هنوز هم چوبی بود و احتمال اینکه بخواد آسیب جدیای ببینه خیلی کم بود اما از اینکه انتخاب کرده بود مثل همهی مبارزها بعد از سه روز تمرین وارد یک مسابقهی دوبهدو بشه میترسید..
البته که همهی ترسش به خاطر اینکه ممکن بود صدمه ببینه نبود،بیشتر سر اینکه چقدر احمقانه ممکن بود شکست بخوره میترسید!قطعا حریفش به اندازهی کافی خوششانس بود..اما بکهیون کسی نبود که تسلیم بشه حتی الان که همه سالن تمرین رو ترک کرده بودن هم اونجا بود و تمرین میکرد،پری باید موفق میشد!این برای هدفش لازم بود.درسته بکهیون هیچ هم به اندازهی هدفش قدرتمند نبود،و اصلا هم معلوم نبود که بتونه به به اون اندازه قدرتمند بشه یا نه...اما از یک چیز مطمئن بود،جز بکهیون هیچ کس لایق رسیدن بهش نبود.هیچ گزینهی دیگهای جز بکهیون برای به تخت نشستن وجود نداشت حتی اگه گزینهای مثل چانیول و یا کای بود هم باز اون جایگاه باید برای بکهیون بود.
حرفهای اون شب کای و چانیول تا روزها فکرش رو میخورد اینکه اونا کی هستن؟چرا درمورد نورن و گذشتهی پدربزرگش صحبت کردهبودن..پرسیدن از چانیول تو این روزهایی که اینقدر درگیر بود کار سختی بود و درمکرد کای باید به خودش یادآور میشد که هیچ علاقهای به حرف زدن با اون رو نداشت.
اما بعد از همهی اینها که به نتیجهای نرسیده بود تصمیم گرفت روی هدفش تمرکز کنه،بکهیون مثل چانیول از پریها متنفر نبود،کای هم که حتی خود جادوگرهاهم براش مهم نبودن اصلا برای همین بود که برادرش رو ترک کرده بود...پس با این اوصاف اون بهترین گزینه برای ناجی شدن بود.البته که فعلا نه!نه چون حتی قدرت تنها زندگی کردن رو هم نداشت.نه چون حتی نمیتونست خودش رو از تاریکی نجات بده پس چطور باید جادوگرها رو همراه پریهای بیگناه نجات میداد؟همراه رد شدن این جمله از ذهنش با حرص بیشتر شمشیر نمادین رو به رقیب نمادین میکوبید.لعنت به خودش و بیعرضگیای که در تمام زندگیش از خودش نشون داده بود.اینبار شمشیر محکم تر روی مانع فرود اومد..از خودش متنفر بود که همهی زندگیش اینقدر رام پدر بیرحمش شده بود.باز چوب محکم تر به حریف بیجون بکهیون خورد و اینبار از وسط دو نیم شد...فکرها از توی سرش به زبونش جاری شد و ما بین هر جملش با نصفه شمشیری که تو دستهاش داشت به آدمک چوبی روبهروش ضربه محکمی میزد
_ازت متنفرم از همه چیت!از اینکه همهی زندگیت وابسته بودی،از اینکه اونچیزی رو که باید هیچ وقت نداشتی.از اینکه همه رو نامید کردی...
فریادی کشید و شمشیر چوبی شکسته رو به طرفی پرت کرد و آدمک رو به عقب هل داد که باعث شد صدای هولناکی توی فضای سالن تمرین بپیچهبعد از اینکه بالاخره سکوت نسبیای فضا رو حاکم شد همینجور که نفس نفس میزد و مشتش رو سفت تر میکرد درست بعد از اینکه اولین قطرهی اشک از چشمهاش جاری شد صدای نفسهای آشنایی رو شنید..
جادوگر اونجا بود،جنس نفسهای آروم و در عینحال دردمندش رو میشناخت...حضورش مثل آتیشی بود که در عین کشنده بودنش جذبش میشد.
نفس عمیقی کشید و با گوشهی آستینش اشکهاش رو پاک کرد و روی پاهاش نشست...

ŞİMDİ OKUDUĞUN
Wrong
Hayran Kurgu+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...