34

60 21 0
                                    

زمانی که کای بهش گفته بود به جنگل میانی بره دقیقا نفهمیده بود کجا اما بعد از کلی فکر کردن با خودش به این نتیجه رسیده بود که از اونجایی که کای شاهزاده نورن بوده احتمالا منظورش جنگل درچاست..
وحالا اون کلبه‌ی بامبو رو پیدا کرده بود!خزه‌های خشک شده‌ی روی در رو با ناخن‌هاش کنار زد،نفس عمیقی کشید و بعد در کلبه رو به سمت خودش کشید.برخلاف تصورش در به سمت داخل باز می‌شد و وقتی که تونست داخل کلبه رو ببینه به این نتیجه رسید که خیلی بزرگ‌تر از اون‌چیزی بوده که فکر میکرد..

خزه‌های خشک شده مثل درزگیر همه‌ی منافذ و سطح شیشه‌ها رو پوشونده بودن و نور به زحمت وارد کلبه تاریک میشد...
در رو بیشتر باز کرد تا بتونه محل پنجره‌ها رو مشخص کنه و بعد باز کردنشون میتونست داخل کلبه رو به خوبی ببینه.میز و صندلی‌ها به هم ریخته و بعضی‌هاشون پوسیده و شکسته بودن.خاک روی همه‌ی اونارو پوشونده بود!اوضاع عجیبی بود از کل اتاق فقط فقط میزوصندلی ها به‌هم ریخته بودن..تخت مرتب بود قفسه‌ها سرجاشون بودن و حتی شیشه‌های طلسم هم سالم بودن..

با خودش فکر‌کرد شاید فقط این کای بوده که عصبانی شده و بعد از به هم ریختن اونا کلبه رو برای همیشه ترک کرده!حداقل برای 25سال!هنوزم باور اینکه کای شاهزاده نورنه و از گذشته میاد براش کمی سخت بود اما این‌ تنها داستانی بود که از اون جادوگر میدونست عجیب بود اما دلش می‌خواست جادوگر‌رو باور کنه..و قطعا دلیل خاصی هم پشت این خواستن نبود
سهون اونجا بود.تنها و بدون کای..و البته که نمیتونست اونجا بمونه.مادرش و کای هردو اسیر سونگجو بودن و این سهون بود که باید تنها و با دستانی خالی برای نجات اونا به جنگ میرفت..برای لحظه‌ای به سرش زد که ای‌کاش باد رو دراختیار بگیره و همه‌ی قصر رو با خاک یکسان کنه.ولی اون سهون بود!جادوگری که خاطرات خوبی از عنصرش نداشت.با یادآوری گذشته‌ی مزخرفش اخمش رو درهم‌کشید.نه!قسم خورده بود که دیگه هرگز برای کارهاش‌سراغ باد نره...

اون نمیتونست مثل هرجادوگر دیگه‌ای از داراییش استفاده کنه..باد برای سهون مثل اسبی وحشی بود که نتونسته بود تو موقعیت مناسبش رامش ‌کنه پس حالا که به طبیعت وحشی عادت کرده بود هربار که افسار به گردنش مینداخت خوی وحشی‌گری باد کار دستش میداد.
با نفس عمیقی از افکارش بیرون اومد باید سلاحی به جز ذات جادوگریش پیدا میکرد.شاید میتونست از سلاح‌های کای استفاده کنه!

نگاهش رو به قفسه سلاح ها انداخت.شمشیر کمان خنجر تیغ‌انداز و هرسلاح جنگی که میشناخت یا حتی نمیشناخت رو توی اون قفسه میتونست بیینه.از بین همه‌ی اونها سهون فقط شمشیر رو فقط خوب بلد بود که درمورد اون هم تجربه بهش ثابت کرده بود که اونقدرهاهم مبارز خوبی نیست!حداقل نه جلوی کای و هر مبارز دیگه‌ای که توی قصر و برای مبارزه کردن تربیت شده بود

سرش رو به سمت قفسه‌ی رنگی طلسم‌ها چرخوند. تو گذشته‌های دورتر تو کتاب‌هایی که دزدکی از قصرکش میرفت استفاده از طلسم‌ها رو تا حدودی یاد گرفته بود.اما فقط در حد تئوری و فرضی..
قطعا اگه یه جادوگر عادی بود به پاس اینکه یکی از چهار عنصر اصلی زندگی رو تو وجودش داره برخلاف اینکه سلطنتی نبود میتونست ساحر بشه.و جنگجویان زیادی تو مبارزه از طلسم‌ها استفاده میکردن!اونوقت بود که میتونست مقام عالی مرتبه‌ای داشته باشه..
اما حیف که نه دیگه نورن وجو داشت که جادوگرها قدرت داشته باشن و نه اون میتونست از عنصرش به درستی استفاده کنه..
دست خودش نبود ظاهرا امروز برای سهون فقط روز یادآوری بود

WrongWhere stories live. Discover now