نیمه شب گذشته بود..
هنوز هم به صورت احمقانه ای منتظر شخص مهمی که قرار بود به دیدنش بیاد بود،با اینکه حتی نمیدونست اون کی بود..
یه راه نجات از طرف جونگین؟یا شاید هم مرگ؟؟
تا حالا هزار بار این سوالها رو از خودش پرسیده بود به نظر جادوگر اسیر احتمال دومی بیشتر بود
البته که براش مهم هم نبود حداقل از شرایط اسفناک الانش راحت میشد
زخم های دستش باز هم خون پس داده بودن و پانسمان سفید رنگ رو قرمز کرده بودن از طرفی سروصدا و ناله های بقیه زندانی ها، بوی خون و پوشال کپکزده و نم و سردی هوا اجازه نمیداد که حتی کمی استراحت کنه. چانیول درد داشت نیاز به استراحت داشت سعی کرد قسمتی از سلول رو پیدا کنه که کمتر خیس خون و خونابه و کثافت باشه تصمیم داشت بشینه و فکر کنه به جای اینکه مثل یک احمق دنبال این باشه که کسی بیاد نجاتش بده چطور باید خودش این کار رو انجام بده.کاش فقط انرژی تغییر شکل رو داشت اونوقت اینقدر کوچیک میشد که بتونه از بین میلهها و دور از چشم نگهبانا از زندان فرار کنه:هی تو...بیا جلو
قبل از نشستن صدایی توجهش رو جلب کرد..اخمش رو در همکشید و نوری توی تاریکی دید.همون نگهبانی بود که براش لباس جدید آورده بود با تردید جلو رفت و پشت میله های سلول ایستاد
:دست هات رو بالا بیاره و نزدیک در بگیر
...
چند ثانیه گذشت و نگهبان که هیچ پاسخی برای حرفش نگرفته بود جلو تر رفت در سلول رو باز کرد و نزدیک چانیول شد خنجری رو بیرون کشید و کنار صورت چانیول گرفت درست روی زخمی که چند ساعتی از متوقف شدن خونریزیش میگذشت فشار داد و جادوگر به خوبی گرمی خون دوباره جاری شده رو روی پوست سردش احساس کرد:اگه میخوای آخرین چهره ای که میبینی مال من نباشه بهتره هر کاری که میگم رو انجام بدی!خون زیادی از دست دادی..نه توانایی مقابله با من رو داری نه توانایی جادو و عنصر سازی.خوب گوش ببین چی میگم یادت باشه اینجا زندانی تویی و زندانبان منم!اگه هنوزم میخوای نفس بکشی به نفعته که به حرفام گوش بدی.
مچ چانیول رو با خشونت گرفت جلو کشید دستبند رو باز کرد و بعد از رد کردن از میله سلول دوباره به دستش بست..
:قرار نبود زیاد بهت سخت بگیرم....شاهزاده دستور دادن تا جایی که ممکنه باهات مدارا کنم،خود احمقت این اجازه رو به من ندادی!
شاهزاده؟منظورش جونگین بود دیگه؟چطور تونسته بود یک پری رو وادار به کمک بکنه؟و چطور بود که پری با وجود حضور جونگین باز به چانیول اینقدر سخت میگرفت؟
خسته بود و از خودش متنفر.....درسته که اومدن به این مأموریت خواستهی مستقیم چانیول نبود اما به هرحال اون قبول کرده بود و حالا با این افتضاحی که درست کرده بود اولین مأموریتش رو خراب کرده بود و نه تنها شکست خورده بود بلکه سلامتش رو هم از دست داده بود.حقیقتا دلش نمیخواست اما باید خودش رو برای سرزنش و شماتتهای زیادی در قصر نورن آماده میکرد هرچند که امکان این بود که پدرش بهش آسون بگیره و مجازاتش رو کمتر کنه اما مطمئن بود نه دیوان مشورت و نه دیوان تصمیم از تقصیرش نمیگذشتن.آهی کشید و سرش رو به میلههای چوبی در تکیه داد و آهسته چند ضربه کوتاه به پیشانیش زد.کاش اونقدر قدرت داشت که همهی قصر آلور رو به آتیش میکشید....
YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...