13

71 26 15
                                    

همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده بود،اینقدر که این سرعت هردوشون رو به بیرون کلبه پرت کرده بود یا حداقل این تنها چیزی بود که حسش میکردن
~چ.چکار کردی؟باز چه غلطی کردی؟
+برادر
کای جلو اومد و یقه‌ی چانیول رو گرفت و به سمت خودش کشید
~اون چه کوفتی بود؟
چانیول بهت‌زده اسم اون موجود رو لب زد
+ارباب زمان
~چه اتفاقی افتاد؟چرا ما بیرون کلبه ظاهر شدیم؟
قطعا برای کای این چیز تعجب آوری نبود نه تا زمانی که خودش تنها این کار رو انجام می‌داد ولی الان این اتفاق برای چانیول هم‌افتاده بود و فقط آرزو میکرد که ای‌کاش این تنها چیز عجیبی باشه که رخ داده
+نمیدونم...ولی قرار بود به شش سال پیش برم..تنها
~منظورت چیه؟به دلیل مزخرفی میخواستی به گذشته بری؟چی باعث شد همچین حماقتی بکنی؟
صدای کای که مدام بالا و پایین میشد باعث شد چانیول هم فریاد بزنه
+برای نجات یورا مجبور بودم..باید جلو مرگ‌اونجو رو بگیرم،این یه معامله بود
~چه اجباری؟میارزید به دوباره زخم خوردن از خاطرات؟
نه!!!منظور کای این نبود که یورا ارزشش رو نداشت،شاید منظورش این بود که راه های دیگه‌ای هم‌ وجود داشت ولی خب کلمات سلاح‌های خطرناکی هستن که کنترل کردنشون خیلی سخته
و حرفش چانیول رو تا حد مرگ عصبانی کرد..عصبانی؟نه..شاید غمگین کرد یا حتی ترسوند..حسی مثل رها شدن...نه این بد تر بود این حس دوباره رها شدن بود و عجیب بود که خیلی تلخ تر از تلخ‌ترین حس زندگیش بود..مثل دوباره شکستن استخوانی که تازه ترمیم شده،همونقدر دردناک،و اینبار حتی دیرتر و پر‌دردتر درمان میشد
+آره میارزید،ارزش داشت جونگین که برای خواهرم بجنگم چون من مثل تو نیستم و نمیتونم عزیز ترینم رو فراموش کنم و رها کنم،نمیتونم درد بکشم و قوی بمونم و حتی قوی تر بشم درد من رو قوی نمیکنه،نمیتونم به نزدیک‌ترینم بی حس باشم......نمیتونم جونگ و این آخرین تلاش من برای یورا بود...
‏وقتی اشک موقع تعریف کردن چیزی در میاد یعنی واقعا بابتش آسيب دیدی،کای با قلب چانیول چکار کرده بود؟این چه تصویری بود که از خودش تو ذهن برادر کوچیکش ساخته بود؟چطور بود که فکر می‌کرد خودش بیشتر از این دوری عذاب میکشه؟
یقه چانیول رو رها کرد با دست قطره اشک سمج چشم چپ چانیول رو پاک کرد..نباید میدیدش نه هیچ وقت دیگه‌ای این قولی بود که جونگین همین الان به خودش داده بود
~کی گفته درد قویم میکنه!؟...
نفس عمیقی کشید
~درد منو بی‌حس میکرد، روح و ذوقِ آدمو میکُشد، و ذره ذره قلبمو تبدیل به سنگ کرد.
~کی‌ گفته زمان بگذره فراموش میکنی؟زمان فقط دلتنگترت میکنه،برای دوباره به آغوش کشیدنش بی قرار ترت میکنه.کی گفته بهم نزدیک بودی؟زمانی که بزرگ شدنت حس میشد برام یعنی خیلی ازم دور بودی..بهم‌بگو چان‌کی این دروغ هارو بهت گفته؟..به نظرت چرا و چطور تا جنگل اومده بودم؟من بی‌حس نبودم چانیول،فقط چون نمیخواستم احساساتم بهت آسیب بزنه همه اونارو تو وجودم کشتم...
+کسی دروغ نگفته...من لمس کردم تک به تک این کلمه هارو..میدونی مشکل من و تو این بود که داستان زندگیمون خیلی بیشتر از یک هیولا داشت..و من‌میترسم که بزرگترین‌هیولای زندگیم‌خودم باشم و از دست دادن تو و یورا انتقام زندگی از من باشه..
حرف؟چی باید میگفت چی باید جواب قلب زخمیِ چانیول رو میداد؟
......
سکوت ادامه دار شده‌ی بعد از بحث چیزی بود هر دوی اونهارو اذیت میکرد تا اینکه جونگین تصمیم‌به شکستنش گرفت..
~حداقل الان فهمیدیم که چی‌گذشته به هردومون
+ولی من میخوام دلیل این زجر رو هم بدونم...این حق منه
~برای گفتنش شش سال زمان داریم
شاید چون دلیلی نداشت پس چانیول هم باید تاوانی که برای ارباب زمان پرداختن رو هم‌همون موقع توضیح دلیل به کای میگفت تا شاید آتیش،تلافی‌ِدوجانبه‌ای در جواب زجرهای بی‌دلیلشون باشه
جونگین با گفتن حرفش به سمت کلبه حرکت کرد..
فضایی که اطرافشون رو گرفته بود اصلا شبیه جنگل قبلی تاریک و مرده نبود،ولی کلبه دقیقا همونجا بود کمی پوسیده تر،خب شاید هنوز پای هوآن به اونجا کشیده نشده بود.
جرعت می‌خواست باز کردن در کلبه و روبه‌رو شدن دوباره با ارباب زمان،معجون قرمز باز توی زندان شیشه‌ای گیر افتاده بود
چانیول خواست جلو بره که جونگین مچش رو اسیر دستش کرد.
~جرعت نکن‌حتی بهش دست بزنی..تو که انجامش دادی حداقل ماموریتت رو کامل کن و اونجو رو نجات بده
چانیول به چشم های برادر بزرگترش زل زده بود
~باید به نورن برگردیم...اشتباهات زیادی تو این شش سال برای اصلاح داریم..همراهم‌ بیا
راه رو بلد بود؟هرچند که تغییر کرده بود ولی به سمت مبهم مسیری که یادش بود به افتاد
..................................................................................
به سختی به نورن رسیده بودن خوشبختانه اینبار گیر سرباز های مرزی نیوفتاده بودن ولی چرا هیچکدوم‌اونها این نورن رو نمیشناختن؟؟؟
+این...
~نورن نیست...نورن همیشگی نیست
~باید یک نفر رو پیدا کنیم..ما نمیدونیم که چی‌شده
جونگین چشم‌هاش رو ریز کرد و به چانیول نگاه کرد
~چطور تونستی به اون روباه پیر اعتماد کنی؟
چطور؟راه دیگه‌ای هم بود؟؟پوزخندی زد و جواب برادر بزرگ‌تر رو داد
+برای توضیحش شش سال وقت دارم
صدای نفس عمیقی که کشیده شد چانیول رو متوجه حرص جونگین کرد
+خب بگرد و اولین نفر رو پیدا کن
.............
هر لحظه داشت عجیب تر میشد اولین پری زودتر از اولین جادوگر دیده شده بود..
و الان اون پری پشت یکی از درخت های جنگل درچا اسیر دو جادوگر شده بود
~اینجا چکار میکنی؟
:م...من..اینجا زندگی میکنم
+چی؟ ~چی؟
:اوهوم
+چطور یک پری اینقدر راحت تو نورن زندگی میکنه؟
:نورن؟
~نورن..چرا جوری میگی که انگار نمیدونی تو چه دردسری افتادی
:25ساله که دیگه نورنی وجود نداره...
+منظورت چیه؟
~درست حرف بزن...منظورت چیه؟
:اون کسی که تو درد سر افتاده من نیستم..
کای همزمان با گرفتن خنجر نقره‌ای از بین لب هاش زمزمه کرد
~چی داری میگی؟به نفعته که درست حرف بزنی
:چند ساله که خوابید؟اینقدر این موضوع دور هست که بیشتر شبیه یک افسانه به نظر میرسه..
~حرف بزن لعنتی
:ازم میخوای که داستان تعریف کنم؟باشه..25سال پیش بعد از اینکه شاه سونگجو پسر های پادشاه نورن رو کشت و شاهدخت نورن رو ملکه‌ی خودش کرد درگیری های داخلی نورن سر به سلطنت رسیدن و لیاقت دو برادر  شاهدخت باعث شد که آلور نورن رو به خاطرات پیوند بزنه..ظاهرا شما هم تو همون خاطره ها جا مو....
~حرف هاش شد بلای جونش
پری خون آلود روی زمین افتاده بود...
شک شده بودن؟مهم نبود اونجا بودنشون به ضررشون بود..حرفش رو به چانیول که با چشم های درشت شده به جسد پری نگاه میکرد زد
~میشنوی؟....صدای دردسر های پیش رو رو میگم..
..................................................................................
خسته نباشید قشنگا🙃

WrongWhere stories live. Discover now