27

62 23 3
                                    

دقیق نمی‌دونست گذاشتن اطلاعات متحدان ملکه در اختیار جادوگر درست بود یا نه.ولی خب حالا که گفته بود چکارش میتونست بکنه.
بعد حدود نیم ساعت یا بیشتر حرف زدن فقط چند کلمه شنیده بود
"+یوراست دیگه،کاری رو که بخواد انجام میده.حالا یا با زور یا با هوشش"
شنیدن این جمله درمورد مادرش بهش احساس خوبی میداد.تا قبل از این تنها تمجیدی که شنیده بود فقط درمورد زیبایی مادرش بود.
خیلی دوست داشت بلند بگه که من هم پسر همین زنی هستم که داری درموردش حرف میزنی اما این حقیقت که پسر سونگجو بودنش هم با گفتن این حرف آشکار میشد باعث می‌شد که کلمات رو توی ذهنش حبس کنه
راستی این مرد کی بود که جوری درمورد مادرش حرف میزد که انگار سالهاست که میشناستش؟مادرش هم چانیول رو میشناخت؟پس چرا هیچ وقت درموردش حرف نزده بود؟
تو پس زمینه‌ی ذهنش با خودش گفت شاید چانیول برادرش باشه...شاید ولی..
پس چرا هیچ چیز از موقعیت الان ملکه نمیدونست؟چرا مادرش رو یورا صدا میزد؟قطعا سنش به اینکه بخواد دوست نزدیک مادرش باشه نمی‌خورد.چهرش رو ندیده بود،اما لمس که کرده بود صداش رو که شنیده بود.

صدای چانیول،بکهیون رو از افکار بی‌قرارش نجات داد.
+کجا میتونم این گروه متحدان ملکه رو ببینم؟تو...یکی‌از اونایی؟!
آب دهنش رو قورت داد.حقیقتش حتی نمی‌دونست اونا کی هستن و چند نفرن.
فقط قرار بود بعد از فرارش با سهون با اونا آشنا بشه و بعد طبق نقشه‌های یورا جلو برن.ولی همه چی به هم ریخته بود و اون الان فقط در همین حد میدونست.
_فقط تا همین حد درموردشون میدونم
+نمیشه‌که بالاخره باید یجایی یه مکانی باشه که بشه اونارو دید و باهاشون حرف زد.یا حداقل کسی که رابط اونا باشه
لحن کلافه‌ی چانیول باعث به یاد آوردن اسم نزدیک ترین زن به مادرش شد رو به سمت صدای چانیول کرد و گفت
_اگه زنی به اسم یون‌وو رو پیدا کنی میتونی اونارو ببینی.اون زن خیلی مهربونیه مطمئنم کمکمون میکنه.

یون‌وو...
اون رو میشناخت،پس هنوزم به یورا وفادار بود.وفاداری اون زن چانیول رو یاد ییشینگ مینداخت و قلبش رو می‌فشرد.
+یون‌وو رو از کجا باید پیدا کنم؟
بکهیون سری به نشونه‌ی ندونستن تکون داد و آه کشیدن چانیول تنها جوابی بود که گرفت.
+اگه بخوام جایی برم میتونی توی کلبه تنها بمونی؟
سر بکهیون با یاد آوری داستانی از مادرش بالا اومد.
_نه!!!لطفا..
اخم ظریفی بین ابروهای چانیول زنده شد.
+چرا؟
_مادرم درمورد مردی حرف میزد که بعد از تنها گذاشتنشون توی کلبه‌ای تو همین جنگل نگهبانای قصر دنبالشون اومدن و اونطوری بوده که اسیر شده و....
ما بین حرفاش بود که یادش اومد نباید درمورد اینکه مادرش مجبور شده با سونگجو ازدواج کنه حرف بزنه
+اون مرد پدرت بوده؟
مطمئن نبود که اون مرد کی بوده،شاید مادرش معشوقه اون مرد بوده و در صورت نبودن اجبار پدر احتمالی اون می‌شده پس سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.

WrongМесто, где живут истории. Откройте их для себя