زنجیر های فلزی خیلی وقت بود که زیادی سنگین شده بودن خیلی بیشتر از حد تحمل اینو حتی چانیولی که فقط سر زنجیر دستش بود هم میفهمید..
جونگین بهش اجازه نداده بود پشت سرش رو نگاه کنه ولی صدای چکیدن خون روی زمین مدتی بود که با قلبش بازی میکرد و اخم به صورتش آورده بود.چکار باید میکرد تا حریف یکدندگیهای جونگین بشه؟کاش لی جای اون شاهزاده بود تا با عنصر شفا زخمهای جونگین رو درمان میکرد.قطعا اگه لی شاهزاده بود موقعیت همه بهتر بود یک شاهزادهی با لیاقت که عاشق سیاست و حکومت داری بود...نه کسی مثل چانیول که به احساسات بیشتر از منطقش اهمیت میداد
با اینکه میدونست جواب رد خواهد شنید اما باز پرسید
+برادر!میخوای کمی استراحت کنیم؟
کای از بین دندون های جفت شدش حرصی جواب داد
~خفه شو نکنه میخوای جفتمون رو به کشتن بدی؟تا قصر راه زیادی نمونده بود و چانیول امیدوار بود که زخم های دست جونگین اونقدر ها هم جدی نباشه.
صدایی توی سرش پوزخند زد چون معلوم نبود بعد تحویل اگه قرار بر نجات دادنش نبود جونگین چقدر شکنجه میشد.ولی با چیزهایی که از کینهی پری ها نسبت به جادوگرها شنیده بود مطمئن بود این زخم ها در برابر اونا چیزی نبودن..
درهر صورت صدای کشیدهشدن پاهای جونگین روی زمین همینحالا هم به چانیول میفهموند که ضعف به برادرش چیره شده و هر لحظه ممکنه بیهوشش کنه،ولی اگه الان جا میزدن همهی قطرات خون جونگین هدر میرفت..پس فقط توی سرش التماس کرد
"لطفا طاقت بیار برادر!".....................
نزدیک به قصر بودن جونگین خیلی ضعیف شده بود و این رو حتی از صدای قدم ها و نفسهای تیکهتیکهاش میتونست بفهمه چه برسه به مواقعی که حرف میزد
~ک.کمی صورت.ت رو زخ..می نشون...بده جو..جوری که انگار ب.با دو نفر مبا...رزه کر...دی
زخم عمیقی از زیر چشم تا انتهای گونه ی چانیول شکل گرفت نه اونقدر که سطحی به نظر بیاد و نه اونقدر عمیق که چهرش قابل شناسایی نباشه...
:فرمانده بونگ..فرمانده..
نگهبان دروازه قصر از فاصله ی خیلی دوری به سمتشون میدوید و فریاد میکشید..
قبل رسیدن نگهبان انتهای زنجیر دستش صدا داد و زنجیر تو دست های چانیول سنگین تر شد سر چانیولبه سرعت چرخید..جونگین از حال رفته بود بالافاصله زانو زد و آهسته اما پر استرس صداش کرد
+برادر!!
قفل زنجیر ها رو باز کرد و با احتیاط و صدای دردناکی تیغهارو از دور مچ کای باز کرد خیلی خودش رو کنترل کرد که برای مچ دست های جونگین اشک نریزه
:فرمانده...
نگهبان پشت سرش بود و نفس نفس زدنش اجازه نمیداد بتونه درست حرف بزنه
:فرمانده بونگ...حالتون...خوبه؟
سر چانیول بالا نمیومد،نگهبان کنارش نشست و سرش رو خم کرد تا صورت چانیول رو ببینه:فرمانده اتفاقی افتاده؟این جادوگر کاری باهاتون کرده؟
بدون هیچ حرفی چانیول قفل و زنجیر دستتبند رو به کناری انداخت و خواست جونگین رو بلند کنه..
:اجازه بدین کمکتون کنم کجا میبریدش؟
+میریم به قصر
نگهبان وزن جونگین رو روی خودش انداخت و جلو رفت.
:شنیدم با دو تا جادوگر درگیر شدین..این یکی از هموناست؟؟
چهره ی چانیول برای لحظاتی از تعجب به هم ریخت اما بلافاصله تونست خودش رو کنترل کنه
+چطور؟اونجا که کسی نبود..
:یکی از نگهبانا دیده بود.خبر رسیده بود که خیلی آسیب دیدید و با تیغانداز بهتون حمله شده،نگرانتون شدیم!
![](https://img.wattpad.com/cover/354439074-288-k911602.jpg)
YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...