عصبانی شده بود و زیاده روی کرده بود؟خب شاید ولی حق داشت و تا دلیل قانع کنندهای از جانب کای نمیشنید قصد کوتاه اومدن نداشت،مهم نبود چقدر طول بکشه اون باید غرور و خودخواهیش رو کنار میزاشت و گرنه تا ابد همین بحث های ریز و دلخوریهای بزرگ ادامه داشت..
اینا همهی نتیجهی فکر هایی بودن که تمام دیشب وقتی که تو جنگل قدم میزد داشت...
نه تونسته بود قلبش رو برای ترک کردن کای راضی کنه و نه تونسته بود منطقش رو برای برگشتن و گوش کردن به حرفهاش..باید یورا رو میدید ولی حتی نمیدونست چطور باید به نورن میرفت،اون توی جنگلی که هوآن آورده بودش مونده بود.
اگه به جنگل درچا میرفت شاید میتونست اون راه مخفیای که به قصر راه داشت پیدا کنه.ولی چطور باید به درچا میرفت وقتی که حتی نمیدونست هنوزهم اسمش درچا هست یا نه؟
خیلی چیز ها عوض شده بود،نورن و آلور رو هایانگ صدا میزدن.
الان میفهمید چقدر نقشهی قلمرو مهمه،چیزی که معلوم بود کای بدستش آورده.چطور اینقدر آیندهبینیش خوب بود؟چطور همه اونچیزی رو که باید میدونست؟
لعنتی به خودش فرستاد،زمانی رو که باید صرف سیاست و شاهزاده بودن میکرد،با موسیقی هدر داده بود.باید جبران میکرد قسم میخورد که جبرانکنه..با گذشتن این فکر به یاد این افتاد که شاید فرصتی دیگه نداشته باشه....چانیول نصف عمرش رو از دست داده بود و27سال دیگش رو هم هدر داده بود.مگه چقدر دیگه ازش باقی میموند؟
چقدر بیچاره به نظر میرسید،حداقل کای واقعا مفید زندگی کرده بود.راستی چطور باید به کای میگفت که نصف عمرش در ازای 25سال اجباری جلو اومدن از بین رفته؟
شرایط عجیبی داشت،هیچکس نمیدونست چقدر عمر میکنه و کی لحظهی مرگش میرسه...شاید همین بود که باعث میشد محتاطانه رفتار کنه،ولی برای چانیول موضوع خیلی فرق میکرد..زندگیش به زودی تموم میشد و این باعث میشد کمتر از قبل بترسه و بیشتر ریسک کنه.صدای بلند قیژقیژ چوب و چرخ چانیول رو از دشت افکارش بیرون آورد
:آهای پسر جلو پاتو نگاه کن،نزدیک بود همهی بارم بریزه،اگر جلو گاری رو نمیگرفتم که از روت رد میشدم و میمردی.
نگاهی به اطرافش انداخت،اونجا اصلا شبیه به جنگل نبود،چنتا خونه با فاصلهی زیاد از هم دیده میشدن و درختها خیلی کم بودن
جادوگر میانسالی از پشت گاری بیرون اومد
:حالت خوبه؟به نظر میاد گم شده باشی؟اهل اینجا نیستی نه تا حالا ندیدمت..
+ممن...اینجا کجاست؟!
:الورت..الورت؟اسمش رو قبلا شنیده بود،تنها چیز مثبت زندگیش میشد گفت همین حافظهی قویای که داشت بود...روزی که به آلور اومده بودن نگهبان مرزی درموردش حرف زده بود...میشد گفت که نزدیک درچاست؟شاید
:اهل کجایی؟
+چقدر از درچا فاصله داریم؟
چانیول جلوتر اومد.
+منظورم اینه که چطور باید به درچا برم؟
:منظورت جنگل درچاست؟
+آره
مرد خندید
:پسر چرا شبیه پدربزرگها حرف میزنی به سنت نمیخوره حتی زمانی که گوانگ رو درچا صدا میزدن دنیا اومده باشی،اسم من سوبیونگه و اتفاقا دارم این بار رو تا پایتخت میبرم اگه دوست داری میتونی بعد اینکه توهم خودتو معرفی کردی بیای و تو بردن بارم تا گوانگ همراهم باشی
+ممنونم،میتونم تو بردن گاری کمکتون کنم
:اسمت چیه جوون
+یوجیم هستم
نمیفهمید چرا ولی با خودش فکر کرد شاید نگفتن اسمش هم دلیلی داشته باشه که کای میدونست و چانیول نه..
:بسیار خب یوجیم،حرکت کنیم که باید تا ظهر پایتخت باشم...
![](https://img.wattpad.com/cover/354439074-288-k911602.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Wrong
Fanfic+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...