39

37 17 2
                                    

بعد از سکوت و تعجب نسبتا طولانیش ساعتی رو به دویدن و دور شدن از خونه‌شون گذرونده بود.دویدن ضربان بالا رفته‌ی قلبش رو به حد دیوانه‌باری بیشتر کرده بود جوری که جادوگر احساس میکرد میتونست همین حالا از شدت ضربان،قلبش سنیش رو بشکافه و بیرون بیاد مغزش از ورود حقایق تازه داشت منفجر میشد و سردرد وحشت‌ناکش امونش رو بریده بود.تمام بدنش احساس کوفتگی داشت و دلش میخواست روی تخت تقریبا نرمش برای هفته‌ها بخوابه ولی نمی‌خواست راهی رو که اومده برگرده.زانو زد و دست‌هاش رو تکیه‌گاه بدنش کرد،خوب یادش بود که روزی از اینکه فهمیده بود هویت یوجین واقعی نیست چقدر عصبانی شده بود و حالا....
خودش،سهون هم هویتش واقعی نبود.الان باید چکار میکرد؟عصبانی میشد؟از دست کی؟خودش؟مادرش یا کای؟یا باید از دست پدری عصبانی میشد که سرزمینش رو به وسعت یک اقیانوس رها کرده بود و ازدواجی رو انجام داده بود کرده بود که جلوی برگشتنش به زادگاهش رو گرفته بود تا اینکه کشته شده بود؟ نفهمید کی و چرا اشک‌هاش از کاسه‌ی چشم‌هاش سرریز شدن و دست‌هاش دور خاک نم‌دار جنگل مشت شد،اما میدونست احساسی که داره تنها عصبانیت نیست.حس میکرد گم شده و نا امید به سمتی که نمی‌دونست کجاست قدم برمی‌داره،دنبال یک راهنما بود کسی که بهش بگه کجا بره و چکار کنه.سرش رو روی زمین گذاشت و فریادی از اعماق وجودش سر داد.
جادوگری که همراه سهون جای‌جای قدم‌هاش تلپورت کرده بود و الان کمی احساس ضعف میکرد نتونست اوضاع سهونش رو تحمل کنه و همزمان که به سمتش قدم بر می‌داشت با صداش حضورش رو اعلام کرد
~فکر نمیکردم از من بیشتر غافلگیر بشی!
سهون سرش رو از روی خاک برداشت اشک‌هاش رو با آستین قهوه‌ای رنگش خشک کرد و بدون اینکه نگاهش رو به کای بده جوابش رو داد
*فکر میکردم ما....
چشم‌‌هاش رو بست و برای خودش یادآور شد که یون‌وو مادرش نیست!بعد ادامه داد
*فکر میکردم بهت گفت که بهتره که اجازه بدی تنها باشم!
~پس شنیدی که قبلش صدات کردم‌ و جواب ندادی؟
برگ‌های خشک کنارش فشرده شدن و جادوگر کنارش نشست.دستش رو سمت چونه‌ش آورد و نگاهش رو از جنگل گرفت.
~به چی فکر میکنی سهونم؟هوم؟چی چشم‌هات رو نم دار کرده جادوگر؟
سهون سرش رو تکون‌داد و سعی کرد جلوی اشک‌هایی که یاد آوری شده بودن رو بگیره.
*متوجه نیستی..من هیچ‌کس نیستم.نه سهون و نه اون جادوگری که گفتی من هیچکدوم نیستم!
کای سرش‌رو تکون‌داد.و این‌بار این‌کای بود که نگاهش رو از سهون میگرفت.نمیدونست هنوزم تعریف‌کردن خاطراتش اونو آروم میکنه یا نه،اما این همه‌ی راهی بود که کای بلد بود!
~خوب هم متوجه‌ام که خودت نبودن چه احساسی داره...شاید باور نکنی اما خیلی قوی تر از تو این احساس رو تجربه کردم.
انگار که جرعت نمیکرد داستان کای روبرای سهون همزمان که توی چشم‌هاش نگاه میکنه تعریف کنه حتی همین حالا هم سنگینی نگاه چشم‌هاش سیاهش اذیتش میکرد.
~تا حالا کسی بهت گفته که کای اسمی بوده که جونگین برای خودش انتخاب کرده؟
سهون هیچی نگفت اما اینو میدونست که شاهزاده جونگین اسمش رو به کای تغییر داده و اجازه نداده هیچ‌کس دوباره اونو جونگین صدا بزنه.اما هیچ وقت از دلیلش حرفی نزده بودن پس فقط فکر کرده بود از اسمش خوشش نمیومده.
~میدونی چرا؟
کای به جواب سوال خودش شونه‌ای بالا انداخت و بعد ادامه داد
~مهم نیست اما دلیلش هرچی که بود جونگین دیگه احساس جونگین بودن نداشت،زیادی عوض شده بود خواسته‌هاش،رفتارش عادت‌هاش و حتی روابطش!خیلی آهسته این اتفاق افتاده بود اما به خودش که اومد دید دیگه جونگین نیست...با جونگین بودن دریاها فرق داشت.و چون نتونست به عقب برگرده و جلوی کارهاش رو بگیره تصمیم گرفت که کای باشه.
حالا که حرف‌هاش تموم شده بودن نگاهش رو دوباره با چشم‌های سهون داد.به عطرش عادت کرده بود اما به خوبی متوجه غلیظ‌تر شدن رایحه‌ی جفتش شد.
~میفهمی‌چی میگم سهون؟خودت نبودن واقعی یعنی اینی که من گفتم نه اینکه حقیقتی درمورد گذشته‌ای بفهمی که هیچ ربطی به تو نداشته.تو هنوزم سهونی شاید بتونی اون نوزاد چند ماهه‌ی 25سال پیش نباشی که درواقع هستی اما قطعا سهون 25ساله پسر یون‌وو هستی و نمیتونی این حقیقت رو زیر سوال ببری!چون این نبرد یک هویت25ساله با یک زندگی کوتاه چند ماهه‌است.
با انگشتش اخم مابین دو ابروی سهون رو باز کرد
~ببینم چرا قشنگ ترین قسمت این داستان رو نمیبینی؟
سهون سرش رو کج کرد و ابروش رو بالا انداخت.چیه این داستان قشنگ بود؟هیچ‌جاش..حتی اگه اون دیدن سهون و کای تو چند ماهگیش بود
*قشنگ؟
کای سرش رو تکون داد
~تو از خیلی وقت پیش برای من بودی‌.قشنگ‌ نیست؟
سهون اخم کرد نگاهش رو از کای گرفت و به زمین داد
*سرنوشت هیچ‌وقت قشنگ‌نیست...
کای خنده‌‌‌ی‌ صداداری سر داد.
~اینو کسی داره میگه که خودشو خوش‌شانس میدونه؟باورم نمیشه.منو باش که تازه داشتم به خاطر تو به شانس اعتقاد پیدا میکردم!
*چون شانسه که سرنوشت رو قابل تحمل میکنه.
کای از جاش بلند شد و دست‌هاش پشت سرش قلاب کرد و چند قدمی رو آهسته و سلانه سلانه به جلو حرکت کرد.خورشید تازه طلوع کرده بود و صدای آواز پرنده ها جای صدای حرکات مرموز حیوانات شب‌زی رو گرفته بود.به نظر سهون هم کمی آروم تر به نظر میرسید
~به اندازه‌ی کافی از این جنگل و فضای دلنشینش لذت بردیم.دارم میرم پیش چانیول نمیخوای بیای شاهزاده احتمالی رو ببینی؟برای فکر کردن و افسرده بودن وقت زیاده،قول میدم بعد همه‌ی ماجراها بهت اجازه بدم ناراحت باشی و من نازت بکشم.همراهم میای؟
لب‌هاش رو روی هم فشار داد و ادامه داد
~البته اگه الان نخوای بری دنبال پدربزرگ و سرزمین پدریت!اگر هم بخوای باز کمکت میکنم
دست‌هاش رو باز کرد و شونه‌هاش رو بالا انداخت
~تصمیم با خودته...میخوای کی باشی؟سهون یا پسر شاهزاده‌ی گم‌شده‌ی جابجونگ؟
سهون که تازه به یاد شاهزاده افتاد بود از جاش بلند شد.خستگی پاهاش میتونست همین حالا دوباره اونو به زمین بزنه اما خم شد و با دست‌هاش زانوهاش رو صاف کرد و بعد لباس خاکی شدش رو تکون داد
*فعلا نمیخوام به چیزی جز قولی که به یون‌وو دادم فکر کنم!بعدش تصمیم میگیرم که کی باشم
کای لبخند تلخی زد
~اگه اون زن اینجا بود با خطاب شدنش توسط کلمه‌ای اسمی جز مادر قلبش خیلی میشکست.
نگاهش رو به صورت سهون داد که رنگ‌پشیمونی داشت ابروهاش رو پایین انداخت لب‌هاش رو به هم فشرد و سرش رو تکون داد و صدای نچی از بین لب‌هاش فراری داد.
~اینقدر بی‌رحم نباش یون‌وو برای تو واقعا خیلی زحمت کشیده حداقلش اینه که اجازه نداده از گشنگی و تشنگی بمیری تا من برگردم...
چشم‌هاش رو به زمین دوخت و آروم لب زد
~حتی وقتی که هیچ امیدی به برگشتنم نداشت!
سهون هیچ از عذاب وجدانی که کای به جونش انداخت خوشش نمیومد،سرش رو تکون داد و سعی کرد فضای ذهنش رو ازش دور کنه.جلو رفت و دست جادوگر رو گرفت و اونو به سمتی کشید
*بریم پیش چانیول!هرچی زودتر از دست این کابوس خلاص شیم برای هممون بهتره
کای نگاه از بالا به پایینی به سهون انداخت لبش از یک طرف کش اومد
~به دیدن چانیول بریم؟به نظر منم زیادی مشتاقته...
سهون متوجه کنایه‌ی جفتش نشد چون نمی‌دونست چانیول اونو عامل جدایی خودش و برادرش میبینه!
..................................................................................
جادوگرپیر برخلاف همیشه که لنگ‌زنان و آروم راه می‌رفت جوری قدم برمیداشت که انگار جوانی 20ساله بود.چی باعث سرحالی و شادابی اون شده بود؟پسری که پشت سرش قدم برمیداشت یا هدفی که بعد از سال‌های درازی باهاش تنها چند قدم کوتاه فاصله داشت؟معلوم نبود،درواقع حتی مهم هم نبود!
چند ضربه کوتاه به در بزرگ قهوه‌ای رنگ زد و وقتی صدای پادشاه بلند شد و اونو به داخل اتاق دعوت کرد لبخند کریهه‌ای زد و منتظر موند تا پری‌های نگهبان کنار در کامل بازش کنن تا جادوگر نامرئی پشت‌سرش هم بتونه وارد اتاق سونگجو بشه.
▪︎پادشاه نژادها حالش چطوره؟
سونگجو لبخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد
:چی باعث شده دوباره با این لقب صدام کنی وقتی که واقعا از ته دلت قبولش نداری؟
▪︎جالبه!اینکه خودت هم به خودت شک داری جالبه...اما من چیز جالب تری برات آوردم!
سونگجو اخمی کرد و به شیشه‌ی دست هوآن نگاه کزد
:این چیه؟و چرا به اتاق من آوردیش؟میدونی که حق نداری طلسم‌هات رو به اتاق من بیاری
هوآن نگاهی به پادشاه مشکوک شده انداخت.خوب هم یادش بود که قسم خورده بود از طلسم‌هاش علیه سونگجو استفاده نکنه اما خب...هوآن قرار بود فقط برای یک‌بار این قسم رو بشکنه و البته که خود سونگجو هم تا لحظه‌ی آخر نمیفهمید و اینکه هوآن قرار نبود بهش دروغ بگه پس مسئله‌ای نبود!
▪︎سونگ!خوب به من گوش کن و عاقلانه تصمیم بگیر...زمان داده میگذره و تو داری پیر میشی و ذره ذره از بین میری،همه همینجورن...همه جز من
لبخندی به برتری خودش زد
▪︎میدونی که میتونم با زمان معامله کنم...میخوام به خاطر انتقامی که از برادرزاده‌هام‌ برام‌ میگیری لطفی در حقت بکنم!نظرت با یک زندگی مجدد در بدنی تازه چیه؟
سونگجو که کنجکاوی جای شکش رو گرفته بود از روی تختش بلند شد
:چی داری میگی؟
با دعوت هوآن مرد جوان کنار پنجره به نمایش در اومد. سونگجو بلافاصله شمشیر نقره‌ای‌ش رو از غلاف بیرون کشید و سمت اونجو گرفت
:تو کی هستی؟یک‌جاسوس؟ از طرف کی؟
▪︎آروم ‌باش سونگجو!برای زندگی جدیدت نیاز به یک بدن جدید هم داری...چطوره دوستش داری؟
سونگجو اخم کرد و رو به هوآن کرد
:حیله‌هات روی من اثر نداره هوآن!من تو رو خوب میشناسم چه حقه‌ای تو آستینت داری؟
هوآن شونه‌ای بالا انداخت
▪︎سونگجو اعتماد نداشتن به من برات زیاد جالب نمیشه ها!حس میکردم تا اومدن ولیعهدت جدیدت میخوای زنده باشی...اما خب ظاهرا مرگ پیش روت رو ترجیح میدی!
پادشاه دندون‌هاش رو به هم فشرد و کلمات رو به سمت هوآن پرتاب کرد
:داری درمورد چی حرف میزنی؟
▪︎واضح نیست برات؟قلبت پیر شده سونگجو...ایستادنش آخرین لحظه‌ای از تو بود که دیدمش!
:باور نمیکنم طبیب سلامت من رو تایید کرده...چکار داری میک..
آخرین کلماتش پشت دست استخونی اونجو خفه شد و تبدیل به یک آوای گنگ شد.
▪︎اونجو..چکار داری میکنی؟
جادوگر جوان در حالی که با یک دستش دهان پادشاه پیر رو می‌فشرد و با دست دیگش مواظب ضربات بال‌هاش بود اخم کرده به پدرش جواب داد
¤پدر اون نمیخواد اینو قبول کنه،هیچ‌کس نمیتونه بهت اعتماد کنه مگه اینکه مجبور باشه...احمق هست اما نه در حد اینکه بخواد جونش رو کف دست تو بزاره!دست‌هاش رو بگیر و وادارش کن طلسم رو باز کنه!
هوآن سرش رو ناامیدانه به دو طرف تکون داد
▪︎هیچ دلم‌ نمیخواست برای سونگجو به زور متوسل بشم. به هرحال خیلی بهمون کمک کرده تا به اینجا که هستیم برسیم
به چشم‌های سونگجو که پسرش حالا دیگه اونو به زمین زده بود و بال‌هاش رو با دست دیگش محکم به عقب می‌کشید تا از دستوراتش پیروی کنه نگاه کرد.حاله‌‌ای از اشک براقشون کرده بود و با التماس به هوآن نگاه میکرد دستش رو روی گونش کشید
▪︎تقصیر من نیست،سونگ...تو نباید به اعتماد میکردی!و حالا که کردی نباید این به اعتمادت شک میکردی،حداقل با درد نمیکردی.نمیخواستم اینطوری بشه اما من دیگه نمیتونم پسرم رو کنترل کنم...سونگجو بارها بهت گفتم طبیعت انتقامش رو از کسی که قوانین رو فقط برای منافع خودش تغییر بده و به بقیه ظلم کنه میگیره،مگه اینکه معامله کردن باهاش رو بلد باشی!که تو نبودی اگه تا الان هم زنده بود فقط به خاطر من بوده..جای نفرت باید ازم‌ممنون باشی!
دستش رو به سمت مچش هل داد و درد بالهای پری اجازه نداد تو کنترل شدن دستش توسط هوآن مقاومت نشون بده،انگشت‌هاش دور در فلزی طلسم جفت شدن و چرخش کوتاه اونها هم‌زمان شد با سرک‌کشیدن دود قهوه‌ای رنگ به سمت پوست سونگجو و نفوذ سوزناک طلسم به جان پادشاه.فریاد میکشید؟با تمام وجودش اما دستی قدرتمند جلو بیرون اومدن صداش رو گرفته بود.درد داشت؟تک تک استخوان‌هاش داشتن تیکه تیکه میشد و اونقدر ریز میشدن که بتونن با جریان خونش حرکت کنن،تیزی ذرات ریز استخوان‌هاش اعضای داخلیش رو پاره و سوراخ میکرد و اونجو تا گرمی خون رو پشت انگشت‌هاش احساس نکرد از فشار استخوان‌هاش به لب‌های پری کم نکرد..
.......
جسم بی‌جون پادشاه در حالی‌که خون از همه‌ی منافذ بدنش بیرون زده بود روی زمان افتاد.اونجو دستش رو با کنار لباسش پاک‌کرد و سرش رو بالا آورد و به پیرمرد اخم‌کرده نگاه کرد
¤بهم‌بگو...چی‌میبینی؟
▪︎طلسم کار نکرد!
¤چی داری میگی؟اما من سنگینی بالها رو دارم‌احساس میکنم..امکان نداره!
همزمان که بالهای‌سفید رنگ نصفو نیمه رو‌پشت سرش‌ می‌کشید سمت آیینه بزرگ طلاکاری شده قدم‌برداشت.
از شدت شوکی که با دیدن تصویر توی آیینه نفس برای دقایقیقطع شد.چیزی که توی آیینه بود نیمه پری‌ای بود که صورت درستی نداشت.اعضای صورتش انگار که ذوب شده بودن و و رگه‌هایی از یک چهره‌ی آشنا به چشم‌ می‌خورد،سونگجو،مردی که تا لحظاتی سرحال نفس میکشید و الان خون از زیر بدن بی‌جونش جاری شده بود و پیرمرد خیلی خونسرد داشت طلسم‌دیگری رو روی جسد میریخت تا از بین بره.اونجو بهت زده لب زد
¤چه اتفاقی افتاد؟..
دستی به صورت عجیب‌وغریبش کشید و صداش رو بالا برد
¤ازت پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
▪︎طلسم‌عمل نکرد..کامل عمل نکرد!
هم‌زمان با فریاد دو جادوگر در بزرگ باز شد و پری‌های نگهبان وارد اتاق شدن..
چیزی‌که توی اتاق بود برای هر کس دیگه‌ای هم عجیب بود همینطور هم‌ برای پری‌های نگهبان.یک جادوگر پیر و کسی در شکل پادشاه اما مریض‌احوال و به شدت آسیب دیده جوری که شناختنش در عین آسونی سخت شده بود.
:سرورم!
شمشیر کشیده شد و زیر گلوی هوآن قرار گرفت
:با پادشاه ما چکار کردی؟
▪︎فقط یه طلسم سرکش بود..سرورم بهشون بگید که من بی‌تقصیرم،درستش می‌کنم بهتون قول میدم..
¤میتونم همین حالا بهشون بگم گردنت رو بزنن پیری..هفت روز!فقط هفت روز فرصت داری منو برگردونی...
هفت روز برای ساخت یک طلسم عادی زمان خوبی بود امل‌برای ساخت یک طلسم به این سختی اصلا زمان مناسبی نبود باید آتیش پسرش رو میخوابوند..
اونجو روش رو به سربازها کرد و فریاد کشید
¤هفت روز در عمیق ترین سیاهچال‌ها زندانی بشه،اگه چیزی خواست براش ببرید اما وای به حالتون اگه بخواد فرار کنه
قدم‌هاش رو به جلو تند کرد و شمشیر رو از دست نگهبان گرفت و با لگد پری رو دور کرد،بعد شمشیر رو بیشتر به پوست چروکیده‌ی پدرش نزدیک‌کرد تا جایی که همزمان که تیزی به گلوی پیرمرد خورد لب‌هاش به کنار گوش پیرمرد رسید و بعد آروم زمزمه کرد
¤گندی که زدی رو جمع کن پدر!نمیخوام اینطوری بمونم وگرنه مجبورم ارباب زمان رو عصبانی‌ کنم و صاحبش رو بکشم!برامم مهم نیست بعدش چی‌میشه
خواست سرش رو عقب بکشه که یقش بین دست‌های پینه بسته‌ی جادوگر پیر اسیر شد
▪︎با کشتن‌ من چیزی نصیبت نمیشه،عاقل باش پسر.... درستش میکنم قبلا هم بهت گفتم اگه کار نکرد از خون تازه جاری شده از گردن چانیول برات طلسم رو دوباره میسازم. شمشیرت رو برای بریدن گردن کس دیگه‌ای تیز‌ کن نه من!پسرم بخوای یا نخوای دشمن من دشمن توهم هست!همینطور که دیدی برای تو حاضرم هرکاری بکنم..دیدی‌که مهم‌ترین برده‌م رو برای اینکه تو سلطنت کنی چند دقیقه پیش کشتمش..
اونجو نفس عمیقی کشید و همزمان که به چشم‌های خاکستری رنگ‌ پیرمرد نگاه میکرد شمشیر رو به کناری پرت‌کرد،از جادوگر پیر دور شد و به نگهبانها نگاه کرد
¤کنار خودم‌ میمونه تا این بلا رو خنثی کنه..از اینجا گم شید،تا وقتی که همه چی‌مثل قبل نشده نمی‌خوام حتی یک نفر رو ببینم..فهمیدید؟
نگهبان‌های ترسیده سریع به احترام خم شدن و از دستور پادشاه جعلی اطاعت کردن و سریع از اتاق بیرون رفتن.
▪︎اگه میخوای چانیول رو بگیری الان باید اقدام‌کنی پسرم....و یادت باشه،اگه الان نتونی دیگه هرگز نمیتونی
¤چه فرقی بین این فرصت و بقیه فرصت‌ها هست؟
جادوگر پیر روی صندلی نشست.لبخند کثیفی روی لب‌هاش داشت و همزمان که دو فنجان چای رو برای خودش و پسرش پر میکرد لب زد
▪︎وقتی برسی به مقرش خواهی فهمید چرا...
و بعد با صدای بلندی خندید..
..................................................................................
استرس داشت اما چرا؟برای پری‌ای که دقایقی دیگه مبارزه داشت؟چرا؟اصلا چه اهمیتی داشت؟این یه مسابقه‌ی پیش‌پا افتاده و ساده بود...چانیول هم هرکاری که از دستش برمی‌آمد برای اون انجام داده بود و حالا پری میتونست ببینه اما چرا بازهم استرس شکست خوردنش رو داشت؟ناخداگاه ساتن سفید رو که پری بهش برگردونده بود رو از جیبش بیرون آورد و توی دست‌هاش فشرد.زمان مسابقه شروع شد همزمان که سرش رو سمت سوهو چرخوند اعلام مسابقه رو از زبونش شنید.
جادوگر روبه‌روی پری با سرعت به سمتش حمله ور شد بکهیون از زمین فاصله گرفت و شمشیرش رومهار کرد ولی به خاطر نیروی وارد شده چند متری به عقب رفت.جادوگر دوباره به سمتش دوید و بکهیون خوب میدونست اگه همینطور بخواد پرواز کردن رو سپر خودش کنه به زودی از مرز مبارزه خارج میشه و طبق قوانین شکست میخوره.پس اینبار جواب حمله حریفش رو با حمله میداد.اینبار موفق شده بود تا حدودی البته!دقایق طولانی‌ای رو با مبارز روبه‌روش درگیر بود نفس هر دو بریده بود نگاهی با پشت سرش انداخت تا مرز مسابقه فاصله‌ای نداشت باید از بالا سر جادوگر پرواز می‌کرد و نتیجه مسابقه رو عوض میکرد،اما همزمان که از زمین بلند شد تا جادوگر رو دور بزنه چوب دست حریف محکم به بال سمت راستش برخورد کرد صدای شکستن استخوان حساس بالهاش توی گوشش پیچید ناله‌ای کرد و به زمین افتاد..جادوگر مضطرب خواست به سمتش بدوه که سوهو قوانین مسابقه رو براش یادآوری کرد "تا تسلیم شدن یا باخت یکی از دو شرکت کننده رو نبینیم اجازه ورود به زمین مسابقه رو نداریم" رقیب پری که از برد حتمیش تا دقایق دیگه راضی به نظر میرسید جلو رفت تا با برخورد چوب به گردن پری اونو از پا دربیاره و شکست بده...بکهیون چوبش رو عصای بدنش کرد و خودش رو بالا کشید،چشم‌هاش از درد اشکی شده بود و رد قرمز خون بالش رو رنگ‌ کرده بود پری به خودش قول داده بود همه‌ی تلاشش رو بکنه.شمشیر چوبیش رو افقی گرفت و با همه‌ی توانش به سمتش دوید و جادوگر به عقب افتاد و گردنش از مرز مسابقه بیرون رفت..
صدای طبل پایان بلند شد و فقط چند لحظه زمان برد تا چانیول خودش رو به پری‌ برسونه
+بکهیون..تو که خون‌ریزی داری چرا فقط تسلیم نمیشی؟
پری سرش رو به دوطرف تکون داد و بریده بریده گفت
_وقتی با بردن‌...فقط چند...قدم...فاصله داری چ‌چرا باید تسلیم شی؟
....................
بکهیون رو با همه‌ی مخالفت‌هاش به اتاق خودش آورده بود و تا از کامل بستن استخوان بالش مطمئن نشده بود از پشت سرش کنار نرفت.طبیب رو مرخص کرد و بعد تخت رو دور زد تا روبه‌روش قرار بگیره سر تکون داد و لبخند کمرنگی از رضایت زد
+عالی بودی..اما حماقت کردی!
_ولی برنده شدم،مهم اینه
+ممکن بود بیشتر از این صدمه ببینی..بکهیون یادت باشه یک‌ احمق راحت کشته میشه!بی‌صدا و بی‌نشون میشه اونو نابود کرد.وقتی که پای جونت وسطه حماقت بی‌معنیه،اگه نتونستی پیروز بشی فقط فرار کن.
_باورم نمیشه اینایی که دارم از تو میشنوم درواقع یک نفر رو باید پیدا کنم تا همین حرف‌هارو به خودت بزنه
صدای در اتاق حواس بکهیون و چانیول رو از هم گرفت و به در داد.جادوگر دستش رو روی شونه‌ی‌ بکهیون گذاشت تا سرجاش بشینه و بعد به سمت در رفت. دستگیره رو چرخوند و جادوگر آشنایی رو پشت در دید.هر بار با دیدن این چهره‌ی آشنا قسمت تاریکی از قلبش فشرده میشد ومردمک چشم‌هاش رو به لرزه مینداخت.
~چانیول حالت خوبه؟دیدم که یک پزشک از در اتاقت بیرون اومد!ببینم طوریت که نشده
چانیول سرش رو به دوطرف تکون داد
+مشکلی نیست،فقط بکهیون بالش شکسته.
جادوگر بزرگتر سرش رو کج‌کرد و روی تخت پری سفید رنگ‌رو دید،ساتن روی چشم‌هاش نبود اما‌ طرح عجیب هنوزم از زیر چشمش تا انتهای گونش کشیده شده بود.سهون رو به سمت اتاق بکهیون فرستاده بود و خودش پیش برادرش اومده بود بی‌خبر از اینکه نباید از هم‌جدا میشدن چون بکهیون الان اینجا بود.چانیول از جلو در کنار رفت و کای رو به داخل اتاق دعوت کرد.کای حرکت چشم‌هاش پری رو همراه خودش احساس میکرد.اروم زمزمه کرد
~هنوزم مطمئنم این پری میتونه ببینه!
چانیول سرش رو تکون داد
+الان آره...میتونه
نگاهی به کنجکاوی برادرش انداخت و ادامه داد
+تونستم براش طلسمش رو خنثی کنم.
~یعنی اون از اول کور نبوده؟
+مگه نشان طلسم رو روی صورتش نمیبینی؟
خوب هم دیده بود اما کای به اندازه‌ی چانیول محبوب عموش نبود تا طلسم سازی رو کامل ازش یاد بگیره،فقط در حد طلسم‌های بی‌آزار و سرگرم کننده!که البته سهون نشون داده بود حتی از اون‌ها هم‌ میشه استفاده کرد و اگه پشتش فکر‌ باشه خیلی هم‌ بدرد بخورن!وگرنه کای هرگز نتونست به‌چیز بیشتری دسترسی پیدا کنه.سرش‌رو تکون داد و بی مقدمه شروع به مقدمه چینی برای دیدار سهون و بکهیون کرد
~سهون رو پیدا کردم!
به محض نام بردن از سهون جمع شدن حواس پری رو احساس کرد،از خودش پرسید که شاهزاده هم سهون رو میشناسه یا نه؟اگه‌آره شاید این کنجکاوی مهر تایید ضعیفی بود که بکهیون واقعاپسر یوراست..شایدهم زیادی حساس شده بود و حرکت پری فقط از سر کنجکاوی‌ای بود که برای هرکس دیگه‌ای با شنیدن نام یک غریبه اتفاق میوفتاد
چانیول بی‌توجه به خبر کای از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت وسعی کرد بحثش رو عوض کنه
+فقط یکم دیگه وقت لازم داریم تا قدرتمند تر بشیم،اون موقع میتونم به قصر‌حمله کنم و سونگجو رو آتیش بزنم!
همزمان که به سمت چانیول قدم برمیداشت استرس پری رو موقع شنیدن آتیش زدن سونگجو به خوبی احساس کرد.
چانیول از پنجره به چوب‌بر‌های بیرون نگاه میکرد که چطور درحال ساخت وسایل مورد‌ نیازشون هستند و به وجود اینچنین جادوگر‌هایی به شدت افتخار میکرد.اونا ثابت میکردن که جادوگر‌ها برای خودشون چقدر ازخودگذشتگی  و افتادگی دارن.دست بزرگی روی شونش نشست،چانیول عجیب بوی غم از این دست احساس میکرد اما‌ نمی‌دونست چرا وجود برادرش همواره با احساساتش ارتباط سفت‌و محکمی داره...کنار کای شاد بود ولی غمگین هم بود،عصبانی بود اما به موقعش نرم و لطیف تر از هرچیزی بود بود،قدرتمند بود و همچنان ضعف داشت.
~یک نفر باید بکهیون رو ببینه!
ابروهاش رو توهم کشید و به سمت کای برگشت
+کی و چرا؟
~سهون و دلیلش رو بعد بهت میگم!
بعد از حرفش بالا فاصله تلپورت کرد و منتظر نموند واکنش برادرش رو ببینه و به سراغ سهون رفت.چانیول بدون اینکه تغییری توی چهره‌ی عبوسش بده به سمت پری روی تخت حرکت کرد
+تو سهون رو میشناسی؟
فقط یک سهون در همه‌ی دنیا بود که بکهیون اونو میشناخت!در واقع اگه میشد به فقط اسمش رو شنیدن و حتی یکبار هم‌اون پسر رو ملاقات نکردن گفت شناختن کسی...تاجایی که یادش بود قرار بود همراه سهون از قصر فرار کنه اما به خاطر تائو این‌کارو نکرد!شونه‌ای بالا انداخت
_نمیدونم!
اخم چانیول غلیظ‌تر شد و روش رو از پری گرفت و به سمت در حرکت کرد. اما قبل از اینکه از اتاق بره ایستاد و به بکهیون گوش‌زد کرد
+فکر اینکه به اتاقت تو سرباز خونه بری‌و از سرت بیرون کن همینجا میمونی تا بالت کاملا خوب بشه،اگه در نبود من کای و سهون به دیدنت اومدن....
مکثی کرد چشم‌هاش رو به اطراف چرخوند چرا باید جلوی صحبت کردن اون دوتا رو باهم‌ میگرفت؟اصلا چه اهمیتی داشت؟سهون قبلا برادرش رو ازش گرفته بود و اونو از خودش متنفر کرده بود،حالا دیگه نمیتونست کاری بکنه که بیشتر از این ازش متنفر بشه..میشد؟
+اگه اونا اومدن بهشون بگو صبر کنن تا من بیام!
_کجا داری میری؟
کجا میرفت؟نمی‌دونست جایی رو می‌خواست تا بتونه فکر کنه نقشه بکشه و انتقام بگیره و اتاقش دیگه اون‌جایی که می‌خواست نبود.و از طرفی هم نمی‌خواست با اون جادوگر همراه برادرش دوباره روبه‌رو بشه!هرچی نبود اون آخرین کسی بود که جونگین رو ازش جدا کرد پس مثل همه‌ی کسای دیگه‌ای که این‌ کار رو کرده بودن از دیدنش خوشحال نمیشد و درنهایت شاید می‌خواست بره و به جیآ سر بزنه.
+باید برای موفق شدن برنامه ریزی کنم،جوری که حتی اگه هوآن آینده‌مونو دید نتونه جلومون رو بگیره!
بکهیون از جاش بلند که باعث شروع شدن مجدد دردش و ضعف و پیچش معده‌ش شد اما به روی خودش نیاورد و سمت چانیول حرکت کرد.
_گفتی هوآن آينده‌ی تاریک رو میبینه؟
سوالش صرفا جهت این بود تا حرفش رو بزنه وگرنه خوب یادش بود،چانیول قصه‌ی خودش رو براش بعد از دوباره دیدنش توی جنگل گفته بود،هرچند که کاملا شبیه داستان اصلی نبود و قسمت‌هایی رو مثل اینکه شاهزاده‌ست و از گذشته اومده رو حذف کرده بود اما الان بکهیون تقریبا همه چیز رو میدونست.چانیول در جواب بکهیون سری تکون داد
_چانیول من مطمئنم اون فقط هیولای تاریک درونت رو میبینه.اگه میخوای دیگه نتونه جلوت رو بگیره تمومش کن تا براش غیرقابل پیش‌بینی باشی. میدونم که اون تنها بخش تاریک توعه پس لطفا ازش رها شو..فکر انتقام رو از سرت بیرون کن و جاش به نجات دنیامون فکر‌کن تا نتونه دوباره نقشه‌هامون رو ببینه و اونارو خراب کنه
چانیول هنوزم بهش نگاه نمیکرد اما از نفس‌های محکمش میتونست بفهمه که چی درونش میگذره.سر جادوگر کمی به بالا متمايل شد
+متوجه نیستی این هیولایی که میگی سرنوشت منه!از قبل پیش بینی شده و به زودی کل من خواهد بود...قبلا هم معذرت خواهیش رو کردم!متاسفم من دیگه نمیتونم به قبل برگردم.
در رو باز کرد و بدون هیچ حرف دیگه‌ای بکهیون رو تنها گذاشت
.............
از رفتن چانیول حدود نیم‌ساعت میگذشت که صدای در دوباره بلند شد.بکهیون تا تونسته بود خودش رو راضی کنه تا کمی دراز بکشه و استراحت کنه.به زحمت بلند شد و روی تخت نشست و منتظر موند..در واقع شاید نمی‌دونست باید چکار کنه.وقتی دوباره چند ضربه به در خورد کمی توی جاش جابه‌جا شد و بعد با صدای آرومی شخص پشت در رو صدا زد
_کی هستی؟چانیول اینجا نیست
دستگیره در چرخید و وقتی در باز شد برادر چانیول رو دید و پشت سرش جادوگر مو مشکی که به شدت شبیه به نقاشی سهون بود.از جاش بلند شد،نمی‌دونست به خاطر چی بود اما اصلاهم مثل قبل احساس درد نکرد
_سهون!
جادوگر به سرعت به سمتش حرکت کرد.زانو زد و سرش رو به پایین خم‌کرد.شاید این اولین تعظیم یک شاهزاده دربرابر شاهزاده‌ی کوچکتر بود که کای میدید برای همین براش کمی عجیب بود
*سرورم...حالتون چطوره؟
سرش رو بالا آورد و با بکهیونی که به سمتش خم شده بود نگاه کرد
*حالتون خوبه؟
_خواهش میکنم سهون بلند شو...من اینجا یک سرباز ساده‌م
*دیگه لازم‌نیست باشید..لازم‌نیست اینجا بمونید!همراه من بیاید تا به دیدن مادرتون بریم!اونوقت با کمک شاهزاده کای و شاهزاده چانیول میتونیم مطمئن‌تر به دشمن پیروز بشیم!
نگاه بکهیون روی کای چرخید که با خونسردی به اونها نگاه میکرد.سهون چی داشت میگفت منظورش از شاهزاده گفتن به کای و چانیول چی بود؟تا اونجا که یادش بود خودش تنها پسر مادرش بود و مادرش تنها همسر جادوگر سونگجو!و البته که بکهیون تا توی قصر بود ولیعهد محسوب می‌شد هرچند که پدرش هرگز این مقام‌رو بهش نداد اما خوب میدونست که فرزند ارشد پادشاهه و جز اون سونگجو هیچ پسر دیگه‌ای نداشت پس شاهزاده بودن کای و چانیول بی‌معنی میشد
..................................................................................

WrongWhere stories live. Discover now