32

81 23 0
                                    

بدون اطلاع قبلی در باز شد،با اینکه سنش از 50سال گذشته بود اما همچنان با ابهت بود و محکم قدم برمیداشت..
اخمش رو در هم کشید و رو به یون‌وو کرد و بدون هیچ‌مقدمه‌ای گفت
:بیرون منتظر باش!
منتظر نمود و فورا واکنش نشون داد
<نمیتونی اونو ازم دور کنی
پری پوزخندی زد و زمزمه‌ای نچندان آروم کرد
:لازمه یادآوری کنم؟من پادشاهم!میتونم هر کاری بکنم،هرکاری..
تأکید زیادش رو روی "هرکاری"به خوبی متوجه شد
:قبل از اینکه بخوام به زور اینکار رو بکنم برو بیرون و منتظر باش...
کمی مکث و بعد از اینکه یون‌وو به سمت در حرکت کرد انگشت اشارش رو بالا آورد و سمتش گرفت
:حواست باشه فکر فرار کردن به سرت نزنه!بیرون پر از نگهبانه به محض اینکه احساس بشه تلاشی برای فرار میکنی میکشنت

پوزخندی زد و رفتن یون‌وو رو غصه دار تماشا کرد
<چرا اومدی اینجا؟که مطمئن شی به قدر کافی عذاب میکشم؟نگران نباش یه نگاه به سر و وضعم بکنی متوجه میشی که عذاب همراه جدا نشدنی زندگیم از زمان تولدم بوده!
اهمیتی به حرف‌های یورا نداد..
:چرا چیزی نمیخوری؟
خنده‌ای کرد که اصلا با چشم‌های اشکیش همخوانی نداشت
<چرا؟مشخص نیست؟باور کن من نمیتونم به اندازه‌ی تو از نبودن پسرم خوشحال باشم،از اینکه نمیدونم کجاست و داره چکار میکنه؟اصلا زندس؟؟؟
:کی گفته من از نبود بکهیون خوشحالم؟
یورا سر تکون داد
<حق با توعه،درسته!!خوشحال نیستی،نگران هم نیستی...البته که می‌ترسی

:متوجه نمیشم دلیل نفرتت از من چیه؟من هیچ‌وقت نزاشتم بهت سخت بگذره..همیشه هرچی که خواستی رو برات آوردم،اگه میبینی الان اینجا زندانی‌ای چون نمیتونم اجازه بدم خودت رو به خطر بندازی
یورا مبهوت لب زد
<چی داری میگی سونگجو؟نزاشتی به من سخت بگذره؟من هنوز شب‌ها کابوس تجاوزت کنار دریاچه‌ی بریلانت و آشکار شدن این حقیقت که تو قاتل شاهزاده‌ی ما بودی رو میبینم و با فریاد از خواب میپرم،هنوز صدای برادرم تو گوشمه،هنوز قلبم از خبر کشته شدنش درد میکنه،اینکه چطور سرزمینم و جادوگر‌هارو نابود کردی آتیشم میزنه،هنوز یاد به اجبار مادر شدنم میوفتم میترسم ازت،با یادآوری زجر دادن بکهیونم ازت متنفرم...
نفسی کشید و بی توجه به صورت خیس شدش گفت
<ازت متنفرم سونگجو!متنفرم که خودت رو بازیچه‌ی حیله‌های هوآن کردی و بقیه رو عذاب میدی تا شاید آتیش درونت بخوابه..

با اینکه حرف‌های یورا حقیقت بود و زخم‌های قلبش رو تازه میکرد و پشیمونیش رو تحریک میکرد اما احساساتش ‌ذره‌ای تو چهرش مشخص نشد
:اینا هیچ‌کدوم باعث نمیشه من عاشقت نباشم
یورا چرخی زد و از پنجره‌ی اقامتگاهش به باغ بیرون که خودش باغبونی بود نگاه کرد.چشمش به درخت هلویی افتاد که برخلاف بقیه گیاهان زیاد بی‌حال نبود،نفهمید چرا اینطور وارد شد یورا میتونست بگه که این عشق کثیفت رو نمیخوام اما نتونست،چون میدونست برای کسی مثل سونگجو درک نشدنیه و جدای از اون بارها و بارها این موضوع رو فریاد کشیده بود ذره‌ای توجه ازسمت سونگجو نگرفته بود..و احتمالا این‌ حرف‌ها زخم بیشتری به سونگجو میزد.

WrongWhere stories live. Discover now