_چانیول!بیداری؟چکار میکنی؟
از اول شب صدای جیغ صندلی چوبی قطع نشده بود،بکهیون نمیدید اما به خوبی میدونست که صندلی روی پایههای جلو و عقبش درحال تاب خوردن بود،قبلا خودش هر وقت حوصلش سر میرفت یا کاری داشت که باید پشت میز و روی صندلی مینشست همین کار رو انجام میداد.صدای ورق خوردن چیزی و اونطور آروم برخورد کردن با اون صفحات نشون میداد چانیول درحال خوندن چیز مهمی بود.
_چانیول حالت خوبه؟
نفس صدادار تنها جوابی بود که گرفت.عصبانی بود؟..از خیلی وقت قبل تر از اینکه به کلبه بیان عصبانی بود،از بعد از گریههای توی جنگل...همین باعث شده بود که حتی نتونه درمورد اینکه چرا گریه میکرده حرف بزنه.بکهیون نمیدونست چطور باید جور دیگهای چانیول گر گرفته رو آروم کنه،نه تا وقتی نمیدونست که آتیشش از چی و به خاطر چیه.صدای بسته شدن کتاب حواس بکهیون رو به خودش جلب کرد.
با کنجکاوی رو به جلو خم شد
_تمومش کردی؟
با کمی تاخیر اما اینبار جوابی بیشتر از صدای نفس گرفت
+چیو تموم کردم؟
_داشتی یهچیزی میخوندی..کتاب طلسم بود؟طلسم؟خیلی وقت بود که طلسم شدن بکهیون رو از یاد برده بود و اونو فقط یه پری کور میدید.
+اما شکستن طلسمت یه شرط داشت...
پری ناامید شده لب زد
_اما منکه گفتم که...
+هیشششش!منم گفتم که باید به جاش چکار کنی.
صدای بلند شدنش رو از روی صندلی شنید.
+نمیتونی ببینی..
سنگریزهای رو به سمت دیوار پرتاب کرد و صدای ضعیفی از کمی دور تر شنیده شد و سر بکهیون به سمتش چرخید..
+ولی خیلی خوب میتونی بشنوی و میتونی پرواز کنی!و بارها ثابت کردی که مسافتهارو هم خیلی خوب حدس میزنی..._از من چی میخوای؟
+به قصر میریم..
تعجب باعث شد نتونه جلوی فریاد زدنش رو بگیره
_این دیوونگیه،خیلی قبل تر از اینکه به قصر برسیم جفتمون رو دستگیر میکنن.
+میدونم برای همین نیاز به کمک داریم.
_کی قراره کمکمون کنه؟
نمیخواست از تقشههاش به کسی چیزی بگه اما اطلاعاتی که بدست آورده بود فقط از چند خط از احساسات یک دختر منشا میگرفتن به بکهیدن نیاز داشت..ترسو و بزدل بود آمل رفتارهاش و مدل حرف زدنش طوری بود که خیلی چیزهارو میدونست
+متحدان ملکه قراره رهبر جدیدی داشته باشن.
_چی میگی؟
+اما اول باید خودمون رو بهشون ثابت کنیم...
ثابت کرون به جادوگرهایی که حتی نمیتونن دیگه به خودشون اعتماد کنن؟صدای آرومی سوال پرسید
_میخوای چکار کنی؟
+نظرت با قربانی کردن شاهزاده هایانگ به عنوان اسیر برای گروه نقاب سیاه چیه؟
شاهزاده..میشد خواهرزادش مسلما قصد آسیب بهش رو نداشت البته نه تا زمانی که چانیوضل فکر میکرد لیاقت فرزند یورا بودن رو داره.
بکهیون لرز رو به بدنش احساس میکرد...
شاهزادهیهایانگ؟مگه اون کسی غیر از خودش بود؟اگه اون روزی که چانیول میفهمید کیه دور نبود چی؟راستی اصلا اون اسم نقاب سیاه رو از کجا میدونست؟
+هوم؟بکهیون؟حواست اینجاست دیگه نه؟

YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...