"طلسمها معاملههایی با طبیعت هستند،و طبیعت تا خواستت رو بهت نده نمیگه که ازت چی میخواد!"
اولین درسی بود که هر عنصرساز اونو یاد میگرفت دومیش هم این بود
"طلسمها هرگز چیزی رو که وجود نداره رو بوجود نمیارن!"
چانیول هم به عنوان یه عنصرساز تقریبا ماهر این دوجمله رو حفظ بود و الان که طلسم زرد رنگ توی شیشه رو توی دستهاش گرفته بود برای استفاده ازش مردد بود،نمیدونست که معامله با چیزی مثل زمان کار درستیه یا نه؟
بعد از دیدن بکهیون توی اون وضعیت آشفته فکرش فقط به سمت نابینا بودنش رفت و تصمیم گرفت طلسمش رو با طلسم دیگری خنثی کنه و طی مراحل ساختش دیگه تقریبا مطمئن شده بود که کوری پری به زمان مربوطه..
طلسمهای زمان معمولا خیلی سنگین و سخت اجرا میشدن و کار هرکسی هم نبود اما خب چانیول هم هرکسی نبود و به خوبی از عهدش بر اومده بود!تنها چیزی که به نظرش مشکل داشت معاملههای ترسناک زمان بود...هیچهم یادش نرفته بود که در آخرین معامله با زمان نیمی از عمرش رو و البته تمامی اون چیزی رو که داشت از دست داده بود.چیزهایی که حتی با گذشت زمان هم دوباره برنمیگشتن مثل لی!البته که هیچی دیگه نمیتونست دوستی مثل اون رو براش برگردونه یا حتی کسی مشابه ییشینگ رو توی زندگیش قرار بده.
زمان خیلی بیرحم بود اما نمیدونست چهچیزی دوباره چانیول رو به سمت اون متمایل کرده بود...هیچ فکر نکرده بود فقط طلسم رو ساخته بود.حتی توی داستان کور شدن بکهیون هم ریز نشده بود فقط تصمیم گرفته بود باورش کنه که به ناحق کورش کردن!و اگه پری از اول عمرش کور بود نه تنها همهی زحماتش هدر میرفت بلکه طبیعت بازم اون چیزی رو که میخواست ازش میگرفت چون بالاخره بازهم بهش طلسم رو داده بود و این اشتباه چانیول بود که ازش برای فرد درستی استفاده نکرده بود.
نفسی گرفت و شیشهی طلسم رو بالا آورد و اونو تاب داد تا طلسم به چرخش بیوفته همزمان زیر لب زمزمه کرد
+امیدوارم ارزشش رو داشته باشی بکهیون!...........
هنوزم گوشهای از قلبش به خاطر کاری که میخواست بکنه ناراضی بود،اما چانیول به بکهیون قول داده بود!
و الان ساعتی میشد که از دور پری درحال تمرین رو تماشا میکرد!
خیلی خوب خبر داشت که فردا پری مبارزه داره و تمام این دو روز رو برای مبارزه تمرین کرده بود و خیلی کم استراحت کرده بود،اما این رو هم میدونست که بدون چشم قطعا یه بازندست!
برای همین بود که همزمان چانیول هم تلاش کرده بود تا ببیناییش رو دوباره بهش برگردونه.با خودش فکر کرد
"مگه دیگه چی داره که زمان بخواد ازش بگیره؟"
حدس میزد که عمری هم براش نمونده.و نمیدونست تصمیمی که گرفته درسته یا نه اما با شناخت کمی که از پری داشت کسی نبود که بخواد نسبت به این لطفش بیمنظور باشه.
جلو رفت و ساتن سفید تا شده رو از روی سکو استراحت برداشت و به سمت پری رفت..
+چرا همیشه بازش میکنی؟اذیتت میکنه؟
بکهیون که اولین بار بود از حضور چانیول غافلگیر میشد به سرعت به سمتش چرخید.
_چانیول!اینجا چکار میکنی؟
لبخندی به تعجب پری زد و بعد اونو دور زد و پشت سرش ایستاد
+اولا که جواب سوال رو با سوال نمیدن!بعدشم کجا باید چکار کنم که از حضورم اینجا اینقدر تعجب کردی؟
بکهیون که از سرمای دوباره ساتن روی چشمهاش احساس خوبی گرفته بود به نشونهی احترام گذاشتن به حرف چانیول جواب سوال اولش رو داد
_اذیتم نمیکنه،اما این ادمکهای چوبی تقریبا پوسیدن و هربار که ضربه میزنم کلی گردوغبار و نرمهی چوب آزاد میکنن...میترسم خراب بشه،به نظر پارچهی باارزشی میاد.
چانیول گره دوم رو هم زد و مثل دفعهی پیش موهای سفید بکهیون رو روی گره و ساتن مرتب کرد!
+به زودی دیگه قرار نیست نگرانش باشی!
پری سرش رو پایین انداخت و ناامید لب زد
_امیدوارم
+نیازی به امید نیست...راهحلش همین حالا هم تو دستمه!یکم قدم بزنیم؟
بکهیون توی رفتار چانیول چیز جدیدی احساس میکرد مثل کسی که قراره از چیز باارزشی برای همیشه دست بکشه،سرش رو کج کرد و با حالت مظلومانهای پرسید
_چیزی شده جادوگر!
چانیول از اینکه جادوگر خطاب شده بود لبخند زد،نمیفهمید چرا ولی شاید فقط از لحن بکهیون بود که خوشش اومده بود،یک جورایی احساس قدرت میکرد.
+خودمم نمیدونم
دست سرد بکهیون رو گرفت و اونو به سمت جنگل هدایت کرد،اگه همین حالا هم از تصمیمش برمیگشت اتفاقی نمیافتاد میتونست شیشه رو به سنگی بزنه و با اون طلسم برای همیشه خداحافظی کنه اما اگه بکهیون نه پس کی؟حتی اگه قرار بر مرگ طبیعیهم بود جونگین خیلی زودتر از اون میمرد پس برای ادامهی راهش به کسی نیاز داشت و فعلا بکهیون تنها گزینهی ممکن بود،باورش نمیشد اما داشت نهایتش رو به یک پری میداد،نژادی که ازشون به شدت متنفر بود!اما این یکی براش فرق داشت و جادوگر اینو خوب میدونست
قبل از اینکه ادامهی افکارش اونو از تصمیمش پشیمون کنه بیمقدمه شروع به حرف زدن کرد
+میخوام طلسمت رو بشکنم!
پری لبخندی زد و روش رو به سمت چانیول کرد
_واقعا؟بالاخره راهشو پیدا کردی؟اینبار قول میدم دردش رو هم تحمل کنم!
+دردی در کار نیست،فقط باید......
نفهمید که چرا حرفش و تصمیمش رو عوض کرد،نفهمید چرا تصمیم گرفت که پرقدرت به این امید باشه که ادامهی زندگیش رو خودش به حکومت برسه و تاوان همهی دردسرهای سونگجو و هوآن رو خودش ازشون بگیره..بعد از مکث نسبتا کوتاه ادامه داد
+ در ازاش بهم قول بده که اگه روزی خواستم به بیگناهی آسیب بزنم جلوم رو بگیری..
_چرا باید همچین کاری بکنی؟
+طلسمها معاملههایی هستن که طرف دیگش تا اجرا نشه معلوم نیست،و نمیدونم که این طلسم قرار از من چی بخواد...
بکهیون چند قدمی عقب رفت و سرش رو به دوطرف تکون داد
_من اینو نمیخوام!
+منم ازت نپرسیدم که میخوایش یا نه..
بکهیون تکون ریزی از ترس خورد و چند قدمی رو مجددا عقب رفت،چانیول به وقتش واقعا ترسناک حرف میزد!
_من تقریبا با وضعیتم کنار اومدم مطمئنم میتونم تا پیدا کردن یه راهحل بهتر..
+راهحل بهتری درکار نیست بکهیون!این میتونه آخرین شانست برای دوباره دیدن باشه و مطمئن باش به محض اینکه پشیمون بشم دوباره هرگز برای ساختنش وقت نمیزارم نه این طلسم و نه هیچ طلسم دیگهای بابت این موضوع ساخته نمیشه.
انتخاب سختی بود،پری راضی به معاملهای که نمیدونست چی میخواد ازش بگیره نبود و از طرفی لذت دوباره دیدن رو میخواست..
_چرا من؟چرا به خاطر من داری این کار رو میکنی؟
صدای قدمهاشون فضا رو پر کرده بود و باد خنک پاییزی صورتشون رو نوازش میکرد بوی خوشایند بارون دیشب زیر بینیش مییچید اما همچنان تلخی نفسهای جادوگر رو احساس میکرد
+تو....تنها کسی بودی که هیچ وقت...من و هیولای درونم رو یکی نکرد!حتی وقتی که خودم این کارو انجام دادم.
سرش رو سمت پری برد که پشت سرش جا مونده بود و نفسهای عمیقی میکشید و سعی میکرد رطوبت سرد هوای اطرافشون رو با سرانگشتهاش احساس کنه
_تو هیچ وقت اونو واقعا نخواستی!شاید فقط مجبور بودی،ولی به نظرم این هیولاست که به تو وابستهست نه تو،و این تورو هیولا نمیکنه!
جادوگر سری تکون داد و دوباره دست بکهیون رو گرفت و اونو به اعماق جنگل هدایت کرد.هرچه که جلوتر رفت مه نازک اطرافشون غلیظتر شد.بالاخره جایی که نور خیلی کمتر شده بود توقف کردن،جادوگر هیچوقت به روی خودش نیاورد که حتی این مسئله که نور ورودی به چشمهای پری ممکنه در وهلهی اول اذیتش کنه رو هم در نظر گرفته و برای همین بود که آورده بودش جایی که تاریک باشه نه پرنور!روشنایی اطراف اونقدر ملایم بود که چشمهای بکهیون رو آزار نده
پری رو روی کندهی پوسیده و پرخزهای نشوند و خیلی آروم ساتن سفید رنگ رو از دور چشمهاش باز کرد.
+دیگه وقتشه،بهم بگو پری سر قولی که ازت گرفتم هستی؟
بکهیون آب دهنش رو قورت داد و بعد از کمی مکث با تردید زیادی سرش رو آروم تکون داد.چانیول درحالی که ساتن رو تا میکرد و توی جیبش میزاشت امیدوارانه لب زد
+خوبه،همینم خوبه!
در شیشهی طلسم باز شد و بوی عجیبی مثل کپک فضای اطراف رو پر کرد،پری برخلاف جادوگر چینی به دماغش داد که باعث خندهی صدادار چانیول شد
+حداقل قراره دو روز با این بو زندگی کنی،بهتره بدت نیاد
_همهی طلسمها اینقدر بد بو...
سردی مایع بد بو روی چشمهاش و بعد صورتش و بعد از اونجا روی لباسش جملش رو نیمه تموم گذاشت و بعد صدای آروم چانیول حواسش رو از بوی بد پرت کرد،صدای جادوگر اونقدر آرون بود که انگار زمان رو برای هردوی اونها متوقف کرد..شاید هم جادوی طلسم بود که به زمان اجازهی دزدی چیزی رو میداد که با وجود گذشت 25سال و رفتن نیمی از عمر جادوگر هنوزم تغییر نکرده بود و زمان خیلی بهش حسادت میکرد!
+بسته به نوعش فرق میکنه،بعضیهاش بیبو و بعضیهاش هم مثل طلسمهای خوابی که قبلا تو کلبه اجرا میکردم خوشبو هستن...بگو ببینم متوجهشون شده بودی؟
بکهیون همچنان چشمهاش رو بسته بود،غافل از اینکه اگه بازشون میکرد میتونست جادوگر و دنیای جادوگر رو ببینه!پری نفس عمیقی کشید جوری که انگار هنوزم میتونست بوی معطر چوب تازه و میخک رو احساس کنه اما وقتی بوی کپک و نم وارد بینیش شد بلافاصله هوا رو از ریههاش خارج کرد
_راهحلی خوبی برای خلوت کردن با خودت بود...نه هيچ وقت نفهمیدم چکار میکنی!
نرمی پارچهی پنبهای رو روی صورتش حس کرد.
+چرا چشمهات رو باز نمیکنی؟نمیخوای ببینی طلسم اثر کرده یا نه؟
پلکهاش رو آروم از همباز کرد و تصویر تار سفید و خاکستری اطرافش اولین چیزی بود که دید خنکی هوا رو روی قرنیه چشمش احساس خوبی بهش داد و به خاطر رطوبت هوا برخلاف همیشه احساس خشکی نکرد.چند پلک تند و پشت سرهم زد تا تصویرش شفاف بشه و بعد سرش رو چرخوند و جادوگر سیاهپوش رو سمت چپش پیدا کرد.
اعتراف میکرد خیلی جذابتر و جوان تر از چیزی بود که فکر میکرد!موهای لخت و بلند و مشکیش روی شونههاش ریخته بود و با چشمهای مشکیتر از موهاش بهش خیره شده بود.
+منو میبینی؟
نیشخندش رو جمع کرد و سرش رو کج کرد.و بعد سرش رو به دوطرف تکون داد
_هیچی..
ابروهای جادوگر بههم نزدیک شد و به وضوح قفل شدن فکش و فشار دندونهاش رو روی هم دید،ولی قبل از اینکه اوقات جادوگر رو بیشتر تلخ کنه لبخندی زد و همزمان که چشمهای پرعمق چانیول زل میزد حقیقت رو برای جادوگر گفت
_شوخی کردم،الان احساس میکنم خیلی دلم برای دیدن تنگ شده بود،ممنونم!

YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...