دیگه نمیتونست صبر کنه نه بیشتر از این ولی حتی نمیدونست به جز صبر چکار میتونه بکنه..
دو روز تمام بود که از چانیول بی خبر بود، هنوزم زخم های دستاش کاملا ترمیم نشده بودن ولی نگرانی آزارش میداد دلواپسی اینکه نکنه آخرین باری که چانیول رو دیده اونو تنها گذاشته لحظه راحتش نمیگذاشت،جونگین حتی نتونسته بود از برادرش معذرت بخواد.معذرت؟کای که پشیمون نبود؟مهم نبود.
یعنی جونگین باز هم تو برادری شکست خورده بود؟بازم نتونسته بود چانیولش رو نجات بده؟یکبار قلبش و الان خودش رو از دست داده بود؟امکان نداشت نه...چانیول تونسته بود و فرار کرده بود،الانم یک جایی توی نورن داشت به سمت قصر میرفت..دلداری های بعید..
*تو حالت خوبه؟
صدای دخترانهای جونگین رو از قعر فکرهای تاریکش بیرون کشید و نفس قطع شدهاش رو دوباره به جریان انداخت...
*هی...چی شده؟نگران برادرتی؟
کای سر برگردوند و به دختری که الان روی صندلی کنار تخت نشسته بود نگاه کرد،اخمی کرد و جواب دخترک رو داد
~خودت چی فکر میکنی؟تنها قسمت زنده روحم معلوم نیست در چه حاله و کجای آلور منفوره..
میهای به جادوگر قد بلندی که الان کنار تک پنجرهی اتاق ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد لبخند غمزدهای زد
*تنها قسمت زندهی روحت؟برادرت خوش شانسه که کسی رو داره که اینطوری صداش بزنه
~چطور باید برم؟
*میخوای به آلور برگردی یا نورن؟
کجا؟نمیدونست...
تنهایی از پس آلور برنمیومد،و از طرفی نمیدونست چطور باید بدون چانیول به نورن برگرده؟ چجوری باید به پدرش بگه که معلوم نیست پسرش زندس یا مرده؟یورا...اصلا میتونست ببینه که اون دختر افسرده تر میشه؟میمُرد،دخترکی همه دلخوشی زندگیش چانیول بود......راستی خود جونگین چطور میتونست بقیه زندگیش رو با حسرت بگذرونه؟
*اینقدر نگران نباش..نباید بهت میگفتم ولی جاسوس های ما تو آلور هیچ گزارشی درمورد جادوگر زندانی جدید ندادن..
~این بیشتر نگرانم کرد
*شاید فرار کرده
~شاید؟...سرنوشت با باید ها لج میکنه چه برسه به اما و اگر و شاید ها..
*قراره کمکت کنیم
~اگه دیر شده باشه چی؟من...اونو تنها گذاشتم..درحالی که میدونستم که شناختنش..رهاش کردم وقتی که میدونستم نمیتونه..
*کاری از دستت بر نمیومد،اگه توهم اونجا میموندی معلوم نبود که الان زنده بودی یا نه.
~زنده؟چه فایده از این زندگی،زندگیای که هیچ وقت براش کافی نبودم..دلم نمیخواست تو چشمای برادرم تاریک تر بشم...
*گفتی خاطرههای خوبت خیلی دورن؟..اگه برادرت کنارت بوده چرا بازهم خاطره خوب نداشتین؟تاریک تر؟منظورت چیه؟تو کی هستی؟
~مطمئنم داستان من و برادرم چیزی نیست که بخوای بشنوی...
چرا نمیخواست بگه؟تو چهرهی جادوگر روبهروش چی میدید؟هیچی...و در عین حال همه چی،مثل یککتاب هزار صفحهای که تو هیچ کدوماز صفحه هاش چیزی نوشته نشده...نمیشه بهش کتاب گفت ولی به جز کتاب همهیچی دیگه نمیشه صداش زد
نفرت رو نمیدید ولی جونگین متنفر بود،از کای بودن،ازگذشتهای که کای براش ساخته بود متنفر بود یا شاید هم اعماق دردناک تر از نفرت،پشیمونی
ترس رو نمیدید ولی جونگین میترسید،میترسید هیولای داستان باشه یا شاید میترسید که یادآوری کنه که هیولای داستان خودشه
نگرانی رو نمیدید ولی جونگین نگران بود،نگران چانیول که حتی نتونسته بود یکبار دیگه تو آغوشش بگیره...به چی فکر میکرد؟چانیول که دیگه تو بغلش جا نمیشد.
~کاش هیچ وقت بزرگ نمیشد...
*برادرت؟
ناخواسته زمزمهای از بین افکارش بیرون پرید
جادوگر خیلی دلشکسته تر از اون چیزی بود که نشون میداد.
میهای دوست داشت بدونه،نمیدونست چرا ولی حس میکرد جادوگر نیاز به حرف زدن داشت و شاید میهای کسی بود که میتونست درکش کنه
*اگه تعریف کنی که چی شده..منم داستانم رو میگم
~علاقه ای به شنیدنش ندارم..میتونی تنهام بزاری؟باید فکر کنم
*تا وقتی که فکر های بیخود توی ذهنت میچرخن نمیتونی تمرکز کنی و نجاتش بدی
~اگه راهی پیدا کنم که نجاتش بدم...اون موقع همه چیو برات تعریف میکنم تا کمکم کنی که ازش معذرت بخوام
میهای لبخند دردمندی زد..جدا به برادر کای حسادت میکرد..
مدت کوتاهی به سکوت گذشت
*اومدم که بگم کسایی که قراره تا مقصدت راهنماییت کنن آمادن
~واقعا فکر کردی من با سربازهای جیهون وارد آب میشم؟
*برای همین اومدم و زودتر خبرت کردم...اگه به اونا اعتماد نداری تنها کسی که میتونی بهش اعتماد کنی برای رسیدن به آلور یا نورن منم
~تو میخوای منو تا اونجا برسونی؟
*من نه..ولی پری هایی که قراره کمکت کنن رو میشناسم باید همراه من بیای
~چرا باید بهت اعتماد کنم؟
شونه ای بالا انداخت و جواب داد
*من یکبار جونتو نجات دادم،وقت نداریم باید همین حالا حرکت کنیم اگه سرباز های جیهون برسن نمیتونیم از مرز عبور کنیم
~عبور کنیم؟
*اوهوم
*من تو رو با یک شرط به مقصدت میرسونم
ابروی کای با حالت متعجب و سوالی بالا پرید
*اگه میخوای کمکت کنم باید منم با خودت ببری
~من دیوونه شدم؟یا تو؟...با پرنسس یک قلمرو فرار کنم؟هرجا که برم مرگم حتمیه
*کلی فکر کردم..تنها راهی که میتونم خودمو نجات بدم نجات دادن توعه..وقت نداریم
اندکی بعد جادوگر اسیر دست های دختر شد و به سمت مرز آبی پرواز کردن..
..................................................................................
+هیچ وقت اجازه نمیدم دستت کثیفت بهش برسه!!!
فریاد چانیول زندانی های خواب و بیحال رو هوشیار کرده بود،چند نفری با کنجکاوی خیره شده بودن و اونایی که تواناییش رو داشتن جلو اومده بودن تا شاید بتونن از اعماق تاریکی زندان دلیل عصبانیت مرد جادوگر رو ببینن..
شاهزاده روبهروش از ابهت صدا چند قدمی عقب رفت ولی خودش رو نباخت..چیزی رو که برای خودش یادآوری کرده بود رو به زبون آورد
:کسی که زندانیه من نیستم چانیول،حواست باشه.اگه نمیخوای تو آلور بمیری
نفس های پرصدای چانیول نشونه کلافگی بود و عصبانیت و نفرت
این مرد هوس باز رو برخلاف اولین لحظات برخوردش خوب میشناخت،مردی که یکبار زندگی خواهرش رو برای همیشه تلخ کرده بود
دست هاش رو محکم به میله های سلول تاریک گرفت
+تا کی میخوای کابوس شب هاش باشی..
ثانیههایی به سکوت گذشته بود..
:صدای چکیدن خونت جوابت رو میده؟...تا ابد..تا آخرین لحظهای نفس میکشم فکر اون دختر ولم نمیکنه،چان! من عاشق پرنسس نورنم.
+خفه شو
دست چان جلو رفت تا بلکه آخرین لحظه نفس کشیدن مرد روبهروش رو همین حالا خودش رقم بزنه ولی دربند بودن چیزی بود که جلوشو گرفت..آخرین بار با کشتن پسر عموش یورا رو از دست این هیولا نجات داده بود الان باید چکار میکرد؟
+سونگجو!!...تمومش کن عوضی!
صدای تکون دادن در و دستبند فلزی باعث نشد چانیول حرف های شاهزادهی آلور رو نشنوه
:آرومباش چان،این کابوس قرار نیست به این زودیا تموم بشه هنوز زوده برای عصبانی شدن..حالا بهم بگو چی باعث شد که این فرصت خوب رو بهم بدی؟
جریان خونریزیش زیاد شده بود اما آزاد نشده بود و نمیشد ..میدونست که نمیتونه و نمیدونست چکار باید بکنه
+لطفا...یورا هنوزم..ب.عضی شبا از ترس نمیتونه بخوابه..هنو.زم نمیتو..نه تنها بمو....
قبل تموم شدن جملش از دست های اسیر میله ها آويزون شده بود و از حال رفته بود...
سونگجو جلو اومد و دستش رو جلو بینیش گرفت
:نفس میکشی؟چه خوب..بعد از سالها الان میتونم دختر موردعلاقم رو بدست بیارم،عشق در برابر نفرت؟کی میخواست جلوم رو بگیره؟تو یا جونگینی که مُرده؟یا پدرت که خوشحال میشه از دست اون دختر ننگ آور راحت شه؟
صورتش رو به چانیول نزدیک کرد و ادامه داد
:نگران نباش..من عاشق این نفرتی هستم که خودم ساختمش.
:یه زندانی اینجا داریم که حالش خوب نیست...سریعا بهش رسیدگی کنید
سمت در قدم برداشت و همزمان به فرماندهای که کنار در رسید بود گوش زد کرد
:باید زنده بمونه..زنده و سالم تحویلم میدیش
چند قدمی جلو تر رفت و ایستاد.
بعد از گرفتن یورا چطور باید از شر چانیول خلاص میشد؟
:جناب هوان خوش خیال، باید ببینمت،قاتل پسرت اینجاست..نمیخوای یکمانتقام بگیری؟
اینجا بود که راهش رو به سمت مقصدی دیگر کج کرد.
..................................................................................

DU LIEST GERADE
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...