16

81 26 9
                                    

تکون میخورد و سعی میکرد خودش رو آزاد کنه و حتی کسی که دست‌هاش رو پشت سرش در بدترین حالت ممکن گرفته بود رو ببینه ولی لعنت..اون خیلی قوی تر از این حرفا بود،معلوم بود که یک مبارز کارکشته و حرفه‌ایه..
~تقلا نکن..بهتره حرف بزنی تا قبل از اینکه قلبت رو از سینت بیرون نکشیدم
*گم شده بودم...داشتم..آییییی
دستش بیشتر از پیش پیچونده شد،راستی راستی داشت دستهاش رو میشکست
~باور نمیکنم...
*ث‌ثابت..میکنمااااااایییی..دستامو میشکنی الان
~قصدم دقیقا همینه..چون من از دروغگو‌ها خوشم نمیاد
چانیول به کای نگاه می‌کرد شاید باید جلوش می‌گرفت ولی خب..قرار بود خودش اینا رو یاد بگیره
پس چرخید و در زاویه‌ای ایستاد تا حالت کای رو بهتر ببینه
کای توهمون لحظه‌ی اول زانوهاش رو خم کرده بود و روی اونها نشسته بود،دست های مرد بدشانسی که گیر کای افتاده بود ازپشت به هم پیچ خورده بودن و هربار که کای دو مچش رو از هم دور می‌کرد فریاد مرد بلند میشد،از طرفی چون از مچش اسیر بود و آرنج هاش به هم گیر کرده بود از انگشت‌هاش کاری برنمیومد..عملا مرد رو خلأ سلاح کرده بود
~این کار فقط برای وقتیه که دشمنت فقط یک نفر باشه و مطمئن باشی که ازش قدرتمندتری.
چانیول نگاهی به کای کرد،اون فهیده بود که میخواد یاد بگیره؟نیاز با فکر زیادی نبود...چانیول باید چکار میکرد؟با لبخند به شکنجه‌ی جادوگر نگاه می‌کرد یا اونو از درد رها میکرد
*میشه ولم کنی؟میخوام برم خونمون
+تا نگی کی هستی و چرا دنبالمون میومدی این اتفاق نمیوفته
*گم شدمممم،آیییییی به چه زبونی بگم؟
~بسیار خب گم شدی، پس چطوری میگی ولت کنم میخوای بری خونتون؟
*پیداش میکنم..آیییی،آییی،آی
~کی هستی؟
*یه روستا نشین بدبخت...توکی،ااااااااا
~بهت اجازه ندادم درمورد من سوال بکنی..هوم؟
*باشه باشه..هرچی میخوای بپرس من جواب میدم وفقط ولم کن
~خودتو معرفی کن.کی هستی؟و کجا زندگی میکنی؟
*امممم،ییجانگم و با همسرم نزدیکی همین جنگل زندگی می‌کنیم
~چند وقته که اینجا زندگی میکنی و چرا؟
*چون می‌خواستیم با خیال راحت دورتر از ستم پری ها زندگی کنیم
سکوت منتظر کای و چشم‌های چانیول به یاد آورد که باید مدت زمانش رو هم‌بگه
*دو سال...دوساله که باهمیم
~یعنی...میخوای بگی تو این دوسال تا حالا جنگل نیومدی؟
*چرا ولی..
ولی چی؟چی باید میگفت؟تله وحشتناکی بود اگه همچنان به دروغش ادامه میداد
*ولی،اممممم..هاه...من فقط دیدمتون و کنجکاو شدم که کی هستید..آخه جنگل سایه رو فقط تعداد کمی از افراد میشناسن
~پس قبول کردی که داشتی دنبالمون میومدی و گم نشده بودی؟
*آ،اره‌
~بسیار خب،جادوگر..
دست هاش رو ول نکرد فقط از روی زانوهاش کنار اومد و سهون تونست بایسته و به محض ایستادن سعی کرد که با پاش کای رو از پا دربیاره..اما اون نفر سوم داستان رو یادش رفته بود و چانیول هم لحظه‌‌ای بعد از اینکه یک پاش رو بالا آورده بود زیر پاش زده بود و سهون با زانو به زمین خورده بود .....
اونجا بود که سهون فهمید چقدر هنوز ضعیفه....سپردن شاهزاده بکهیون بهش کار درستی بود؟نمیفهمید همیشه کتاب های رزمی رو میخوند و سعی می‌کرد مثل اونا باتکنیک و انعطاف پذیر باشه..ولی خب تا رقیبی برای مبارزه نداشته باشی نقطه ضعف هات رو یاد نمیگیری
~به گمونم باید تا خونتون راهنماییم کنی ییجانگ و بهتره که دیگه دروغ تو کارت نباشه وگرنه خودت رو باید مرده فرض کنی
خب اگه مجبور بود کای و چانیول به خونش ببره لو میرفت که ییجانگ نیست و همسری هم نداره اون موقع ممکن بود این دوتا جادوگرها به مادرش هم آسیب بزنن
ما بین نفس های بریده بریده‌ای که از درد می‌کشید دروغ هایی که گفته بود رو اصلاح کرد
*س...ه....سهونم
~چی؟
*ُاسمم...سهونه و با ماد.رم..زندگی میکنم..لطفا کاری با مادرم نداشته باشید
سهون؟شنیدن این اسم نمک جدیدی بر زخم‌هاش بود نوزادی که 25سال پیش در آغوش یون‌وو رها شده بود و قطعا سرنوشتی جز مرگ به سراغش نیومده بود..کاش همون ییجانگ باقی میموند
قلبش فشرده میشد از یادآوری اون روزی که بالای سر می‌های قول داده بود مراقب سهون باشه و نبود ولی چهره‌ی همچنان یخیش هیچی ازش نشون نمیداد،جوری رفتار می‌کرد که انگار چیزی نشده و 25سال جلو اومدن در ی‌ لحظه اتفاقیه که ممکنه برای هرکسی بیوفته و خیلی عادیه،حقیقت این بود
کای و چانیول برای مردم این سرزمین مرده بودن...
سخت بود اثبات اینکه اینطور نیست،شاید باید دیگه کای و چانیول نبودن،دونفر دیگه؟شاید بهتر میشد
+برادر حالت خوبه؟
صدای چانیول نوری شد در تاریکی های خاطرات
کای نفس عمیقی کشید
~بسیار خب سهون...خونتون کجاست؟مهمان‌های چند روزت رو راهنمایی میکنی؟
+برادر..چطور میخوای بهش اعتماد کنی؟اون‌حتی درمورد اسمش هم حقیقت رو نگفته
کای نگاهی به چانیول کرد
~تنها که زندگی نمیکنه،بالاخره یک عزیزی توی اون خونه هست که مجبور شد حقیقت رو برای ما بگه،شاید همین کلید خواسته های ماهم باشه.
سهون همچنان روی زمین افتاده بود نمیتونست تکون بخوره و فرارکنه
+فکر میکنم زانو هاش شکسته،یا حداقل آسیب دیده
کای جلو رفت و روبه‌روی سهون زانو زد
~یعنی باید تا خونتون‌کولت‌کنم؟
.....
~باشه این‌لطف رو درحقت میکنم،ولی یادت باشه باید تو فرصت مناسبش باید برام‌جبران‌کنی
.........................................................................
*همی...همین خونس
بعد از گفتن این‌حرف‌ سعی‌کرد سرش رو روی شونه های کای استراحت بده که تقریبا از حال رفت
کای رو به چانیول کرد
~در بزن..
چند ضربه‌ی آروم به در خورد
:بله؟
+باز کنید،از دوست های سهونیم
دقایقی بعد در با صدای اعصاب خورد کنی باز شد
:اوه...ای‌وای خدای من
یون‌وو چرخید و به سمت سهون رفت
:چی شده؟چرا..چرا بیهوشه؟
~نگران نباشید لطفا..از روی درخت افتاده سالمه و چیزیش نشده..میتونیم بیاریمش داخل؟
یون‌وو نگاهی به مرد کرد
:آره،البته..لطفا
استرسِ تو چشم‌های زن خیلی آشنا بود..شاید همه زن‌ها وقتی مضطرب بودن چشم‌هاشون همینقدر لرزان بود
کای داخل رفت یون‌وو خواست در رو ببنده
~لطفا..برادرم بیرونه..ما خسته‌ایم و چند روزه که تو راه بودیم
:اوه متاسفم
یون‌وو در رو باز کرد و چهره‌ای آشنا دید..
شاید کای رو تو این ۲۵ سال یادش نبود ولی چانیول رو به لطف نقاشی های یورا خوب یادش مونده بود..
+سلام...اجازه هست؟
حتی صداش هم‌تو گوشش آشنا به نظر میرسید..انگار چانیول دوباره متولد شده بود
+بانو حالتون خوبه؟
:آ...آره..ببخشید متاسفم،چهرتون شبیه کسی بود که میشناسمش
+ولی من شمارو نمیشناسم
طبیعی بود..یون‌وو 25سال پیر تر شده بود و حتی بیشتر ..
:البته! کسی که من ازش حرف میزنم خیلی سال پیش کشته‌شده
~یوجیم
صدای برادرش توجهش رو جلب کرد
~مشکلی هست؟
ظاهرا از نظر کای اسم های خودشون به دردشون نمیخوردن و اسم جدید نیاز داشتن،اسم جدید برای شروع دوبارشون؟چانیول اینو نمی‌خواست پس فعلا جهت اینکه شاید گفتن اسم‌هاشون خطرناک باشه یوجیم رو جای چانیول صدا زدنش پذیرفت
+نه...فقط فکر کنم چهرم کمی برای ایشون کمی آشنا به نظر رسیده
:بابت بی‌احترامیم متاسفم،لطفا بفرمایید داخل..
..............................
طعم چای دقیقا به خوبی مهمون نوازی یون‌وو بود سهون هنوز خواب بود و چانیول و کای که یوجیم و یوجین معرفی شده بودن روی صندلی کنار میز داشتن چای می‌نوشیدند
:سابقه نداره از درخت بیوفته،ازهمون هفت یا هشت سالگی دیگه این اتفاق نیوفتاده بود.
~کفشاش...اونا کارو خراب کردن فکر کنم
زن با تعجب سری تکون داد.سهون هيچ‌وقت با کفش از درخت بالا نمی‌رفت..
:تا حالا ندیده بودمتون،میدونید سهون دوستای زیادی نداره ولی اون یکی دوتاروهم زیاد خونه آورده.
~تازه به اینجا اومدیم،گفتم که چند روزه که تو راهیم
:سهون رو تو جنگل دیدین؟
~بله،افتاده بود و توانایی راه رفتن رو نداشت،خوشبختانه ما به دادش رسیدیم
:خیلی ممنونم ازتون
چانیول نمی‌دونست چرا ولی نگرانی زیادی بابت جادوگرنمای بیهوش داشت
+آسیب زیادی دیده؟
:نه.. فقط کمی ضرب‌خوردگی زانو،سریع خوب میشه روی زخم هاش دارو گذاشتم...شاید خیلی مشخص نباشه ولی سهون مرد قوی‌ایه
قوی؟کای پوزخندش رو توی مغزش نگهداشت،اون پسر حتی نمیتونست خودش رو از بند کای آزد کنه،ولی خب اون یک مادر بود و هیچ‌وقت چشم‌هاش ضعف‌های فرزندش رو نمیدید..
:متاسفم ولی میتونم ازتون بخوام کنار سهون بمونید؟من باید به شهر برم،ممکنه زودتر از اون چیزی که فکر میکنم بیدار بشه و کمک لازم داشته باشه،کار خیلی واجبی هست وگرنه نمیرفتم
کای سری تکون داد
~خیالتون راحت باشه،تا برگردید ما مراقبشیم
یون‌وو سرش رو کمی خم کرد و بعد از برداشتن شنل بافتنیِ قهوه‌ای رنگش از در خونه بیرون رفت.
..............
~هی مرد قوی!!نمیخوای بیدار شی؟
+بیهوشه؟
~فکر نمیکنم،بیشتر شبیه به تنبلای خوابیدس
دستش رو روی شونه‌ی سهون گذاشت و کمی تکونش داد
~سهون...بلند شو،قرار نیست تا ابد منتظرت بمونم.
....
~همکاری نکنی مجبورم با مادرت کارم رو جلو بب...
*چی میخوای ازجون من؟چرا حتی توی خونمم تنهام‌نمیزاری؟
~یه لیست کامل از قوانین تمام قلمرو ها و نقشه و راه‌های ممکن
*و اون‌وقت چی باعث شده که فکر کنی من این چیزایی که میگی رو دارم؟
~فکر نمیکنم تومجبوری داشته باشیشون..بیا اینجوری فکر‌کنیم به پاس اینکه وقتی که از روی درخت افتادی و زانوت آسیب دید و تا خونه کولت کردم این کارو به عنوان جبران انجام‌میدی
*چی داری میگی؟تو خودت این بلا رو سرم آوردی
~من؟نه...کار یوجیم بود،و مجازات گستاخیِ‌خودت بود و فکر می‌کنم چهره‌ی قوی‌ای که از خودت تو ذهن مادرت ساختی رو بهتره خراب نکنی..منم بهش گفتم از روی درخت افتادی و به خاطر کفش‌هاته
سهون از بین دندون‌های چفت شدش غرید
*من هیچ‌وقت با کفش از درخت بالا نمیرم
~بازم به نفعته که یک بهانه‌ای برای الا رفتن با کفش برای خودت جور کنی،ما دونفریم و هردوتامون عنصر داریم
*تنها کسایی که اینجا عنصر داره شما دوتا نیستید
~اوه...جداََ؟یک نگاه به سر و وضع خودت بنداز..کی این بلا رو سرت آورده؟من
سهون روش رو به طرف چانیول کرد
*چرا عین کسایی که نمیتونن حرف بزنن یجا واستادی و نگاه میکنی؟اصلا من دیگه با این کاری ندارم تمام مذاکراتم با تو انجام میشه
+و اون‌وقت چی باعث شده که فکر کنی من با تو حرف دارم؟
چشمش به پوزخند کای افتاد
~حرف خودت به صورت کوبیده شد،یک_یک مساوی..حالا میریم ادامه مذاکرات
*چطور باید چیزی رو برات بیارم که حتی نمیدونم کجا باید دنبالش بگردم؟
~نمیدونی؟بعید میدونم راه قصر رو بلد نباشی
*دیوونه شدی؟چطور باید برم به قصر؟
~یعنی میگی نشان ورودی قصر رو نداری؟
کای،اون از کجا نشان رو دیده بود؟مگه..
چشم‌هاش به دست کای میخکوب شد
~حواست نیست که حتی همون لحظه‌ی اول که به زمین زدمت برداشتمش،این نشان نگهبان های شخصیه مگه نه؟نشون میده جاهای خوبی از قصر میتونی بری
نشان دستش رو شناخته بود چون دقیقا همون نشانی بود که توی نورن25سال پیش استفاده میکردن و چون از جنس سنگ خاص"توپاز آبی"بود که فقط ی‌ معدن در تمام نورن و آلور واقع در معبد سوم قصر داشت
*بدش به من
~میدم ولی فقط زمانی که مطمئن شم کاری رو که میخوام برام انجام میدی
نگاهی به سنگ‌کرد
~وگرنه خودم بهش نیاز دارم
سهون برای فراری دادن بکهیون باید به قصر میرفت و برای رفتن به قصر به اون نشان نیاز داشت
دستش رو با سرعت جلو برد تا شاید بتونه پسش بگیره ولی مغز کای از دست سهون سریع بود
~خب..
با حال زاری جواب کای رو داد، و به خودش قول داد یک‌روز انتقام این رفتار کای‌رو ازش بگیره
*چکار باید بکنم؟
~برای شروع سریع تر خوب شو
سهون بی‌حرکت و با چشمهای بی‌حس به کای چشم دوخته بود
کای بلند شد و همراه چانیول از اتاق خارج شدند،کار همیشگیِ کای همین بود بلاتکلیف گذاشتن.
......................................
بیرون خونه منظره‌ای زیبا با هوا و غروب معرکه‌ای داشت قطعا اگه ویالنش همراهش بود ساعتها مینواخت..
ولی ....چانیول نباید یادش میرفت اون باید اون ساز رو فراموش می‌کرد و سلاح رو جای اون میگذاشت،دستش رو باید جای آرشه به شمشیر و کمان عادت میداد
+برادر!میخوای چکار کنی؟
~نشان رو که میشناسی؟
+آره،منم یکی به لی داده بودم
~دقیقا...پس نتیجه میگیریم سهون با یکی از اعضای سلطنتی در ارتباطه که اینو داره،و از اونجا که جادوگره شاید اون شخص یورا باشه یا حداقل کسی که با یورا در ارتباطه
+نمیفهمم،خود تو گفتی ممکنه یورا الان دشمن ما باشه
~آره ممکنه،و ربطی هم به اون نداره..مسئله اینه که ملکه این قلمرو قطعا این دوتا چیزی که من میخوام رو داره،یا حداقل میدونه ازکجا باید پیداش کرد
+با نقشه میدونم‌میخوای چکار کنی،ولی قوانین رو میخوای برای چی؟
~باید چیزی رو که میخوایم زیر پا بزاریمش‌خوب بشناسیم،ممکنه لو بریم
+چرا خودمون با نشان وارد قصر نشیم؟
~اینم مسئله‌ی همون قوانینه..نمیدونی چطور باید رفتار کنی که عادی به نظر برسه،برای رفتار کردن شبیه جادوگر 25سال تغییر ایجاد شده..اینو یادت نره
+متوجه‌ام
چقدر همه چیز زود گذشته بود و چقدر سریع تمام زندگیشون تغییر کرده بود.
محل زندگیشون...
رابطشون....
علاقشون.....
و حتی هدفشون.....
تو فکر بود که صدای شکستن شاخه‌ی درخت توجهش رو جلب کرد
~پیدا کردن شمشیر شاید یکم طول بکشه،حداقل بیشتر از ساختن کمان
کای جلو اومد و دست چانیول رو گرفت و شاخه رو توی دستش گذاشت
~کمان بساز،تا تمرینات رو جلو ببریم
بعد از گرفتن چوب کای به سمت در خونه رفت تا کمی استراحت کنه..و حتی بهش نگفته بود چطور باید کمان بسازه
چطور با چه ابزاری؟این تمرین بود یا امتحان؟زمانداربود یا تا هروقت که طول بکشه زمان داشت؟
...........................................................‌.................‌......

WrongWhere stories live. Discover now