صدای عربده های زندانی ها توی مغزش میپیچید هیچ نمیتونست دلیل اینقدر وحشی بودن موجوداتی به این زیبایی رو درک کنه.ضعف بهش غلبه کرده بود و چهرهی واقعیش رو رو کرده بود،پریها حالا که میدونستن یه جادوگر بلاهایی بدتر قرار بود سرش بیارن.
شکنجه هایی که طی ساعت های پیش دیده بود در برابر دستبند فلزی تیغ دار و سنگینِ خودش هیچی نبود هرچند خیسی خون رو روی انگشتای پاش به خوبی حس میکرد ولی مچ های دستش دیگه به اندازه اول سوزش و درد نداشتن یه جورایی انگار دست هاش نسبت به درد بی حس شده بودصدای قفل سلول چوبی سلول توجهش رو از اطراف گرفت نگهبانی جلو اومد دستبند هارو باز کرد و به طرفی انداخت پارچه سفید رنگی روی زخم هاش پیچید و لباس مشکی رنگی رو به طرفش گرفت
:بپوشش...امشب شخص مهمی قراره بیاد و ببینتت
و همزمان که نگهبان از سلول خارج میشد و در رو قفل میکرد ذهن چانیول درگیرتر از هر زمان دیگه ای میشد..
شخص مهم؟کی؟یعنی بازم نقشه ی جونگین بود؟یل اینکه فهمیده بودن که شاهزادهی نورنه؟
فکر اینکه باز هم توی دردسر افتاده و جونگین مجبور شده نجاتش بده کاری میکرد که چانیول خودش رو لایق نجات ندونه.نمیخواست بار روی دوش کسی باشه،از طرفیهم نمیتونست تنها نجات پیدا کنه
درگیری های زیادی با خودش داشت ولی بالاخره
لباس رو از روی زمین برداشت.این بار بار آخر بود که توی دردسر میوفتاد باید حواسش رو بیشتر جمع میکرد..................................................................................
*اینکه بیدار نمیشه طبیعیه؟خیلی نگرانشم آخه
:خون زیادی از دست داده پرنسس!
دختر دستهمویی رو توی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش داد و نگران به جلو قدم برداشت
*کی به هوش میاد؟
:هرچند که معلوم نیست ولی امیدوارم تا ضعیفه به هوش بیاد
*چرا تا ضعیفه؟
طبیب نفسی گرفت
:خودتونم خوب میدونید پرنسس،این یک جادوگره و اصلا معلوم نیست که چرا اومده بوده به آلور ولی از یک چیز مطمئنیم،پری های آلور ازش خوششون نمیاد پس اون دشمن پری هاست به نظرتون اگه بیدار بشه و "جابجونگ"رو ببینه اولین کاری که میکنه چیه؟کم خطر ترین احتمال اینه که تنهایی بخواد با ما مبارزه کنه...اگه قدرت فرار کردن رو داشته باشه باید با سپاه نورن رو به رو بشیم و یا حتی نورن و آلور در برابر ما!!*اینطور نیست...وقتی بیدار بشه ببینه کمکش کردیم اینکار رو انجام نمیده،شما زیادی بدبین هستید
میهای پزشک سلطنتی رو که وسایلش رو جمع کرده بود و داشت از اتاق خارج میشد دور زد و به سمت تخت وسط اتاق رفت...
دستش رو روی پیشانیِ جونگین بی حال گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه
*مثل یک جنازه سردی،اگه خودت برای بهبودی به خودت کمک نکنی اینجا کسی دیگهای نمیتونه برات کاری بکنه،یا شاید اصلا نخوان کاری بکننفوتی از حرص اینکه نمیدونست چکار کنه به سمت موهای چتری روی پیشونیش کرد..
جادوگرِ روی تخت چهره ی جذابی داشت و رنگ و فرم لب هاش با اینکه خون زیادی از دست داده بود همچنان قشنگ بودن پوست جادوگر خیلی خوشرنگ بود و لعنت اون خیلی خوش تیپ بود..
دروغ بود اگه میهای میگفت که اصلا جذبش نشده.. هنوز توی چهرش حالتی مشخص نشده بود که صدایی جلوی این کار آبرو بر رو گرفت
:فکر نمیکردم یه روز به یه مرد غریبه اجازه بدی روی تختت بخوابه
صدای بم و مردونه ای که فضای اتاق رو پر کرد توجه میهای رو به زور از کای گرفت...این صدا رو میشناخت،چرخی به چشمهاش داد پسر عمویی که هوای تاج و تخت داشت..
ESTÁS LEYENDO
Wrong
Fanfic+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...