در اتاق با سرعت باز شد،پس زمینهی معجون جدیدش قامتی آشنا دیده شد که اجازه نداد محافظش همراهش داخل بیاد.اخم عمیقی داشت صورتش جدی بود و هیچی از اون فضای خالی متوجه نمیشد.عصبانی بود؟نگران بود؟ترسیده بود؟هیچکدوم یا همش؟منتظر بود که حرف بزنه و سونگجو هم زیاد منتظرش نذاشت
:میدونستی این اتفاق میوفته
▪︎بهت که گفتم..
پس خبر داشت،اونقدر ساکت موند تا پیرمرد چشمهاش رو از شیشهای که توش مایعای درخشان میرقصید گرفت
▪︎جلوی بعضی از اتفاقات رو نمیشه گرفت،میدونستم اتفاق میوفته اما نمیدونستم کی..
:برای نجات کای اومده؟
سرش رو به دو طرف تکون داد
▪︎یورا رو میخواد و البته نورن رو..
حالا عصبانیت سونگجو رو احساس میکرد!اون واقعا عاشق اون زن بود؟نگاهی کلی به اوضاعش کرد
از آتیش سوزی جون سالم بهدر برده بود و از صورت سیاه شدش و لباس های خاک گرفتش مشخص بود که غافلگیر شده...نشونههای عشق رو خیلی سال پیش تو وجود سونگجو کشته بود...شروعش با نقشهکشیدن و کشتن شاهزادهی اول نورن و بعد تجاوز به یورا بود...▪︎جلوی اون هیولا رو نمیشه گر..
:ای پیرمرد حقهباز!!
از چشمهاش آتیش ترس میبارید.میترسید؟حق داشت ۲۵ سال پیش وقتی به خیالش کای رو نابود کرده بود و چانیول رو برای معامله دستگیر کرده بود پیرمرد به سراغش اومده بود و کابوس چانیول رو به جونش انداخته بود از همون موقع میترسید،از چانیولی که قرار بود دنیاش رو برعلیه اون کنه،ازچانسکل که مسخواست جونش رو ذرهذره بگیره...هوآن آینده رو میدید نمیشد به حرفش بی اعتنا میبود..................•●(فلش بک,25سال پیش)●•.................
▪︎سونگجو،تو نمیتونی با ضعیف کردن چانیول جلوی اونو بگیری.
دستهاش رو مشت کرد و پر حرص لب زد
:پس باید بکشمش.
▪︎مثل کای که فکر میکنی کشتیش؟
اخم کرده به سمتش برگشت
:منظورت چیه؟
▪︎واضحه!!کای زندس و برای نجات چانیول داره میاد.
این پیرمرد چرا یک راست نمیرفت سر اصل مطلب
:چرا بهم نمیگی؟چجوری باید از شرشون راحت شم؟
▪︎فعلا نمیتونی!اما میتونم تا زمانی که بتونی باهاشون مقابله کنی دستوپاشون رو ببندم
حتی سکوتش هم عصبانی بود اخم کرده بود و نفسهای عمیقی میکشید،تا اینکه انعکاس قرمز رنگی توی چشمهاش نمایان شد،اون موقع بود که چهرش رنگ سوال به خودش گرفت.دستش رو جلو برد تا شیشهی سربسته رو بگیره:این چیه؟
شیشه عقب کشیده شد
▪︎مواظب باش،خطرناکتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنی.حتی نگاه کردن بهش هم تورو فریب میده.چه برسه به اینکه بدونی چکار میکنه
لبخندی زد و شروع به قدم زدن کردن و به سمت پنجره حرکت کرد
▪︎ارباب زمان،میتونم ببرمشون به سالها پیش جایی دور از ما.یا حتی سالها بعد از تو و پادشاهی تو!
چرخید و به چشمهای کنجکاو سونگجو نگاه کرد
▪︎ولی درهر صورت پادشاهی تو درخطره، چانیول و کای نباشن هیولای دیگهای برای داستان تو خلق میشه،پس هیولایی رو انتخاب کن که بهش مسلط باشی.اون دوتا نقطه ضعف همن حتی اگه بیحسی مطلق نسبت بههم رو به نمایش بکشن.
:فقط بگوچکار باید بکنیم؟
YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...