نفس کم آورده بود.اما هنوز هم نمیخواست روی زمین فرود بیاد و استراحت کنه.اگه فقط برای درصد کمی چیزی که دیده بود واقعا اتفاق افتاده بود حتی همین حالا هم دیر کرده بود.چشمهاش سیاهی میرفت و سینش میسوخت و نفسهاش صدادار شده بود،به اجبار تصمیم گرفت کمی از ارتفاعش کم کنه که اگه سقوط کرد آسیب زیادی نبینه.خودش متوجه نمیشد اما همین حالا هم با هر بار که بالهاش رو تکون میداد ارتفاع زیادی رو به پایین سقوط میکرد.
کمکم پاهاش به زمین خوردن و بالاخره تسلیم شد.انرژی نداشت و گلوش به شدت خشک شده بود.تمرکز زیادی براش باقی نمونده بود و نمیدونست داره چکار میکنه فقط چهرهی جادوگر یخ زدهای جلوی چشمهاش همهی دنیاش شده بود زانوهاش میلرزیدن و هرآن منتظر سقوطش روی زمین بود اما درست لحظهای که قرار بود به زمین بیوفته دستهای محکمی کمرش رو گرفت.
از شک وارد شده بهش حواسش جمع شده بود،صاحب دستها هم مثل خودش نفسنفس میزد و حتی لرز خفیفی هم توی انگشتهاش داشت.جادوگر پشت سرش مابین نفسهاش پرسید
~کجا داری میری پری؟
این صدای کای بود،برادر چانیول...و البته مادرش!چرا نمیتونست این واقعیت رو توی مغزش جا بده؟دستهاش رو روی دستهای کای گذاشت و خودش رو آزاد کرد واقعا توانایی حتی قدم برداشتن رو هم نداشت اما به زحمت خودش رو به جلو کشید و روی زانوهاش نشست و دستهاش رو روی زمین تکیهگاه کرد
_اینجا چکار میکنی کای؟
~پرسیدم کجا داری میری؟
بیاهمیت به سوال کای شروع به شکایت کرد
_توهم خبر داشتی مگه نه؟
سرش رو به نشونهی تایید سوالش تکون داد
_حتما داشتی!حتما سهون گفته بهت...خبر داشتی و اونطور توی جنگل بیخیال بهم گفتی همه چی توهمه؟چانیول حق داشت که اینقدر ازت متنفر بود!
کای حالا میدونست که بکهیون داشت درمورد چی حرف میزد حرفهای سهون و الان هم بکهیون تیکههای پازل توی ذهنش رو خیلی سریع بهم متصل کرده بود.
بکهیون یه دورگه بود و احتمالا قدرتهای جادوگریش توی ذاتش فعال شده بود اما تا اونجا که یادش بود عناصر به یکباره فعال نمیشدن و آثارشون از بچگی شروع میشد و اینجوری نبود که ناگهانی در بزرگسالی خودشو نشون بده..شاید هم برای دورگه ها اینجوری نبود.اخمی کرد و جواب فریاد پری رو با فریادی بلندتر داد
~از لحظهای که شروع به پرواز کردی قدم به قدم دارم همراهت تلپورت میکنم!فکر کردی برای یک جادوگر کار آسونیه؟اگه نمیدونی باید بهت بگم نه چون خیلی انرژی ازم میگیره..
صداش پایین اومد،چیزهای مهمتری از انرژی از دست رفتش وجود داشت.دم عمیقی گرفت و چشمهاش رو بست تا تمرکز بیشتری روی کلماتش داشته باشه...دستش رو بالا آورد و همراه کلماتش شروع به تکون دادنش کرد.عادتش بود هر وقت که قرار بود تاثیرگذاری حرفهاش بیشتر بشه این کار رو انجام میداد
~تو و چانیول...بکهیون بهم گوش کن!من کنار هم بودن تو چانیول رو دیدم.نمیشه انکار کنی که حسی بین تو و چانیول هست.خودتم اینو قبول داری،مگه نه؟
جواب پرسش فقط سکوت از طرف پری بود.بکهیون که تا قبل از سوالش بهش نگاه میکرد چشمهاش رو به زمین دوخته بود و این اولین بار بود شاید که اخم پری میدید.ابروهاش درهمرفته بودن و میلرزیدن.بکهیون کلافه بود و فکرهای زیاد و متنوعیای توی سرش بود که همه اونها یک وجه اشتراک باهم داشتن و همزمان باهم اسم یک نفر رو فریاد میزدن
"چانیول!"
نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد آورد دوباره به جادوگر نگاه کرد.
_مهم نیست...اون تو خطره نمیتونم اینجا بمونم و درمورد گذشتهای که توی سر توعه حرف بزنم.
خواست بچرخه و ادامهی راه رو روی زمین بدوه که قبل از هرحرکتیکای جلو اومد
~بهم بگو چی دیدی پری!!بگو تا بتونم کمکش کنم.
چی دیده بود؟آسون نبود گفتنش اما باید اینو قبول میکرد که تنها نمیتونست حتی جایی که چانیول بود رو پیدا کنه.دستش رو مشت کرد
_دستها و گردنش رو بسته بودن پوستش از سرما کبود شده بود و سخت نفس میکشید..
ابروهاش به سمت پایین اومد و اشک چشمهاش رو با انگشتهاش گرفت
_نمیدونم باید چکار کنم.زیادی تاریک بود..انگشتهاش یخ زده بود و نمیتونست حتی با آتیشش اونارو گرم کنه
دست کای شونش رو فشرد
~برگرد خونه مادرت منتظره،اینبار دیگه اجازه نمیدم دیر بشه
"دیر بشه"؟تیر کشیدن قلبش رو بعد از این دوکلمه به خوبی احساس کرد اگه همین حالا هم دیر شده بود چی؟
چشمهاش رو بست و بعد از باز کردنش "همچنان نوری نمیدید تا اینکه لحظاتی بعد صدای فریادهای دلخراشی توی گوشهاش پیچید پشت سرش رو که نگاه کرد جادوگری رو دید که تو ارتفاع یک متری معلق مونده بود و نور نیزه مانندی از بین سینش آروم عبور میکرد و از رنگ آبی تبدیل به باریکهای قرمز رنگ میشد.صورت جادوگر از اشک خیس شده بود و از درد چین خورده بود و مشخص بود که نمیتونست دستوپاش رو تکون بده.در همین حین چشمهایی با لذت تمام به دریچهای که داشت از باریکهای نور قرمز شکل میگرفت و بزرگتر میشد نگاه میکرد چشمهای خاکستری و منفور از ذوق برق میزد و جوری منتظر بودن که انگار همهی آروزهاش درون اون دریچه بود.ناگهان چشمها چرخیدن و با نگاه بکهیون قفل شد.
▪︎چی شده پری جوان؟ترسیدی؟
قهقهای بلند سر داد و آروم به سمتش قدم برداشت
▪︎خوب گوش کن پری جوون هیچکس نمیتونه جلومو بگیره،من تمام عمرم رو منتظر این لحظه بود و حتی اگه بخوای جلومو بگیری اونقدر ضعیف هستی که به راحتی از پست برمیام.من برنامه ریزی دقیقی انجام دادم اونقدر دقیق که نزاشتم حتی کنترل عنصر درونت رو توس دستهات بگیری
قدمهاش تند تر شده بود و هوآنی که به سختی قدم برمیداشت حالا داشت به سمتش میدوید پیرمرد زیادی ترسناک بود چشمهای خاکستریش سیاه شد و و سفیدی چشمش رو تاریک کرد لبهای رنگ پریدهش تند تند بهم میخوردن و چیزهای ترسناکی رو فریاد میکشید که از شدت استرس نمیتونست متوجه بشه عصاش رو به سمتی پرت کرد و فریاد کشید
▪︎حتی اگه بخوای در خیالاتت با من مبارزه کنی تو رو توی ذهن خودت شکستت میدم
بکهیون سرش رو به طرفین تکون داد تا تصویری که هر لحظه نزدیک تر میشد رو تموم کنه اما موفق نمیشد. نگاهش رو به چانیول داد همچنان معلق بود اما حالش اصلا خوب نبود پوستش رو به بیرنگی رفته بود و انگار هر لحظه داشت محوتر میشد.پری فریاد کشید و پرواز کرد تا پاهاش از زمین جدا شدن،تصویر جنگل جای اون صحنهی وحشتناک رو گرفت.."
نگاهش رو هراسون به اطراف چرخوند دنبال جادوگر میگشت اما انگار که دنیا بین اون دوتا قرار گرفته بود هیچی نمیدید...فقط درختهای بیشمار جنگل!کنترلش رو از دست داد و بعد اسم جادوگر رو فریاد کشید
_چانیول!
به عقب کشید شد و با ابروهای درهم کای مواجه شد
~چی دیدی پری؟
چهرهی کای ترسناکتر از هر وقت دیگهای بود حتی ترسناک تر از وقتی که همراه سهون حقیقت رو آورده بود.پری نفس نفسمیزید و دستهاش میلرزید شاید از ضعف عضلههاش بود اما لرزیدن روحش از وحشت بود اما برای چی؟پیرمردی که قصد جون خودش و چانیول رو داشت؟
~حرف بزن پری!
_اون..پی.رمرد...اون چانیول رو...میکشه!
کای فهمیده بود منظور بکهیون از پیرمرد دقیقا کیه
~برگرد خونه!
_نمیتون...
~همین که گفتم برگرد خونه و منتظر چانیول بمون!!!
در لحظه به عقب پرت شد و بعد از کای فقط ردی نامنظم از تصویر طبیعت پشت سرش موند و بکهیون به خاطر لرز روی زمین افتاد و شروع به سرفه کرد
..................................................................................
چشمهاش رو تازه باز کرده بود و چند دقیقهای رو به گیجی سپری کرده بود و در نهایت تمام اونچه که بهش گذشته بود رو به یاد آورد.
جایی که بود بوی نا و خون میداد و تنهایی روشنایی که بود،از پشت میلههای سیاه به داخل سلول میرسید. انگشتهاش رو به زحمت تکون داد و دستهاش رو تکیهگاه بدنش کرد و بلند شد صدای استخونهای کمرش بلند شد و موهاش تو صورتش ریخت،اونارو کنار زد وقتی خواست بلند شه کوفتگی پاهاش اجازه نداد.حدس میزد مدت زمان زیادی بود که بیهوش بوده اما همچنان خسته بود.چشمهاش رو دوباره بست اما بلافاصله صدای آشنایی گوشهاش رو پر کرد.
■خب خب خب......میبینم که شاهزادهی جوان ما بیدار شده.حالت چطوره برادرزادهی عزیزم؟
اخمش درهم شد.پس همهی اینها زیر سر عموش بود چشمهاشرو باز کرد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره خیره به جادوگر پیر نگاه کرد
+باز از جونم چی میخوای؟
سایهی تاریکی پشت میلهها دیده میشد عصای بلندی توی دستهاش بود که سنگ آبیرنگی و قطره مانندی روی نوکش برق میزد سایه چند قدمی برداشت و از زاویه دیگهای بهش نگاه کرد.چشمهاش رو نمیدید اما سنگینی و خیرگی نگاهش رو به خوبی احساس میکرد.
■شاید چیزی از درون تو...که متعلق به منه!
اخمش عمیق تر شد.متعلق به عموش؟پاهاش رو با وجود درد زیاد جمع کرد و از جاش بلند شد و به سمت میلهها رفت و میلههای سلول کوچیک رو گرفت.حالا میتونست چشمهای خاکستری هوآن رو ببینه. چشمهاش رو ریز کرد و با شک پرسید
+چی داری میگی پیرمرد؟
■لحنت زیادی برای یه زندانی تاریکه.مواظب باش شاهزادهی مُرده!کسی که اینجا زندانیه تویی و من رئیس زندانبان توام..
به نظر جادوگر پیر،سکوت چند ثانیهای چانیول به خوبی نشون میداد که متوجه موقعیتش شده بود.اما چانیول اون چانیول همیشگی نبود و این سکوت بیشتر برای سر در آوردن از کارهای عموش بود.هر چی بیشتر میدونست میتونست بهتر شکستش بده.چانیول انگشتهاش رو دور میلهها سفت تر کرد.متنفر بود از مرد روبهروش که بوی مرگ میداد!
■به یاد دارم که سالهای سال به خاطر یورا عذاب وجدان داشتی.چون جادوی اون رو دزدیده بودی.
مشت دستش رو روی شونش سفتتر کرد و چانیول حرصی جوابش داد
+من این کار رو نکردم...تقصیر من نبود.
پیرمرد سری به آرومی تکون داد و نفسهای آرومی کشید
■به خواست خودت که نه،اما قبولش کردی و هرگز دنبال راهی برای برگردوندنش به اون دختر پیدا نکردی.
قیافه جادوگر درلحظه بههم ریخت. هوآن پوزخندی زد.
■زیاد نگران نباش،چونراهی نیست که بخوای عنصرترو به کس دیگهای بدی...اما وقتی بتونی از بدن یه جادوگر خارجش کنی،میتونی قدرت طلسمت رو هزاران برابر بیشتر کنی.
اخم روی صورت چانیول از عصبانیت نبود،بیشتر از سوالهای توی سرش بود.و هوآن اینو خوب میدونست.
■به نظرت چطور بردهای مثل ارباب زمان دارم؟
خندهای کوتاه کرد و دستش رو از لابهلای میلههای سرد عبور داد و روی قلب جادوگر روبهروش گذاشت.زیادی برای شرایطی که توش بود کند میتپید.
■عنصر من تصویری از زمانه،حالا اگه بخوام قویترش کنم به نظرت چنتا جادوگر رو باید از بین ببرم تا واقعا بتونم توی زمان حرکت کنم؟ها؟ارباب زمان قربانی زیادی ازم میخواد نمیتونم بهش نه بگم..اما خب چه حیف با وجود همهی زندگیهایی که براش قربانی میشن قدرت خیلی کمی بهم میده!میدونی که چی میگم؟اون یک چیز قوی تر ازم میخواد
حالا ضربان بالا رفتهی چانیول رو زیر انگشتهاش چروکیدهش احساس میکرد. ترسیده بود یا تعجب کرده بود؟اگه مزهی ترس رو هنوز نمیتونست کاملا احساس کنه پس با جملههای بعدیش اینو ازش میگرفت
▪︎ولی تو با همهی جادوگرها فرق داری...لحظات بعد از تولدت بهت عنصر دیگهای هم دادم. سالهای سال ازت مواظبت کردم و بهت طلسمسازی یاد دادم و پرورش دادم تا قدرتمند بشی...حالا اگه هردو عنصرت رو خارج کنم میتونم گسترهی زیادی از زمان رو عقب یا جلو برم.میتونم دوباره شروع کنم و اینبار اجازه نمیدم که پدرت تمام زندگیمرو نابود کنه.اینبار همه چیز رو میدونم حتی خیلی بیشتر از پیشگوی بزرگ!!!
چشمهای تیرهی چانیول توی تاریکی برق میزدن اما هیچ ترسی توی اونها دیده نمیشد.جادوگر جوان نگاهش رو از عموش گرفت و به عصای بلندش داد.چیزی درون سنگ آبی رنگ به جنبش افتاده بود و رو به سرخی میرفت اما به سرعت دوباره به رنگآبی برمیگشت.پوزخند صداداری زد و دست زمخت پیرمرد رو از روی قلبش کنار زد
+عنصر منو میخوای؟
قهقهای بیجون زد و دستش رو توی هوا تکون داد
+بیا بگیرش،راستش رو بخوای زیادی ازش خسته شدم.
جرقههای ریزی از سر انگشتهاش بیرون اومد
+اونقدر انرژی ندارم که بخوام برات آتیش درست کنم.اما اگه الان به دردت میخورم میتونی اینکار رو بکنی..
چرخید و پشتش رو به عموی پیرش کرد تا بره و گوشهای از سلول استراحت کنه.مابین راه ایستاد و بدون نگاه کردن به پشت سرش زمزمه کرد
+اما یادت باشه عمو...اگه الان این کار رو نکردی بهت قول نمیدم بعدش برات راحت باشه!
▪︎استراحت کن!یک عنصر ضعیف به درد من نمیخوره!یک جادوگر ضعیف رو ارباب زمان نمیپذیره.باید اونقدر قوی باشی که حتی بتونی طلسم بسازی. اونوقت میتونم ازت استفاده کنم.نگران من هم نباش!وقتش که بشه برای مبارزه با تو اونقدرها هم پیر نشدم که به راحتی شکستم بدی. و یادت باشه من اون سونگجو احمق نیستم که راحت بتونی از دستم فرار کنی و بخوای برعلیه من شورش کنی.الان دیگه قدرت توی دستهای منه
صدای قدمهای دور شونده باعث شد چانیول بالاخره بتونه ترسش رو آزاد کنه.نه به خاطر از دست دادن جونش،اگه عموش به گذشته میرفت جون همه در خطر بود!باید یهکاری میکرد و جلوی این اتفاق رو میگرفت.
..................................................................................
صدای جنب جوش خدمتکارها پشت در بزرگ سالن شنیده میشد..تمام سالنهای قصر رو به دنبال سونگجو گشته بود اما هیچ جا پیداش نکرده بود.کلافه سرش رو تکون داد اقامتگاه شخصیش آخرین جایی بود که بهش امید داشت.چشمهاش رو بست احساس ضعف میکرد آرزو کرد که ایکاش سونگجو رو پیدا کنه.برای مقابله باهاش به انرژیش نیاز داشت و نمیخواست همهی اونو صرف گشتن دنبال اون پری بکنه...
داخل اقامتگاه رو با چشمهاش بررسی کرد اما هیچ نشونهای از اون پری نبود.کلافه سرش رو تکون داد و روی تخت نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت.تمام زندگیش تبدیل به معمایی حل نشدنی شده بود و همیشه باید از خودش میپرسید که چکار کنه و هیچ وقت جواب درستی برای سوالهاش نداشت. مجبور بود و از این اجبار هیچ خوشحال نبود...
نفس عمیقی کشید سرش رو بالا آورد.چطور ممکن بود پادشاه قلمرو ناپدید شده باشه و قصر همچنان آرامشش رو داشته باشه.ممکن نبود اون پری گم شده باشه فقط یه جایی خودش رو مخفی کرده بود چون شاید میدونست که کای داره به سراغش میاد و اینبار ضعیف نیست و هیچ رحمی هم در مقابل زندگیش نداره.
اما کجا؟
کای همهی زندگیش رو توی این قصر زندگی کرده بود. تمام قصر رو حفظ بود اما نه تونسته بود چانیول و نه سونگجو و حتی نه اون پیرمرد جادوگر رو پیدا کنه. فریادی از سر عصبانیت کشید و میز کنار دستش رو به سمت دیوار پرت کرد.
¤تخریب اموال پادشاه جرم بزرگیه!
چشمهاش از حالت عادی گشاد تر شد و به سمت عقب چرخید.صدا از کجا اومد؟برای کی بود؟در عین آشنا بود زیادی غریبه به نظر میرسید...قبلا شنیده بودش؟شاید در یکی از خاطرات دورش یا حتی از یکی از نگهبانهای زندانی که توش بود؟اخمش رو درهم کشید خنجری که به همراه داشت رو توی دستش محکم کرد و آماده مبارزه شد.چشمهاش به اطراف میچرخید حریف هرکس که بود از قدرتهاش خبر داشت و خودش رو نشون نمیداد!
~کی هستی؟
صدای از پشت سرش زمزمه کرد
¤یک آشنا..که خاطرهش زیادی برای به یاد آوردن دوره!!!
انقباض ناخداگاه بدنش رو به خوبی احساس میکرد. قلبش تندتر میزد اما احساس سرما تمام بدنش رو گرفته بود.آشنا؟دور؟کی بود و چطور اینقدر بهش نزدیک بود و دیده نمیشد؟؟؟نفس حبس شدهش رو همزمان با جملهی بعدی ناشناس رها کرد.
¤زیادی ضعیف به نظر میرسی پسرعمو!
کای چرخید و خنجر رو روی هوا چرخوند و صدای سرعت نشون میدا که به چیزی برخورد نکرده بود.اخم کرد به خنجر نگاه کرد منتظر خون روی تیغهش بود اما هیچی نمیتونست ببینه
¤مبارزه جذابی خواهد شد!میدونی من برای تو حریف زیادی عادلانهای هستم..شرط میبندم سالهاست که یک مبارزه سخت نداشتی مگه نه؟در وقع تلپورتت یه تقلب بزرگ تو مبارزهت بوده،امامن فرق دارم!
کای خنجر به دست دور خودش میچرخید.کمی به جلو خم شده بود و با دست آزادش سپری برای حفاظت از خودش ساخته بود و خنجر توی دست دیگش آماده حمله کردن بود.اگه میخواست میتونست همین حالا تلپورت کنه و از اونجا سالم بیرون بیاد اما اگه میتونست از صاحب صدا ردی از چانیول پیدا کنه چرا نباید میموند؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمام تمرکز رو برای شنیدن بزاره.هیچ ایدهای نداشت صاحب صدا کی میتونست باشه.اما میدونست که یه جادوگره
~کی هستی؟به نفعته که خودت رو نشون بدی!من شاهزاده نورن هستم.
¤شاهزادهی نورن بودی..اما به غلط!اون سمت برای من و برادرم بود اما پدر تو زیادی مکار بود!البته که با فرزند خوب خانواده بودن هم حمایتهای زیادی از سمت پدرش و از همه مهم تر پدربزرگش دریافت کرده بود!
چشمهاش سمت صدا میچرخید و هیچ کسی رو نمیدید
¤میخوای من رو ببینی؟زیادی از قیافه افتادم اما قراره این مشکلم با خون برادرت درست بشه..
ابروهاش رو درهم کشید.خون برادرش؟منظورش چانیول بود؟کسی جرعت نمیکرد تا وقتی که کای زنده بود به چانیول آسیب بزنه چه برسه به اینکا بخواد خونش رو بیرون بکشه.البته که قبلا این اتفاق توسط اون جادوگر سایهای افتاده بود اما اون به خواست خود چانیول بود!
~خودت رو نشون بده تا عادلانه مبارزه کنیم
¤ به نظر منکه همین حالاشم عادلانست!تلپوتر در برابر کسی که زیادی تو پنهان شدن حرفهایه.میخوای بازی کنیم؟بازی پیدات کنم باختی چطوره؟قوانینش رو که یادته؟مثلا الان که بزرگتر شدیم بازی بمیری باختی رو انجام بدیم؟یا پیدات کنم میکشمت چطوره؟هر کدوم که تو بگی،جونگینا!
کای دوستهای زیادی نداشت،حتی تو دوران کودکیش اما تعدادی بودن که بازی پیدات کنم باختی رو باهاشون انجام میداد و حالا میدونست صاحب صدا کیه.با خودش زمزمه کرد
~اونجو؟...
خندهای بلند گوشهاش رو پرکرد و چهرهای درهمریخته جلو چشمهاش ظاهر شد.مثل پریای که از دل آتیش جون سالم به در برده بود!
¤فکر نمیکردم حدس زدنت اینقدر طول بکشه!
~اما..اما چطور؟!
¤چطور چی؟مثلا چطور هنوز زندم؟یا بهتره بگم چطور زنده شدم؟آخه تو خودت جنازم رو دیدی..اما قبل از جواب دادن باید بپرسم تو چطور به 25سال جلو تر سفر ر
کردی؟یا سوالت اینه چطور شبیه به یک پری شدم؟یک پریِ نصف و نیمه مثلا؟برای اون همباید بگم که خونی که قبلا از چانیول گرفته بودیم کم بود،یا شاید اثرش رو از دست داده بود..نمیدونم.چطور چی کای؟ سوالهای زیادی هست که با چطور شروع میشه..
مشت رو دور خنجر بازهم محکم تر کرد و ثانیهای بعد درجایی پشت اونجو ظاهر شد تا سینهاش رو پاره کنه. اما اونجو دیگه اونجا نبود.خنجر رو بار دیگه بیهیچ دلیلی روی هوا کشید و منتظر پاشیده شدن خون به اطراف بود اما این اتفاق نیوفتاد.نفس نفس میزد اما فریاد کشید و باز خنجر رو روی هوا میکشید
~چطور اینبار مطمئن شم که واقعا مُردی؟
¤سوال خوبیه!
شمشیری از کنار تخت پادشاه معلق شد
¤بهت قول میدماگه توی یک مبارزهی عادلانه شکستم بدی واقعا بمیرم.
شمشیر خیلی ماهرانه شروع به چرخیدن کرد اما حتی نمیدونست گرانندهی رقص شمشیر کدوم طرف ایستاده
~به نظرت ندیدن حریف عادلانست؟
¤مممم...اگه تلپورت بلد باشی چرا که نه؟
خندهای سر داد و خنجر کوچکی از طرفش به سمت کای پرت شد.که موفق به خش انداختن پیشانیش شد
¤زود داری زخمی میشی!حواست رو جمع کن.دوست ندارم اینقدر سریع برنده باشم!
کای همهی حواسش رو جمع کرده بود.حتی خطاهای کوچیک هم میتونست جونش رو بگیره.حریف تمرینیش همیشه اونجو بود اما فقط برای زمانی که 12سال سن داشت و طی این سالها دیگه رفتارهاش رو نمیشناخت. نمیدونست هنوز هم ضعفهای قبلیشرو به همره داشت یا نه.مسلما تمرینهای زیادی بعد از تمام شدن دوستیشون داشته و حتی بعد از زندگی دوبارهش اگه به قصد انتقام برگشته بود قطعا تمرین و برنامه ریزی های زیادی کرده بود..دروغ چرا باید به خودش میگفت؟کمی ترسیده بود از مبارزه با حریفی که نه میدیدش و نه میشناخت
~انتقام از چانیول آتیش درونت رو خاموش نمیکنه اونجو!
¤انتقام از چانیول؟اوووو..سالهاست که دیگه بهش فکر نمیکنم!هدف ارزشمندتری برای فکر کردن پیدا کردم. انتقام از همهی خانوادهی چانیول چطوره؟نظرت رو جلب میکنه؟از اون خانوادهی بزرگ سلطنتی تعداد کمی موندن. چانیول تو خواهرش و خواهرزادهش!
شمشیرزن به سمتش حمله ور شد برخلاف هرکسی فریاد نکشید و فقط صدای برخورد تیغهی شمشیر با هوا شنیده میشد.تا زمانی که شمیر روی خنجر کای فرود آمد و کای به سمت دیگهای تلپورت کرد.و درست زمانی که میخواست از خنجرش استفاده کنه شمشیر اونو به سمتی پرت کرد کای با تمام قدرتش از شمشیر دور شد
~چانیول کجاست؟
اونجو دوباره با خندیدن از سکوتی که محافظش بود جدا شد
¤چطور میتونی به فکر اون باشی و با این سوالت لذت این مبارزه رو ازمبگیری؟ها؟
شمشیر رو روی زمینانداخت و دوباره ظاهر شد و سمت خنجر کای رفت اونو توی دستش گرفت و سرش رو به سمت عقب چرخوند.کای گوشهای از دیوار ایستاده بود سینش به سرعت زیادی بالا و پایین میشد
¤نگرانش نباش اگه به سرما زیادی حساس نباشه جاش اونقدر تاریک هست که راحت بخوابه.
خنجر رو دوباره برای کای پرت کرد
¤برش دار..هنوز دلم بازی میخواد و خسته نشدم.
کای نگاهی به صورت درهمریختهی جادوگر پری نما کرد
~بازی رو بزار برای وقتی که منم شمشیر داشته باشم.
حدس میزد که چانیول کجا باشه، موندن اونجا بی فایده بود پس فقط اقامتگاه رو ترک کرد.
..................................................................................

ESTÁS LEYENDO
Wrong
Fanfic+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...