اخم کرد،دستش رو مشت کرد و صداش رو کمی بالاتر از حد عادی برد برد،شاید اولین بار بود که جلوی پدرش اینکارو میکرد،اما باز هم حواسش بود که بیاحترامی به مرد پرابهت روبهروش نکنه!هرچی هم که بود کای هنوزم به رسیدن به هدفش امیدوار بود و تا جایی که ممکن بود باید برای رسیدن بهش فرزند خوبی بود
~منظورتون چیه پدر؟..شما با چی موافقت کردید؟چرا همچین کاری کردید؟کلی راه دیگه برای برگردونن چانیول وجود داره،چرا باید به اونا اعتماد کنید وقتی که در تمام این سالها بیهیچ دلیلی اینقدر از ماها رو کشتن؟
حالت پادشاه با اینکه از فریاد زدن کای کمی تعجب کرده بود هیچ تغییری نکرد و کاملا بیحس جواب پسرش رو داد..
:حرفهام برات واضح نبود؟نمیتونم پسرم رو از دست بدم.یا حتی با قبول نکردن یا حیلهگری روی زندگیش ریسک کنم.چانیول همهی وجود منه،درسته که هوآن اونو تاریک دیده اما تا حالا چیزی جز پاکی و روشنایی از اون ندیدم
شاهزاده در جواب حرف پدرش ابرو بالا انداخت...
~پسرتون رو نمیخواید از دیت بدین ولی تنها دخترتون رو میتونید؟چه فرقی بین این دوتا برای شما هست؟پدر هردوی اونها از یک مادر هستن!
اخم شاه غلیظتر شد
:باید برای بعضی چیزهای مهم از کم ارزش تر ها بگذری به علاوه مطمئنم که یورا جاش پیش سونگجو امنه،هرچی نباشه زمانی اونا عاشق هم بودن...به مرور زمان شرایط برای یورا هم تغییر میکنه و آلور رو دوست خواهد داشت مخصوصا که به سرسبزی و زیبایی طبیعت علاقهی زیادی داره،درضمن اون یه شاهدخته و چه فرصتی از این بهتر که صاحب تاج و مقام ملکه بشه؟اصلا شاید از این طریق جنگ چندهزارسالمون بالاخره تموم شه!
کم ارزش؟یا بیارزش؟شاه حتی لحظهای فکر نکرده بود که چطور میتونه هر دو فرزندش رو داشته باشه.جاش خودش رو دلداری میداد که اینطوری برای یورا بهتره؟
کای کلافه سرش رو تکون داد
~پدر!شما متوجه نیستید.هیچ به این فکر کردید که چطور یورا میتونه دوباره عاشق کسی بشه که به اعتمادش خیانت کرده؟به نظرتون کی میتونه متجاوز خودش رو تحمل کنه؟چه برسه به اینکه عاشقش بشه ها؟یعنی جز مسئلهی ازدواج نمیتونیم راه دیگهای پیدا کنیم که صلح داشته باشیم؟...بعدشم قصد اونا برگردوندن چانیول نیست ،به هیچ عنوان..اونا میخوان چانیول رو بکشن.
پدر دستش رو به خاطر حاضر جوابی کای مشت کرد و بلافاصله جواب پسرش رو داد
:سونگجو این کار رو انجام نمیده!
کای سرش رو به سمت پنجره چرخوند و پوزخندی به سادهلوحی پدرش زد
~حق باشماست آره!سونگجو که قطعا تنها شانس به دست آوردن یورا رو خراب نمیکنه،کسی که میخواد چانیول رو بکشه عمو هوآنِ..
:هوآن؟اون اگه میتونست همون شش سال پیش این کارو انجام میداد،به نظرت نقشت تکراری نشده؟دست از خراب کردن برادر من بردار!این همه سال سعی کردی اونو بد جلوه بدی درحالی که حتی وقتی زیر قولم زدم هیچ اعتراض نکرد و فقط از قصر رفت تا ما راحت تر باشیم.
شاه قبل ازاینکه کای اعتراضی بکنه دستش رو بالا آورد و ادامه داد
:نمیخوام چیز دیگهای بشنوم حالا از اینجا برو،قبل اینکه تصمیم بگیرم به خاطر شکست تو مأموریتت مجازاتت کنم.
نمیشنید!پدری که قربانی کردن دخترش رو راهحل مشکلش میدید نمیشنید.یا شاید تصمیم به نشنیدن گرفته بود..وگرنه حقایق مثل روز روشن بود.اگه با همدست بودن هوآن و سونگجو مخالفتی نداشت یعنی میدونست و این سکوتش احتمالا فقط از روی عذاب وجدان بود!هرچی نبود هوآن رو پدرش تاریک کرده بود و الان فقط میخواست که خودش رو از عذابی که بابت اینکارش داشت رها کنه،لبخند تلخی زد داستان هوآن و پدرش خیلی بیشباهت به داستان کای و چانیول نبود پس حق اعتراض بیشتر رو هم نداشت!
خیلی دلش میخواست مثل هیوسوک روی کارهای پدرش مدیریت داشته باشه اما هیچ وقت نتونسته بود مثل اون حیلهگر و دغل باز باشه شاهزادهای که با همینکارهاش جایی کنار چانیول توی دل پدرش باز کرده بود و احتمالا گزینهی دوم ولیعهدی بود،با خودش فکر کرد اگه جای هیوسوک بود چکار میکرد؟صدای هیوسوک از خاطرهای دور توی سرش پیچید
"اگه نتیجه متفاوت میخوای؟کار متفاوت انجام بده"
جملهی برادرش جرقهای توی سرش پدیدار کرد باید از راه دیگهای میرفت و کار متفاوتی میکرد.اما همهی راهها که از مکر و حیله ساخته نشده بود! شاهزادهی جوان احترام گذاشت و اتاق پادشاه خارج شد.و ایناولین بار بود که تصمیم میگرفت پسر خوب خانواده نباشه و کاری رو که میخواد بدون اجازهی پدرش انجام بده!
..................................................................................
صدای پاشنهی کفشی که به سرعت به سمت اتاقش میومد شنیده میشد،چند ضربه کوتاه و بعد در به سرعت باز شد.این رفتار رو خوب میشناخت اونقدر که بدون نگاه کردن به پشت سر و همزمان که روی صندلی جلوی آیینه نشسته بود و موهاش رو شانه میزد،صاحب سروصدا رو با لحن پرخندهای مخاطب قرار داد
<چیزی شده یونوو؟صدای پاهات بهم میگن خبرای جدیدی داری!
ندیمه پراسترس گفت
:شاهدخت برادرتون!ایشون میخواد بیاد اینجا
شنیدن تنها همین یک کلمه"برادرتون" باعث تپش دوباره قلب یورا شده بود.شانه رو روی زمین انداخت و به سرعت از جلو آیینه بلند شد و به سمت ندیمه چرخید و خوشحال پرسید
<چانیول برگشته؟
یونوو سرش رو به دوطرف تکون داد و چون تحمل دیدن از بین رفتن خوشحالی یورا رو نداشت به کف زمین نگاه کرد
:نه..متاسفم،منظورم از برادرتون پرنس کای بود.
ابرو های یورا به هم گره خورده بود.کای؟چندین سال بود که حتی اسمش هم تو زندگیش کاربردی نداشت و به زبون نیاورده بود.چه برسه به اینکه بخواد به دیدنش بیاد،یادش بود که اخرین بار که دیده بودش موقعای بود که توی جمع سیاستمداران به اعدامش رأی مثبت داده بود،الان حتی صورتش رو هم دیگه یادش نمیومد فقط آتیشتوی چشمهاش رو خوب یادش بود که چطوربه اعدامش اصراد میورزید.از افکارش بیرون اومد و باز توجهش رو به ندیمش داد
<اگه کای برگشته،چانیول هم اومده دیگه؟الان کجاست؟
:شاهزاده چانیول رو نه هنوز ندیدم ولی عالیجناب کای گفتن میخوان هر چه سریع تر شما رو ببینن.
صداش رو کمی پایین آورد
:الان دارن میان اینجا،گفتن زودتر بیام که بهتون خبر بدم که آمادگیش رو داشته باشید!
کای میخواست یورا رو ببینه؟!مگه چه اتفاقی افتاده بود؟اصلا چانیول کجا بود؟اگه برگشته بود چرا به دیدنش نیومده بود؟و اگه برنگشته بود پس چرا کای الان توی نورن بود؟مگه قرار نبود همراه هم به آلور برن؟
در اتاق باسرعت زیادی باز شد به دیوار برخورد کرد و بعد از گذاشتن ردی از خودش دوباره به عقب برگشت
~یورا!
صدای مردانهای رو میشنید که آشنا نبود،ولی خیلی آروم و غمدار بود،نکنه...........
سرش افکارش فریاد کشید که جملش رو ادامه نده،با اضطراب روش رو چرخوند،همراه چشم تو چشم شدن با کای چهرهی برادری به شدت غریبه رو دوباره یادش اومد، هنوزم همون شکلی بود،فقطکمی مردانه تر و پرابهتتر،و البته صدایی بم تر!که زیادی جذابش کرده بود،متاسفانه هرچی که فکر کرد هیچ خاطرهی خوبی از چهرهی روبهروش نداشت،فقط به یاد داشت سالهایی رو که با تقسیم ناعادلانهی محبتش بین چانیول و یورا،باعث نفرتش شده بود.یا روزی که با رأی منفیش چانیول مجبور شد گرانبها ترین یادگار مادرشون یعنی گوشهوارههای ملکه سابق رو برای یکی از اعضای دیوان تصمیم از خزانهی شخصی پادشاه بدزده تا یورا رو از اعدام نجات بده!اون به شاهزادهی خودخواه معروف بود کسی که فقط به فکر ولیعهدی و حکومت کردن بود
~حالت خوبه؟
چرا باید مکالمشون رو اینطور شروع میکرد؟تقریبا مطمئن بود که حال یورا ذرهای برای مرد روبهروش مهم نیست،نکنه اومده بود تا همین ذرهای خوب بودنش رو هم از بین ببره؟سر افکاری که توی سرش پیچ میخوردن دوباره داد زد و با دیدن چشمهای کای ته دلش از اونها خواهش کرد"چشمایی که غم دارین.تمومش کنید لطفا،این خواب مزخرف بدون چانیول رو تموم کنید،نمیخوام..نمیخوام ادامه بدم،نمیتونم"
<نمیدونم چرا بیدلیل اشک میریزم چیزی نشدهکه....مگه نه؟
جونگین جلو اومد و دخترک دلتنگ رو در آغوش گرفت
~نترس،هیچی نشده و نمیزارم هم که چیزی بشه!
ثانیه هایی یورا رو در آغوشش نگهش داشت تا کمی آروم بشه.عجیب بود این آغوش خیلی بوی چانیول رو میداد؟شاید چون چانیول یورا رو خیلی بغل میکرد عطرش روی اون دختر مونده بود،عقب کشید و دستهای دختر رو گرفت
~یورا،باید همراهم بیای
<چ..چرا؟
خبر نداشتن یورا اون با وجود ندیمهی فضولش یعنی خبر فقط دست پادشاه بود و اگه یورا میدونست قربانی شدنش به ظاهر تنها راه نجات چانیوله با جونودل میپذیرفت،اما کای نقشهی بهتری داشت..اون الان میدونست هوآن دقیقا میخواد چکار کنه منتها اول باید برای یورا جبران میکرد و اونو از دسترس همهی اونایی که میخواستن به آلور بفرستنش دور میکرد
~بعد برات تعریف میکنم،بجنب.قبل اینکه دیر بشه.
وقتی که رنگ بیاعتمادی رو توی چشمهای دختر دید اول اخمکرد اما بعد سری تکون دادو گفت
~به خاطر چانیول بهم اعتماد کن دختر!
.....
کجا میرفتن؟نمیدونست،از قصر با رشوهی خیلی زیادی بیرون رفته بودن و الان چند ساعتی میشد که با سریع ترین حالت ممکن یعنی کرایهی یک اسب و گاری به جنگل رسیده بودن به جز یونوو کسی باهاشون نبود ولی سایهای که جدیدا خیلی احساسش میکرد همراهشون میومد.میدونست که هست ولی نمیدیدش،فقط حسش میکرد،ولی به کسی هم درموردش نمیگفت که متوهم تلقی نشه.البته که احساس خطری هم از بابتش نمیکرد وگرنه حتما اقدامی علیهش انجام میداد.
جایی در انتهای جنگل اسب ایستاد و وقتی نگاهش رو به کای داد به کلبهای از جنس بامبو اشاره رفت
~این...
توجه یورا به کلبهی قدیمیای وسط جنگل جلب شد.
~وقتیکه چانیول کوچیک بود بهش قول دادمکه یه کلبه از چوب بامبو تو دور افتاده ترین قسمت جنگل براش بسازم.که هر وقت خواست از تنبیههای پدر دور باشه به اونجا بره. هیچ وقت نفهمید ولی من پای قولم بودم...
نفهمید چرا برای یورا توضیح داد که این کلبه به چه علت اینجا ساخته شده یا اینکه حتی اشاره کنه که از جنس بامبو هست،چیزی که فرسنگها دورتر از اینجا رشد میکرد،شاید فقط میخواست از این طریق بعدها چانیول درموردش بدونه...شاید فقط میخواست کدورتها رو درجهای کمرنگتر کنه.یورا با دیدن چيزی که برای چانیول بود لبخندی زد
<قشنگه..
~تا وقتی که برم و چانیول برگردونم همینجا بمون،یکیو میفرستم که مواظبت باشه..نگران نباش قیافش کمی خاک گرفتست چوب بامبو به این راحتیها نمیپوسه!پس قرار نیست روی سرت خراب بشه
یورا با همهی استرسی و نگرانیای که از فهمیدن ماجرا در طول مسیر گرفته بود پرسید
<زود برمیگردین که؟همراه چانیول؟
کای سر تکون داد و دستش رو روی شونهی یورا گذاشت
~بهت قول میدم که بدون چانیول برنگردم
...................................
به قصر که برگشته بود هیاهوی قصر رو برای پیدا کردن یورا میدید،شاه دستور داده بود دختر رو پیدا کنن و برای بردنش به آلور اماده کنن،الان که همه میدونستن که شاه چه تصمیمی داشت نمیتونست تو قصر بمونه چون تا اینجای کار تنها مخالف این تصمیم کای بود پس نبودن یورا فقط فقط یه علت داشت. ولی اول باید مشخص میکرد که دقیقا چکار کنه،کدوم کارهارو و با کدوم اولویتها انجام بده.
کای الان دو تا وظیفه داشت،اول چانیول و یورا رو از این معامله کثیف نجات بده و بعد با مدرک خائن بزرگ نورن یعنی عموش رو رسوا کنه.هوآن،پیرمرد کثیف و خودخواه،و البته یادش بود که قراره بعد از همه اینها برادر میهای رو پیدا کنه و به جابجونگ بفرسته.مگه نه؟
یا شاید الان که بهش خبر دستگیری یک پری زن رو با مشخصات میهای دادن یادش اومد؟
اون دختر طبق قرارشون به جابجونگ برنگشته بود و الان تو سیاهچال قصر گرفتار بود؟آخه چرا فقط به حرف کای گوش نداده بود؟
کاش فقط بیشتر از یک کای بود،الان دقیقا اول باید کدومکار رو انجام میداد؟
نیاز به تمرکز داشت و شلوغی افکارش و حتی محیط اطراف بهش اجازه نمیداد.
به نظرش اول باید چک میکرد که پری میهای بود یا نه
................
سیاهچال خالی بود،خیلی وقت بود که نورن هیچ اسیری نداشت.به لطف خائن با نفوذی که الان میدونست کی بود جاسوس ها لو نمیرفتن،اصلا به خاطر همین بود که دستگیری یک پری بعد از مدتها اینقدر سریع خبرش پخش شده بود.کسی که پری رو دستگیر کرده بود خودش نگهبان سیاهچال بود اما کای هم شاهزاده بود و میخواست اسیری رو که بعدازمدتها گرفته بودن رو ببینه
به اتاقک مورد نظر رسیده بود،خودش بود؟دختری بال شیشهای که موهای قهوهایش با بند باریک کرم رنگی بسته شده بود،زانوهاش رو بغل گرفته بود و گریه میکرد.
~میهای؟
دختر سرش رو بالا آورد،فضای اطراف تاریک بود ولی مگه میشد این صدا رو نشناسه؟این صدا متعلق به شاهزاده نورن بود!کسی که چند روز ازش پرستاری کرده بود.با انگشتهاش اشکهاش رو پاک کرد
*کای!
بلند شد و جلو اومد،صورتش و بدنش پراز کبودی بود معلوم بود که تا حدتوانش جنگیده و حتما چنتا از سربازهارو از پا درآورده اما آخر سر دستخالی نتونسته از پسشون بربیاد
~اینجا چکار میکنی؟چرا به جابجونگ برنگشتی؟
*نمیتونستم وقتی میدونم که برادرم به کمکم نیاز داره
~گفتم پیداش میکنم،دلیل این سماجتت چیه؟به خطر انداختن جونت برای چیه میهای؟
ناخواسته صداش بالا رفته بود و "میهای" چند بار توی سالن خالی سیاهچال اکو شد.
*چطور باید حرف هات رو باور میکردم که شاهزادهی نورنی؟وقتی که خودت گفتی که همه زندگیای که از خودت برام تعریف کردی دروغ بوده؟از کجا معلوم بود که دوباره دروغ نگفته باشی؟باید برادرم رو نجات بدم،اونا در خطرن. به نورن اومدم که اگه تونستم کمکش کنم
~به این فکر نکردی اگه گیر بیوفتی چی؟
دختر که از نگرانی شاهزاده که کمی دردهاش رو از یادبودی بود لبخندی زد که به خاطر درد گونش سریع جمع شد،ميلهی فلزی رو توی مشتش گرفت
*شاهزادهی نورن نجاتم میده،هوم؟هم من و هم خانوادهی برادرم رو،مگه نه؟
~خانواده؟
میهای کاغذ کهنهای رو جلو گرفت
*این نامه چندوقت پیش از میسان به دستم رسیده،اون با یه جادوگر به اسم هایلیم ازدواج کرده،اونا یه پسر دارن.
میهای با انگشتش به یک قسمت کوچک چروکیده کاغذ اشاره کرد
*اسمش رو نمیدونم چیه چون موقع تا کردن کاغذ جوهرش پخش شده و پاک شده..
اشک هاش نمیزاشت درست حرف بزنه.
~هی هی،گریه نکن
چکار باید میکرد؟یه آغوش گرم یا پاک کردن اشک هاش؟شاید هم میتونست دستمال ابریشمی داخل جیبش رو بهش بده اما در آیت صورت هرگز آغوش پری رو تجربه نمیکرد.
در زندان باز شد،شاید میتونست مثل یورا دخترک رو آروم کنه،دستش رو دورش حلقه کرد و دیگریرو روی سرش گذاشتو سرش رو به سمت شونش هدایت کرد و نوازشوارانه روی موهاش حرکت داد
~هی...مشکلش چیه؟چرا گریه میکنی؟
*اونا.....میسان و هایلیم دارن میمیرن...
~منظورت چیه؟
*یه بیماریه..اسمش رو تب مرگ گذاشتن چون هیچ راه درمانی تا الان براش پیدا نکردن...واگیر داره،چند نفر دیگم از دهکدهای که توش زندگی میکنن گرفتن،یا کور میشن یا فلج و در نهایت اونا..
صدای هق هق های میهای به کای یادآوری کرد این دختر مثل خودش با برخورد به نقطه ضعف هاش اونقدر هاهم قوی نیست.میهای بیشتر توی آغوشش فشرده شد
~متاسفم...
.........
اندکی گذشت تا دختر آرامشش رو بازسازی کنه،نفس عمیق میهای باعث جدا شدنش از کای شد.
~میخوای چکار کنی؟
*باید نجاتشون بدم،توی نامه فقط نوشته پسرش ولی من میخوام همشونو نجات بدم،به جابجونگ میریم،ما پزشک های ماهری داریم شاید بتونیم درمانی براش پیدا کنیم اگه بزاری برم و اگه دارو رو بسازیم برای شما هم میفرستم قول میدم،تا اونجایی که میدونم چنتا از جادوگرهای دیگم این بیماریو دارن
~کمکت میکنم،ولی اول باید چانیول رو نجات بدم.اما قبل از همه اینا باید از اینجا ببرمت،بمونی با این وضعیتت زیر شکنجههاشون طاقت نمیاری خصوصا که اولین اسیر بعد از چند سالی بعدش باید با خواهرم آشنا بشی و برای چند وقت پیشش بمونی.میفمهی؟اینجا جایی نیست که بتونم اجازه بدم بمونی
*بهم قول میدی که کمکم کنی؟میتونی فقط از این زندان نجاتم بدی.فقط یکباره بهت قول میدم اگه دوباره گیر افتادم ازت کمک نخوام
دستهاش رو دوطرف صورت دورگه گذاشت و اونو به سمت بالا آورد تا بتونه دقیق تر به چشمهاش نگاه کنه
~تا هر زمان که لازم باشه کنارتم،بهت قول میدم
..................................................................................
ساعتی بیشتر بود که بالای سر مرد بیهوش ایستاده بود،پزشک گفته بود که زنده میمونه ولی هنوز چشم هاش بسته بودن...
البته که مهم نبود،فقط باید زنده از آلور بیرون میرفت.و تا زمانی که به قصر میرسید نفس میکشید. حوصله بیشتر موندن رو نداشت،باید میرفت سونگجو کار های مهم تری داشت.پس برای آخرین باز وضعیت جادوگر بیهوش رو چک کرد چشمهاش بسته بودن اما ریتم نفسهاش خوب بود پس خم کرد و برای مخاطبی که شاید نمیشنید زمزمه کرد
:نگرانش نباش،قول میدم حتی بیشتر از تو عاشقش باشم!
رفتن سونگجو و بسته شدن در همزمان شد با باز شدن چشمهای چانیول نتونست زمزمه حرصیش رو توی ذهنش نگهداره
+خیلی دلم میخواد بدونم که چی باعث میشه اسم این حس کثیفت رو عشق بزاری.
بلند شد،باید میرفت قبل اینکه یورا باز آسیب ببینه،نه اینبار دیگه زود میرسید.این بار اشتباه نمیکرد!خواست سمت در بره که صدایی مانع کارش شد
▪︎بهت پیشنهاد میکنم اینجوری فرار نکنی.همين الان دارم میبینم که گیر میوفتی.و بعد...
صدایی که میشنید،همون صدایی بود که صاحب کابوس های بیداریش بود.ادامهی جملش رو نشنید جاش صدایی توی سرش فریاد زد
"شاهزاده خون....شیطان....فرمانروایمرگ...."
راست میگفت؟کدومحرفش رو؟گیر افتادنش یا هیولا بودنش؟شاید هر دوش ولی اولی رو قطعا راست میگفت.
دست های چروکیدهای روی شانش نشست.
▪︎اونا میخوان بکشنت،ولی من نمیزارم....نه تا وقتی که اونجو کنارم نیست....همراهم بیا تا از دست اونا نجاتت بدم!
شاید همراه پیرمرد رفتن افتادن تو یک چاه عمیق تر بود.ولی چانیول مرده که هیچوقت نمیتونست یورا رو از دست سونگجو نجات بده!
+کمکم کن یورا رو نجات بدم.
همزمان که اخم روی پیشانی پیرمرد به چروکهای روی صورتش اضافه میکرد،دستش رو از روی شانهش سر داد و انگشتهاش رو لمس کرد و چانیول هیچ نفهمید چه وردی پشت لمس انگشتهاش بود!
▪︎من اهل معاملم چان،خودت هم خوب میدنی بیمنظور کاری رو انجام نمیدم حتی اگه برادرزادهی من باشی یا اینکه بهترین کارآموز طلسمسازیم!
+هر کاری که بگید انجام میدم،عمو!
پیرمرد لبخند زشتی زد و دست چانیول رو فشرد
▪︎این رو که میدونم جادوگر کوچولو!فقط نمیدونم حاضری قبل از اینکه خواهرت رو نجات بدم،پسرم رو برام برگردونی و در ازای خواهرت باارزشترین چیز زندگیت رو به من بدی؟
این یک تله بود؟....شاید رفتی که شاید هیچ برگشتی نداشت...همون رفتی که بدون خداحافظی با یورا شروع شده بود....اگه باز تو تله میوفتاد،جونگین نجاتش میداد؟هیچ معلوم نبود برادر بزرگتر به موقع برسه یا نه..اما از یک چیز مطمئن بود چانیول قسمخورده بود برای یورا هرکاری بکنه....هرکاری!چه غلبه بر ترسهاش باشه،چه جرم و گناهی بزرگ و چه لز دست دادن بزرگترین و ارزشمندترین دارایش!
..................................................................................

YOU ARE READING
Wrong
Fanfiction+ببخشید اما دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم، دیگه هرکی نگام کنه و بگه همیشه کنارتم، چپ چپ نگاش میکنم و واسه رفتنش لحظه شماری میکنم،برای زخم زدنش خودمو آماده میکنم تا دوباره دلم نشکنه، دیگه بودنِ کسی حالمو خوب نمیکنه. دیگه قصد ندارم برای اینکه کسی رو...