21

70 26 0
                                    

نگاهی به اطراف انداخت..چرا همه جای قصر شبیه به هم بود
باز هم چندقدمی جلو رفتن،این سومین راهرو‌ی طولانی بود که تموم می‌شد و الان دقیقا پشت عمارت بزرگی ایستاده بودن..خیلی بزرگتر از قبلی‌ها
~چرا واستادی؟از کدوم سمت باید بریم؟
*نمیدونم
~یعنی چی که نمیدونی سهون؟
فریادش باعث لرز سهون شد،اینبار اگه فکر می‌کرد بهش دروغ گفته قطعا میکشتش،نگاهی به صورتش کرد..عصبانی،ترسناک و منتظر برای بهانه‌ای که فوران کنه
*من..پیداش میکنم صبر کُ...
کای پر حرص پاهاش رو به زمین کوبید و جلو اومد که سهون نتونست حرفش رو کامل کنه،صورتش رو نزدیک سهون آورد،از بین دندون‌های چفت شدش غرید
~تا حالا به اقامتگاه یورا نرفتی مگه نه؟
*چرا ولی فقط از ورودی قصر بلدمش
کای پلک‌هاش رو تنگ کرد و از گوشه‌ی چشم‌هاش به سهون نگاه کرد
~پس محافظ شخصی ملکه بودنت هم یه دروغ دیگه بود نه؟
*من..نه

نگاهی به چهره‌ی درهم کای کرد اونقدر چین بین ابروهاش عمیق بود که تا حالا نه اخم‌هاش نه عصبانیت‌هاش هم باعث چنین خط‌های عمودی‌ای روی صورتش نشده بودن که شک الانش شده بود
آهی کشید که مهر تایید بر شک کای بود
کای نفس عمیقی کشید چرخی به چشم‌هاش داد،چطور هم میتونست سهون رو همین الان خفه کنه و هم نمیتونست
~غیر ممکنه باز تو دام دروغات افتاده باشم..بهم بگو
زمزمه کرد
*چی بگم...
~بگو از دست‌تو ودروغ‌هات چکار‌کنم؟به چه علتی باز فقط داستان‌سرایی درمورد شاهزاده کردی و منو خودتو انداختی تو بدبختی..ها؟
فریادش حتی باعث شد خودش هم کمی به حواسش جمع تر بشه،سعی کرد آروم باشه و دیگه فریاد نزنه.اونا تو قصرکسی بودن که اگه حتی می‌فهمید وجود دارن زندشون نمیزاشت،چه برسه به اینکه کسی می‌فهمید اونا غیرقانونی تو قصرن و هردوی اونا خوب اینو میدونستن،ولی بعضی وقتا عصبانیت چشم‌هات رو کور و گوش‌هات رو کر مغزت رو خاموش میکنه و کار دستت میده
~چرا لال شدی
*دروغ چی آخه؟
شروع به راه رفتن و دور زدن اطراف خودش کرد کمی مضطرب بود اونقدر که فعلا نبود بکهیون یادش رفته بود و فقط می‌خواست جادوگر عصبانی رو کمی آروم کنه
*آره قبول دارم دروغ زیاد بهت گفتم ولی گوش کن...هاه...نمیدونم از شانس مزخرفیه که دارمِ یا چی..فقط اینکه همه‌ی زندگی من خرابکاری و اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی تو موقعیت‌های حساسم وجود داشتن..کای،شاهزاده داستان نیست.اون واقعیه
~کو؟
نفس عمیقی کشید صداش بازم بی اختیار بلند شده بود
~پس کجاست این شاهزاده‌ای که همه‌ی عمرش زندانی بوده؟مادرش رو هم که واقعا وجود داره نمیشناسی حاضرم قسم بخورم حتی یورا نمیدونه که تو کی هستی..
*مگه تو مادرش رو میشناسی که مطمئنی منو نمیشناسه؟اصلا تو کی هستی؟چرا من هیچی درموردت نمیدونم؟چرا نمیدونم تو اون مغز کوچیکت چی میگذره؟چرا یهو با اون برادرت سر راه من سبز شدین؟چرا به زور هرکاری که دلت خواست انجام دادی؟تو کی هستی کای؟!!

WrongDonde viven las historias. Descúbrelo ahora