26

86 26 2
                                    

*چکار داری میکنی؟
با تعجب به جادوگر نگاه می‌کرد که با درد زیادی که داشت پارچه‌ی روی زخمش رو آهسته باز میکرد.زخم خوناب پس داده بود و پارچه رو به بدنش چسبونده بود و صدای جدا شدنش هم حتی درد داشت.
کای لب‌هاش رو بهم می‌فشرد و و چشم‌هاش رو بسته بود و از شدت سوزش نفس‌های عمیق و پر سروصدایی می‌کشید.سهون با خودش فکر کرد اگه اون جای کای بود حتما تا الان فریادش کل سالن رو پر کرده بود.
هنوز روی زخم‌کامل باز نشده بود که دست‌هاش موقف شدن.
*نباید این کار رو بکنی..
چشم‌هاش رو به زور باز کرد و به صورت سهون نگاه کرد.
~پیشنهادِ...بهتری برای...عملی شدن...نقشه...دا..ری؟
*آره...منو زخمی کن،نمیدونم ولی تو نه.
پوزخند درد داری زد و ما بیت نفس‌های بریده بریدش کلمات رو بیرون فرستاد.
~یعنی میگی.. یک زخم دیگه..برای.. خودمون ایجاد کنیم؟مگه...مگه احمقیم؟اگه فرار نکنیم‌..اونقدر شکنجه در انتظارمون هست که...نیازی به زخمی کردنت نداشته باشم.
*اما این خیلی ریسکه
~نگران نباش..اونا مجبورن..طبیب بیارن.

بعد از حرف با حرکت ناگهانی دستش پارچه رو کاملا از روی زخم کند و تیکه‌ای پوست تازه تشکيل شده همراه پارچه جدا شد و زخم شروع به خونریزی کرد.
*چکار کر..
قبل از اینکه فریادش نگهبان هارو خبر دار کنه جلوی دهنش گرفته شد.به وضوح ضعیف شدن کای رو احساس کرد،مثل همیشه دست‌هاش قوی نبودن و لرز ضعیفی رو توی انگشت‌هایی که روی دهنش بودن احساس میکرد
~بفهمن..کارمون ساختس.
چشم‌های کای داشت بسته میشد اما با همه‌ی انرژیش پلک‌هاش رو باز نگهداشته بود،اگه بی‌هوش میشد نقشه ها درست جلو نمی‌رفتند.
دستش رو از روی دهن سهون پایین آورد و از یقه‌ی سهون داخل لباس ‌کرد
*چکار میکنی؟
انگشت‌هاش دور چیزی حلقه شدن و لحظه‌ای بعد چاقوی کوچک و نقره رنگی از لباسش بیرون اومد.
*چی؟این از کجا؟
اگه خودش یادش نمیومد که همچین چیزی داشته باشه حتما کای اونو اونجا گذاشته بود.اما کی و چرا اصلا نفهمیده بود؟

~طبیب رو...تهدید.. کن که باید..از...از زندان..بیرون بریم..بعدش فرار میکنیم
سرش رو تکون داد تا سرگیجه از سرش بپره اما چشم‌هاش همچنان تار میدید.
*کجا باید بریم؟چطور باید بعدش فرار کنیم؟
دسته‌ای از پوشال نم گرفته و کثیف کف زندان برداشت و
به سمت کمرش برد که دوباره مچش ما بین راه متوقف شد.
*صبر کن..تو نمیدونی توی اون چه مریضی‌و کثافتی هست.اون زخم‌همینجوریش هم حتی اگه پارچه رو باز نمیکردی عفونت داشت.
~یه چیزی میخوایم که طبیب لازم باشه.
با ضرب مچش رو از حلقه‌ی دست سهون جدا کرد.اینار سهون دستش رو روی زخم گذاشت،به وضوح درهم شدن صورت کای رو از درد دید
*میمیری احمق
~حاضرم بمیرم تا مرگ تورو زیر شکنجه‌های سونگجو ببینم.
درد داشت...و درد نمیگذاشت مغزش جلو احساساتش رو بگیره.شکنجه‌هایی که پری‌ها حتی توی 25سال پیش هم داشتن رو سهون برای مدت کوتاهی هم نمیتونست تحملشون کنه،چه برسه به الان.
شاید اگه تو موقیت بهتری بودن سهون این اعتراف عاشقانه رو می‌پذیرفت اما..
برای فهمیدن این عشق به کای نیاز داشت..
*کای...لطفا این کارو نکن.
چشم‌هاش اشک داشتن،اما نمی‌خواست سرریز شدنش میل کای رو به این کار بیشتر کنه.ولی مگه موفق میشد...نه!
*اگه فقط برای احتمال خیلی کمی تو این موقعیت از دستت بدم چی؟گفتی حاضری بمیری تا مرگ من رو جلوی چشمات نبینی؟خب‌‌...تو خیلی خودخواهی..

WrongDonde viven las historias. Descúbrelo ahora