Red as Blood

167 30 31
                                    

انگشتانش لابه‌لای تارهای موی جیان گره خورد و آرام‌ به سمت گردنش کشیده شد گرمای پوست لطیفش دیوانه اش میکرد دیگر توان مقاومت نداشت با حرکتی سریع، جیان را روی زمین انداخت و گاز محکمی از لبانش گرفت خون گرمی در دهانش پیچید با شدت بیشتری مشغول بوسیدن و مکیدن لب هایش شد انگشتانش به زیر پیراهن ابریشمی جیان لغزید و آهسته پوستش را نوازش کرد پس چند دقیقه با لرزش‌های ظریف پسر زیبای در آغوشش که برای نفس کشیدن تقلا میکرد به خودش آمد قلبش طوفانی در سینه می‌تپید.

در حقیقت مدت ها بود که شیئو لبخند های نامحسوس و لمس‌ های پنهان جیان را میدید و از احساساتش خبر داشت ولی هیچ وقت به خودش جرأت فکر کردن به رابطه داشتن با او را نداد بود برای شیئو خواهرش و جیان پاک ترین انسان های زمین بودند و همیشه خودش را بخاطر گرایش غیر عادی اش گناهکار میدانست و نمی‌خواست با تصورات شهوت انگیزش او را آلوده کند.

رد مایع خیس روی لبانش مشخص بود نفس های بریده بریده اش را در سینه حبس کرد و کلماتی را بهم چسباند: بذار دربارش فکر کنم

جیان نک‌ انگشتش را به زخم گوشه‌ی لبش کشید لباس مچاله شده اش که از شانه اش افتاده بود را به خودش فشرد ، سرش را پایین انداخت از خودش متنفر بود الان غیر از ترحم انگیز منزجر کننده هم شده بود حتی دیگر نمی‌توانست مثل یک دوست عادی کنار شیئو بماند با لحن شمرده گفت : متاسفم اشتباه من بود نباید تو رو تحت فشار میذاشتم میشه چند دقیقه تنهام بزاری.

شیئو با گرفتن چانه‌ی‌ کوچک و تیزش سرش را بالا آورد روی موهایش را بوسید خودت رو مقصر ندون جیان من نباید ازت فرار میکردم وقتی میدونستم چه حسی داری تکه ای از ردای بیرونی اش را پاره کرده و زخمش دستش را با دقت بست لبخندی زد و گفت: بیا وقتی حالت بهتر شد دربارش حرف بزنیم باشه؟

جیان خودش را برای بدترین عکس العمل از شیئو آماده کرده بود با دیدن لبخندش شکه شد احساس میکرد بار سنگینی از روی قلبش برداشته شده و بالاخره می‌تواند نفس بکشد چشمانش را بست تا اشک هایش را مخفی کند سرش را روی شانه اش گذاشت: ممنونم آشو

  ❆ ❆ ❆ ❆

آسمان شب صاف بود ستاره ها مانند فانوس هایی کم سو در دل تاریکی می‌درخشیدند سوز سرما ترس اشباح را در دل شاگردان زنده میکرد. از کنار رود سرخ گذشت کوهستان دیگر برایش آشنا یا صمیمی نبود انگار که بزرگ تر شده بود یا پس از گذشت سه سال در خاطرات او کوچک به نظر می آمد به پسران جوانی که سربند های سفید و سرمه ای داشتند و با دیدن او تعظیم می‌کردند نگاهی انداخت هنوز به این احترام های ناگهانی عادت نکرده بود.

«از رفتارشون مشخصه شیزون برگشته با اینکه دلم نمی‌خواد هیچکسی رو الان ببینم ولی باید بهش خوش آمد بگم»

𝑻𝒉𝒐𝒖𝒔𝒂𝒏𝒅 𝑳𝒊𝒆𝒔Where stories live. Discover now