آشپزخانه اساتید به مراتب بزرگ تر آشپزخانه ی شاگردان بود و غذاهای متنوع تری نیز اماده میکردند در انتهای راهرو خدمتکارا ها مشغول بحث کردن با یک دیگر بودند شیئو به آنها نزدیک شد.
‹مشکلی پیش امده؟ امروز من مسئول تحویل غذای عالیجناب هستم خواستم بپرسم آماده شده ؟›
یکی از خدمتکارها که سینی غذا را در دست داشت با خوشحالی آن را به شیئو داد "چه عالی! امروز هیچکس قبول نمیکرد که اونو ببره"
‹مگه عالیجناب خدمتکار نداره؟›
"نه هنوز.... در واقع داشتن ولی همه ی اونا اخراج شدن توهم خیلی مراقب رفتارت باش "
شیئو با مکث سرش را به نشانه ی تاکید تکان داد با خارج شدن از آشپزخانه به سینی غذا نگاهی انداخت «یعنی غذای اشراف زاده ها چه مزه ای میتونه داشته »
تکه ای کوچک از گوشت سرخ شده را برداشت و برای رفع کنجکاوی اش در دهانش گذاشت هنوز آن را کامل نجویده بود که صورتش قرمز شد و سلفه بلندی کرد «این چه سمیه ..چرا اینقدر تند و شوره دستش را جلوی دهانش گرفت و ها کرد ...شاید میخوان اذیتش کنن فکر نکنه من این کارو کردم کاش اسم خدمتکاری که غذا رو ازش تحویل گرفتم را میپرسیدم»
باد سردی می وزید روی سینی غذا را با پارچه پوشاند شب تاریکی بود ابر های تیره آسمان را پوشانده بودند و احتمال داشت باران ببارد شیئو لباسش را بست تا کمیگرم ترد شود صدای جیرجیرک ها سکوت کوهستان را میشکست برای رسیدن به کاخ جی هوان باید از منطقه ی اصلی خارج میشد پس از گذشتن پله هایی بی شمار به کاخ رسید مدتی ایستاده تا نفسی تازه کند و با تردید در زد._میتونی وارد بشی
به جیهوان ادای احترام کرد و سینی را روی میز گذاشت: چیز دیگه ای نیاز ندارید عالیجناب
جی هوآن لباس سفید ساده پوشیده بود و به نظر می رسید طومار های اداری کوهستان را بررسی میکند با لبخند به شیئو که در استانه ی در ایستاده بود نگاه کرد : چرا نمیشینی لانگ شیئو
شیئو کمی غافلگیر شد و با مکث جلوی میزش زانو زد انتظار نداشت حتی اجازه ی وارد شدن به اتاق او را داشته باشد جیهوان به ورق زدن برگه ها ادامه داد و در همان حین همه ی بشقاب های را یکی کرد و مشغول خوردن شد.
«اون....همه ی غذاهارو باهم قاطی کرد چه شکلی میتونه این سمرو بخوره»
نگاه متعجبش را از او گرفت : میخواین چیزی به من بگید عالیجناب" نه فقط از تنها غذا خوردن خوشم نمیاد "
سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد این جمله را از کسی میشنید که بیشتر ماه های سال رو در جنگل تنها زندگی میکرد به طومار ها نگاه انداخت و با لحن مودبانه ای گفت" مزاحم کارتون شدم ؟"
_نه اصلا داشتم گزارش مأموریت هارو چک میکردم
‹این روزها ارواح بیشتری به دهکده ها حمله میکنن›
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒐𝒖𝒔𝒂𝒏𝒅 𝑳𝒊𝒆𝒔
Historical Fiction🍀این رمان به سبک: Heaven Official's Blessing , Husky, mo dao zu shi ، the untamed ⟨تو... پشت همهی این اتفاق ها بودی چطور تونستی باهام اینکارو بکنی⟩ ﴿عزیزم نمیدونی توی دنیای تاریکی که برام ساختی زندگی کردن چقدر میتونه سخته باشه الان تنها چیزی ک...