شیئو مدتی به او خیره شد و با صدای بلندی خندید.
جی هوآن دست به سینه به صندلی تکه داد و یکی از ابروهایش را بالا برد.
با دیدن نگاه جدی استادش لبخندش جمع شد: اینم یکی دیگه از شوخی هاتونه یه تهذیبگر سیاه وارث خاندان جی رهبر تهذیب گرای سفید بشه؟
_به نظرت باهات شوخی دارم ؟ به بقیهی حزب ها گفتم امروز به کوهستان بیان میخوام رسماً اعلام کنم.
دستش را روی پیشانی او گذاشت : داری هذیون میگی شیزون بدنت سرده باید استراحت کنی
جی هوان نفسش را فوت کرد و با لحن تأسف انگیزی گفت : خیلی احمق به نظر میام که تو رو انتخاب کردم نه؟
شیئو مدتی ساکت شد« الان به من توهین کردی یا خودت؟»
‹ام...شیزون شما جاودانه هستین نیازی به جانشین ندارین›
_جدی میگی چرا خودم بهش فکر نکرده بودم پس شاگرد دیگه به دردم نمیخوره گردنبندت رو پس بده برو
شیئو گردنبندش را در مشتش گرفت‹.....›
اهی کشید و گفت : اینم شانس منه میدونم به چی فکر میکنی لقبی که مردم برای من انتخاب کردن اژدهای سفید جاودانست ولی حقیقت اینکه من نه جاودانم نه دیگه قدرت احضار اژدهای سفید رو دارم از اون فقط نمادش روی لباسم و گردنبند تو مونده.
‹ولی الان گفتین به عنوان یه خدا عروج کردین چه شکلی جاودانه نیستن›
هرکسی میتونه به سطح عروج برسه ولی نمیتونه خدا باشه من قوانین بهشت رو شکستم بخاطر همین تبعید شدم سال ها بعدش درگیر مشکلات کشور شدم و دیگه سعی نکردم دوباره خدا بشم زندگی من همین الان غیر قابل تحمله چرا باید تا ابد زنده بمونم وقتی کسایی که دوست داشتم رو از دست دادم .
غیر از شایعات و چیز هایی که از بچگی دربارهی استادش شنیده بود هیچ چیز از او نمیدانست چه کاری ممکن بود انجام داده باشد که او را از مقام خدا بودن عزل کنند آن هم کسی مثل جیهوان که تک تک لحظات زندگی اش را طبق قانون و مسئولیت هایی که داشت پیش برده بود با خودش گفت: «پس همهی داستان هایی که دربارهی خدا شدنش میگفتن دروغ بود برای اینکه مردم رو توی ترس نگه دارن تا شورش نکنن ، اگه این حقیقت که جی هوان یه آدم عادی مریضه که میتونه کشته بشه رو پخش کنیم اون وقت حتی ممکنه قبیله های زیر نظر خودشم بهش خیانت کنن.»
نمیتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و از او پرسید چی باعث شد از بهشت تبعید بشید بخاطر آسیبی هست که هستهی معنویتون دیده؟
نگاهش را از شیئو گرفت و لحن صدایش جدی تر شد انگار که خاطره ای آزار دهنده را به یاد میاورد : ربطی به مبارزم با دائو لیان نداره مردم معمولا دوتا شایعه رو دربارهی من پخش میکنن یکی اینکه نتونستم عروج کنم یا خودم نخواستم خدا باشم هردوش تا حدودی درسته وقتی ۱۸ سالم شد به عنوان خدای جنگ عروج کردم اون موقع بین دوراهی ای قرار گرفتم که مقام رو حفظ کنم یا کاری رو انجام بدم که باعث میشد تبعید بشم و در نهایت راه دوم رو انتخاب کردم. لیوان کریستالی شراب را چرخاند انعکاس نور شمع داخل آن بازی میکرد: شاید توی ذهنت بهم بخندی ولی وقتی هم سن تو بودم آرزو داشتم که با خدا شدنم بتونم دنیایی بسازم که هرکسی با هر جادویی دارن بتونه بدون محدودیت زندگی کنه و سطح خانوادگی مردم جلوی راه شون نگیره ولی الان فهمیدم این آرزو خیلی محال تر از چیزی بود که فکر میکردم مخصوصاً برای آدمی مثل من.

YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒐𝒖𝒔𝒂𝒏𝒅 𝑳𝒊𝒆𝒔
Historical Fiction🍀این رمان به سبک: Heaven Official's Blessing , Husky, mo dao zu shi ، the untamed ⟨تو... پشت همهی این اتفاق ها بودی چطور تونستی باهام اینکارو بکنی⟩ ﴿عزیزم نمیدونی توی دنیای تاریکی که برام ساختی زندگی کردن چقدر میتونه سخته باشه الان تنها چیزی ک...