رعد و برق آسمان را روشن میکرد و انعکاس خون در باران همراه با صدای فریاد سربازان و خدمتکارانی که برای نجات جانشان از موجوداتی که از آتش دنیای زیرین برخاسته بودند تقلا میکردند تصویری هولناک را به نمایش میگذاشت، پسری در قلب عمارت بیتوجه به غوغای مرگبار اطرافش بر روی زانوهایش افتاد و جسد زنی را در آغوش گرفت بدنش از سرما یا غم میلرزید موهای طلایی رنگش مانند هالی نورانی، چهره ی غرق در خونش را پنهان میکرد. انگشتانش را که از شدت استفاده از هسته ی طلایی اش میسوخت را به گونه های ظریف و بی روح زن کشید چشمان سبز درخشان او همراه با لبخند همیشگی اش روزی سرشار از عشق و زندگی بود و حال به خاموشی ابدی می رفت با تلاش بی نتیجه ای سعی داشت جلوی خونریزی تیغ شمشیر که در بدنش فرو رفته بود را بگیرد : مامان، من رو تنها نذار، خواهش میکنم! من بدون تو چه شکلی زنده بمونم یه نفر کمک کنه بابا... گریه و ناله های او برای کمک، قلب هر انسانی را به درد میآورد آخرین قطره از انرژی معنویش را به زن منتقل کرد اما برای نجات او هیچ راهی وجود نداشت حتی دریایی از انرژی معنوی نمیتوانست روح او که همراه با باران خونین به جهان زیرین سفر کرده بود را برگرداند.
مردی سیاهپوش مانند سایهای از مرگ، در مقابل او ظاهر شد نگین یشمی در دست داشت آن را جلوی پای پسر انداخت چشمان مه آلودش را بالا اورد با دیدن او بدنش منقبض شد و به سختی نفس میکشید آن نشان پدرش بود، خاطراتش مانند باد از جلوی چشمان گذشت خنده های شیرین مادرش و آغوش گرم پدرش... همه چیز در یک شب نابود شد آن مرد کوهستان مقدس را به قبرستانی از جسد سربازان تبدیل کرد بود، با قتل عام مردم قبیله اش جویی از خون به راه انداخته بود، هنوز میتوانست گرمای پیکر بی جان مادرش را حس کند و بار دیگر باید با مرگ یکی از عزیزانش رو به رو میشد این کابوس تمامی نداشت شعلههای خشم و انتقام در وجودش زبانه میکشید نور طلایی اطرافش چشمک زد زیر درخشش جریان معنوی ارواح شیطانی اطرافش به خاکستر تبدیل شدند شمشیر شکستهاش را در دست گرفت: امشب همه چیز رو تموم کن یا مطمئن باش تا آخرین روز که نفس میکشم دنبالت میام و برای تو و مردمت زندگی ای میسازم که هر روز آرزوی مرگ کنی"
مرد مدتی به وضعیت ترحم انگیز او نگاهی انداخت چهره اش را زیر نقاب نقره ای رنگی مخفی کرده بود و فقط چشمان سرخش که زیر نور ماه میدرخشید دیده میشد انگار از تماشای این صحنه لذت میبرد یا میخواست تحمل پسر لرزان رو به رویش را امتحان کند تکان ارامی به شمشیر داد که باعث شد عمارت های باشکوه اطرافش ، میراث چندین ساله ی خاندان جی در اتش انتقام او بسوزد تیغه ی شمشیر زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد با صدایی گرفته گفت " تا اون روز منتظرت میمونم "
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒐𝒖𝒔𝒂𝒏𝒅 𝑳𝒊𝒆𝒔
Historical Fiction🍀 ژانر: تاریخی ،فانتزی، bl 🍀این رمان به سبک: Heaven Official's Blessing , Husky, mo dao zu shi ، the untamed ⟨تو... پشت همهی این اتفاق ها بودی چطور تونستی باهام اینکارو بکنی⟩ ﴿عزیزم نمیدونی توی دنیای تاریکی که برام ساختی زندگی کردن چقدر میتون...