Black Ghosts

164 49 4
                                    

تای جیان به اطراف نگاه کرد: منظورت چیه الان وقت شوخی نیست شیئو

شیئو شمشیرش را از غلاف بیرون آورد :حس‌ کردم صدای پای کسی رو شنیدم احتمالا صدای ارواح داخله آبه ولش کن بیا یکم‌ استراحت کنیم بعدا تمرینت رو شروع کن.

با مکث سرش را تکان داد کوله پشتی اش باز کرد و مشغول آماده کردن وسایل لازم برای درست کردن چادر و یک ناهار ساده شد .

شیئو طلسم های دفع کردن ارواح را اطراف کمپ گذاشت: کمک نمیخوای ؟

_تقریبا آماده شده باید یکم دیگه بپزه.

‹خوبه پس من یه چرتی میزنم زیاد گرسنم نیست کنار تای جیان دراز کشید برای تمرینت که نیازی به من نداری ؟›

_تو فقط ادمو ناامید میکنی خودم تمرین میکنم به شیئو تیکه داد تا حالا فکر کردی توی این منطقه میتونیم فصل های مختلف سال رو ببینیم وردی جنگل بهار بود و بعدش شکوفه ها ناپدید شدن و فقط برگ های سبز رنگ می دیدیم و آخرین جایی که بودیم برگ درخت ها زرد شده بود حتما این جا هم زمستانه.

چشمانش‌را بست :زمستان داخل بعد اراواحه بخاطر همین رنگ آب رود مثل برف سفید بود.

_ارام موهایش را کشید: مگه تو داخلش رو دیدی ؟

شیئو خندید : این فصل های مختلف سال نیست جیان داره چرخه ی تناسخ رو‌ نشون میده اول زندگی مثل یک شکوفه شروع میشه کم‌کم رشد میکنیم و با ازدواج کردن با یه نفر ثمره‌ی‌ عمرمون که بچه هست به دنیا میاد بعد از وارد شدن به میانسالی درخت زندگیمون یه روزی کاملا زرد و خشک میشه و روحمون به رود مردگان برمیگرده تا مارو داخل بعد ارواح ببره و دوباره زندگی جدیدی رو شروع کنیم.

تای جیان دستش را زیر چانه اش گذاشت: جالبه بهت نمیاد ادم فلسفی ای باشی تأثیرات جی هوانه ادبی شدی چند روز دیگه هم میخوای مثل اشراف زاده ها حرف بزنی شاهزاده.

شیئو پوزخند‌ زد: شاهزاده ؟ حتی این لقب به شوخی هم به من نمیخوره به هرحال بخوای علمی بهش نگاه کنی بخاطر جریان چی زیاد نزدیک مرز ارواح هیچ گیاهی نمیتونه اینجا رشد بکنه ولی استدلال من قشنگ تره.

تای جیان خندید ظرفش را برداشت و مشغول کشیدن غذا شد نیم نگاهی به شئیو انداخت با خودش گفت: «خودت نمیدونی که این لقب چقدر برازنده‌ی تو می‌تونه باشه» شیئو نسبت به هم سن و سال هایش هیکی مردانه و خوش فرم با صورت استخوانی و خط فک‌ کشیده داشت همراه با چشم های عسلی رنگی که باعث میشد خیره کننده تر به نظر بیاید چنین چهره بی نقصی برای آدم ساده ای مثل او واقعا عجیب بود.

با حس کردن نگاهش چشمانش‌ را باز کرد: چرا اینطوری بهم نگاه می‌کنی؟

سرش را به سمت دیگری چرخاند: فقط داشتم فکر میکردم اگه یه شاهزاده بودی چطوری میشدی البته تو همین الانم معروفی.

𝑻𝒉𝒐𝒖𝒔𝒂𝒏𝒅 𝑳𝒊𝒆𝒔Where stories live. Discover now