Part 4

173 54 10
                                    

با نزدیک شدن به روز برگزاری مسابقات جی هوان دو ماه را آزاد اعلام کرده بود شاگردان دیگر لازم نبود ماموریت هایشان را تمام کنند و می‌توانستند از کوهستان خارج بشوند و به دیدن خانواده هایشان بروند. اما این مراسم برای شیئو مهم نبود او خانواده اش را در جنگ از دست داده بود و با خواهر بزرگترش زندگی می‌کرد تنها دلیل او از تذهیب‌گر شدن فقط درآمد بالای ماموریت ها بود به همین خاطر در وقت آزادش با شاگردان استاد ون و دوستش که از یک خانواده ی اشرافی به نام تای جیان بود تمرین می کرد او از نظر قدرت معنوی استعداد خوبی داشت ولی خاندان آن ها بخاطر خیانت رهبر قبلی حزب و همکاریشان با دائو لیان شهرت بدی داشتند.

شیئو شمشیرش را در دستش چرخاند و با یک ضربه تای جیان را روی زمین انداخت بالای سرش ایستاد: میدونی تو خیلی قدرت جادوت مطمئنی همین باعث میشه نتونی از نزدیک مبارزه کنی دستش را به سمت او دراز کرد که بلند شود.

تای جیان دستش را گرفت و روی زمین نشست موهایش را بالای سرش بست:  از خودم مطمئن نیستم فقط قدرت بدنی من مثل تو خوب نیست.

‹باید بیشتر تمرین کنی وقت زیادی نداری ›

خندید و آرام به شانه ی شیئو زد : تمرین کردن باعث نمیشه هیکلم بزرگ تر از این بشه

در واقع اغراق نمی‌کرد او جوانی بسیار زیبا بود پوستی سفید و چشمانی به رنگ آبی فیروزه‌ای داشت و موهایش که به رنگ قهوه ای روشن بود باعث میشد بین بقیه ی شاگردان متفاوت تر به نظر برسد بخاطر همین ظاهر خاص اش عده‌ای او را پرنسس خاندان تای خطاب میکردند.

شیئو شمشیر چوبی را در کنار بقیه اسلحه ها گذاشت ‹نمیفهمم چرا اینقدر میخوای توی این مسابقات رتبه بیاری›

_قبلا بهت گفتم بخاطر خانوادم اگه بتونم توی این مسابقه برنده بشم و جی هوان منو به عنوان شاگردش انتخاب کنه میتونم آبرو و احترام خاندانم رو برگردونم.

شیئو خندید: تو رو انتخاب بکنه نمیدونم چرا هیچکس متوجه نمیشه اون جانشین نمی‌خواد برای همین هر سال همه رو رد می‌کنه اخرین باری که یه نفر شاگردش شد از خاندان یانگ بود که با پارتی بازی قبولش کردن ولی حتی اونم فقط یک ماه دوام اورد و بعدش خودش فرار کرد.

_خودم میدونم ولی به هرحال میخوام شانسمو امتحان کنم به نظر نمیاد اون کسی باشه که با پارتی بازی بخواد کاری رو انجام بده.

شیئو به طرف او برگشت: بعضی وقتا خیلی احمق میشی اگه یه درصد بقیه بذارن توی مسابقه برنده بشی بخاطر سابقه ی خانوادت که با حزب چن همکاری داشتن خیلی شانس بیاری تو رو فقط نمی‌کشه همه میدونن جی‌هوان چقدر از تذهیبگرای سیاه متنفره.

تای جیان چشم هایش را در حدقه چرخاند: می‌دونم...می‌دونم بسته دیگه تو به جای تشویق کردنم فقط نا امیدم میکنی.

به شیئو نزدیک شد و دستش را گرفت : چطوره امروز دامپلینگ بخوریم؟

خندید و آرام به پیشانی او زد: یادت رفته باید غذای شیزون آیندت رو ببرم ؟

_تو که گفتی اون ناهار نمیخوره.

‹هوم...غذا رو میذارم پشت در اتاقش یه بار که موقع ظهر از خواب بیدارش کردم تقریبا تا پای مرگ رفتم کم مونده بود از عصبانیت شمشیر معنویش رو احضار کنه›

تای جیان یکی از ابروهاشو بالا برد: واقعا ادم عجبیه خب اینطور که میگی پس هنوز خیلی وقت داری تا از خواب بیدار بشه بریم سالن اصلی غذا بخریم.

❁❁❁❁❁

بوی گوشت سرخ شده از بیرون سالن به مشام می‌رسید و صدای همهمه ی شاگردانی که مشغول صحبت و غذا خوردن بودند از فاصله ی‌ دور هم قابل شنیدن بود شیئو معمولاً ترجیح میداد تنها غذا بخورد و مکان های شلوغ و مخصوصا کثیف مانند سالن غذاخوری او را عصبی میکرد پارچه ای از یقه‌ی لباسش بیرون اورد و صندلی و میزش را تمیز کرد.

تای جیان خندید: هنوز وسواس داری؟

به صندلی تکیه داد و شراب ریخت: اسمش رو هرچی میخوای بذار ( فقط‌ جلوی جی هوان به اصول پایند شده بود شراب نمی‌خورد)

جیان همین‌طور که مشغول غذا خوردن بود گفت: خب یکم از استاد اعظم برام تعریف کن چه جوری ادمیه اینقدر که توی شایعه ها ازش حرف میزنن ترسناکه؟

‹ بخاطر مقامی که داره جدی به نظر میاد ولی درواقع خوش اخلاق و مهربونه با اینکه من حتی از حزب خاصی نیستم تاحالا ندیدم باهام بد رفتار بکنه بعضی وقت‌ها دلم براش میسوزه تنهاست›

_منم همین فکرو میکنم در این حدی که میگن با تهذیبگرای سفید نمیتونه بد باشه با گفتن این حرف کمی تعجب کرد سالن کاملا ساکت شده بود سرش را برگرداند و.... بلافاصله از سرجایش بلند و تعظیم کرد.

جی هوآن با قدم های آهسته وارد سالن شد دستش را بالا اورد و به آن ها اشاره کرد تا راحت باشند کنار اساتید با فاصله در جایگاه مخصوص خودش نشست ‌  یکی از خدمتکارها را صدا زد : هرغذایی دارین با ترشی فلفل برام بیار.

شیئو به او نگاه کرد اولین بار بود که میدید این موقع از روز از کاخش بیرون امده.

تای جیان سرش را نزدیک گوشش‌ برد: حرفم رو پس میگیرم اون خیلی ترسناکه دقیقا وقتی دربارش حرف زدیم امد.

شیئو خندید : مزخرف نگو بهتره اینقدر بهش خیره نشی غذات بخور داره سرد میشه.

مدتی گذشت جی‌ هوان به اطراف نگاه انداخت و پوزخند‌ی زد بقیه ی شاگرد ها کم کم داشتند از سالن خارج می‌شدند بعضی از اساتید هم که سعی داشتند با او حرف بزنند پس از گفتن چند جلمه ساکت شدند.
نمی‌خواست بیشتر از این باعث معذب شدن دیگران شود چابستیک هایش را روی میز گذاشت و صندلی اش را عقب کشید که احساس کرد کسی به او نزدیک میشود.

‹امروز زود بیدار شدید عالیجناب›

جی هوآن به سمت او برگشت با دیدن شیئو لبخند ملایمی زد: امروز نیومدی کاخم حدس زدم که سرت شلوغه.

شیئو کنار او نشست می‌دانست که دوست ندارد تنها غذا بخورد: متاسفم عالیجناب قصد داشتم چند دقیقه‌ی دیگه غداتون رو بیارم.

با دیدن رفتار شیئو شاگردها و حتی اساتید به او خیره شدند چه کسی جرئت داشت که کنار استاد اعظم تهذیبگری بشیند؟

𝑻𝒉𝒐𝒖𝒔𝒂𝒏𝒅 𝑳𝒊𝒆𝒔Where stories live. Discover now