فلش بک:
_تو باید بهشون بگی. بگو که راضی نیستی! تو هم این و نمیخوای مگه نه؟
هری گفت و برای اولین بار به چشمام خیره شد.
+من.... من میخوام.... میخوام این کار رو برای دن انجام بدم.
......
با خوندن پیام خیلی سریع از روی تختم بلند شدم ، خودم رو به دستشویی رسوندم و دندون هامو مسواک زدم. حتی دلم میخواد دندون هام هم برای امشب بی نقص باشن. به دست و صورتم ابی زدم و بعد با حوله خشک کردم.
رفتم سمت کمدم و بهترین و گرون ترین لباسی که وجود داشت رو انتخاب کردم. خیلی سریع پوشیدمشون. موهام رو مثل همیشه توی صورتم ریختم و شلختشون کردم. اینطوری بیشتر دوستشون دارم.
توی اینه به خودم نگاه کردم.
به نظر خوب میرسم.
من میخوام که خوب بنظر برسم.
نه.
من میخوام برای "هری" خوب به نظر برسم.
لبخند کوچیکی زدم و از اتاقم خارج شدم. چند دقیقه بعد لیزا بهم گفت که هری اومده پس از خونه خارج شدم.
ماشینش رو دقیقا جلوی در خونه پارک کرده بود. از دور بهش نگاه کردم. سرش توی گوشیش و زیاد متوجه اطرافش نبود.
وقتی سوار ماشین شدم و بهش سلام کردم اون حتی سرش رو بالا نیاورد و حتی جوابی هم نداد و دقیقا مثل قبلش سرش رو توی گوشیش کرده بود!
کاری که نود درصد اوقاتی که من کنارشم انجام میده. سرش رو توی گوشیش میکنه و فقط تظاهر میکنه که من رو ندیده.
بالاخره تصمیم گرفت از گوشیش دربیاد و ماشین و به حرکت درآورد.
به دستاش که فرمون رو گرفته بود نگاه کردم.
و نه!
باز هم چیزی توی دست چپش دیده نمیشد!
میدونم که فهمیده من به دستاش خیره شدم اما باز هم عکس العملی نشون نمیده!
به دست های خودم که روی پاهام قرار داشت نگاه کردم و با دیدن حلقه ای که توی دستم دیدم احساس کردم اگه یکم دیگه بهش فکر کنم بغضم میترکه و قلبم همه چیز رو برملا میکنه. پس فقط دست راستم رو ، روی دست چپم قرار دادم و سعی کردم با نگاه کردن به بیرون و گوش دادن به موزیک ملایمی که درحال پخش شدنه حواسم رو پرت کنم و خب تا حدودی موفق شدم.
بالاخره این راه مزخرف تموم میشه و ما به خونه ی اقای استایلز میرسیم.
خب خونه که نه ، میشه گفت قصر!
و البته استایلز بزرگ ....
ریچارد استایلز !!
از ماشین پیاده شدیم ، بادریگارد هایی که بیرون در خونه ایستاده بودن اجازه ی ورود دادن و ما وارد خونه شدیم.