"میدونی لویی...."
السا شروع کرد ولی ادامه نداد. همونطور که قهوه ام رو میخوردم ، نیم نگاهی بهش انداختم تا حرفش رو بزنه.
کنارم نشست و بلوزش رو پایین کشید. کش موهاش رو سفت کرد. لیوان خالی رو روی میز گذاشتم و به طرفش چرخیدم.
"میدونم السا....؟"
حرفم باعث شد خنده ی آرومی بکنه.
"من رفتم و در موردت سرچ کردم..."
السا گفت. به لب تاپش که روی میز بود اشاره کرد.
سرم رو تکون دادم.
"خب چیا فهمیدی؟"
سعی کردم با کنجکاوی ساختگی بگم.
"این که تو گی ای؟!"
درست نفهمیدم حرفش جنبه ی سوالی داشت یا خبری.
"دیگه؟"
بلند شدم تا یه قهوه ی دیگه داشته باشم.
"و اینکه تو ازدواج کردی."
با صدای آرومی گفت. مثل همیشه.
"درسته."
دوباره روی مبل نشستم. لیوان کاغذی رو که حالا پر از قهوه بود رو روی میز گذاشتم.
"ولی تو هیچ حلقه ای نمیذاری؟"
اون با یکمی تعجب گفت. به دست چپم اشاره کرد.
"اوه"
خندیدم.
"میدونی درسته که گذاشتن حلقه نشونه ای برای ازدوجه ولی این حتما اون معنی رو نمیده که کسی که حلقه نمیدازه ، ازدواج نکرده و کسی که حلقه میذاره ، حتما ازدواج کرده."
به صورتش نگاه کردم که خجالت زده شده بود.
"یعنی تو حلقه نداری؟"
اون با چشم های درشت سبزش از من پرسید.
چرا چشماش انقدر شبیه چشمای هریه؟
خنده ی کوتاهی کردم.
"چرا ، دارم. فقط یه مدتی نمیذارمش. زیاد عادت به همچین چیزایی ندارم."
من دقیقا به چشماش نگاه کردم و تو صورتش دروغ گفتم. احساس میکنم هر دفعه گفتن دروغ برام راحت تر میشه. ولی این درست نیست. اصلا درست نیست.
"اوه! باشه. امیدوارم زندگی خوبی با همسرت داشته باشی."
اون با یه لبخند کوچیک گفت. تقریبا جلوی خودم رو گرفتم که پوزخند نزنم.
"ممنونم. فکر میکنی حالا بتونی بری سر تمرینت؟ منم باید رو آهنگ سازی Only you کار کنم."
سرش رو تکون داد و بلند شد. قبل از اینکه از دیدم حذف بشه ، صداش زدم و اون سریع متوقف شد.