«لطفا متنی که آخر پارت نوشتم رو بخونین»
فلش بک:
(یک سال و هشت ماه پیش)
تیشرت خاکستری رنگم رو که روش نوشته شده بود "OH" رو تنم کرده بودم. همراه با شلوار پاکتی و ونس های مشکی.
به خودم توی آینه نگاه کردم. سعی کردم آخرین باری که انقدر هیجان داشتم رو به یاد بیارم اما موفق نشدم. بعد از اینکه مادرم رو از دست دادم تقریبا هیچ امیدی به زندگی نداشتم تا وقتی که اون رو دیدم.
اون پسر چشم سبز رو!
کسی که تبدیل به اولین عشق زندگیم شد.
گوشیم رو توی جیب پشت شلوارم فرو کردم. آماده ی رفتن بودم ولی دوباره برگشتم و به تصویر خودم خیره شدم. موهام رو یه بار دیگه درست کردم. استرس اینکه به اندازه کافی خوب نشده باشم اذیتم میکرد.
_لویی؟
فیزی گفت و در اتاقم رو باز کرد.
_هی! خبریه؟ امشب کلی خوشتیپ کردی!
فیزی با ذوق گفت طوری که چشماش از خوشحالی برق میزدن.
در جواب فقط شونه هام رو بالا انداختم. دستش رو گرفتم و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه از پله ها پایین بردمش و حالا کنار بقیه اعضای خانواده ایستاده بودیم. همه از خونه خارج شدیم. بعد از اینکه راننده دن ماشین رو از پارکینگ خارج کرد ، سوارش شدیم و به سمت عمارت بزرگ استایلز حرکت کردیم.
حدودا 1 ساعت تا رسیدنمون به اون قصر جادویی طول کشید و من هیجان رو توی اعماق وجودم حس میکردم. هیجان برای دیدن اون!
ماشین وارد حیاط بزرگ اون عمارت شد ، حیاط رو رد کرد و توی پارکینگ کنار بقیه ماشین ها متوقف شد. از ماشین پیاده شدیم. من و دن جلو تر از همه حرکت میکردیم. بعد از ما لاتی و فیزی با همدیگه و فیبی و دیزی هم کنار همدیگه راه میومدن تا وقتی که این مسیر طولانی و عذاب آور تموم شد و ما به در اصلی عمارت رسیدیم. از همین جا هم صدای بلند موسیقی شنیده میشد. در خونه باز شد و یه زن بعد از خوش آمد گویی ما رو به داخل راهنمایی کرد.
وارد خونه شدیم و بین همه کسایی که خودشون رو به شیوه های مختلفی مشغول کرده بودن روی صندلی هایی که برای مهمون ها گذاشته شده بودن نشستیم. مدت زیادی نگذشته بود که دن برای انجام کارهایی ما رو تنها گذاشت.
+چرا یکم نمیرقصین؟ هوم؟
من رو به چهار خواهرم که به نظر کسل شده بودن گفتم.
+میتونیم؟
فیبی با صدای آرومی ازم پرسید.
لبخند کوچیکی بهش زدم.
اونها هنوز هم برای انجام دادن کاری از من اجازه میگیرن.
+البته که میتونی. چرا بهشون نشون نمیدی کی اینجا پرنسسه؟