5

8.8K 1.3K 846
                                    

فلش بک:

_تو مجبور نیستی این کار رو انجام بدی لو! دن مجبورت نکرده.

لاتی اینبار با عصبانیت گفت.

+اره....می‌دونم! من مجبور نیستم. ولی....ولی میخوام انجامش بدم.

_این زندگی توعه! نباید خرابش کنی!

+دقیقا چون زندگی خودمه و منم میخوام که انجامش بدم!

_این... این یه دلیل دیگه هم داره. درست نمیگم؟

اون گفت و بعد چشم هاش یه حالتی شدن.

شاید یه آبی ای که تیره تر شده؟!

اون چیزی میدونه؟

اگر نه...پس چرا اینطوری بهم نگاه میکنه؟

+منظورت از یه دلیل دیگه چیه؟

من گفتم و سعی کردم خودم رو متعجب نشون بدم هرچند می‌دونم موفق نبودم.

_تو هری رو دوست داری! اینطور نیست؟

اون گفت و با چشم ه‍ای آبیش که حالا با اون حلقه های اشک دقیقا شبیه دریا شده بودن بهم نگاه کرد.

اون گفت و من فهمیدم که قلبم از هم باز شده! اون باز شده و من رو جلوی خواهرم لو داده!

عجب قلب نامردی!

این قرار بود یه راز باشه.....

+من......

پایان فلش بک.

......

چشم های من گرد تر از این نمیشد.

چشم های اونم همینطور!

این و وقتی چشامون توی هم قفل شدن فهمیدم.

اون همونطور ایستاده بود و با نگاه متعجبش بهم خیره شد.

_اوه پسر!! چه شبیه امشب!!

یکی از همون افرادی که با ما سر میز نشسته بود گفت و بعد با خوشحالی دستاش رو بهم کوبید.

حرفش باعث شد به خودم بیام و وقتی به هری نگاه کردم فهمیدم اون هم تازه متوجه اطرافش شده.

ولی نه...

اون هنوز کاری نکرده!

ولی....

اونها غریبن...

این یعنی اونها نباید بفهمن....!

پس ما باید چیکار کنیم؟

اون هم وقتی که همه ی نگاه ها و توجه ها دقیقا به سمت ماست؟

_اوه! شما چطور متوجه نشدید که هردوتون امشب اینجایید؟

نامزد اون پسره گفت و ابروهاش رو بالا برد.

حرفش باعث شد استرسی رو ته قلبم حس کنم.

_اممم ، عزیزم من فکر کردم تو امشب یکمی کار داری؟

هری بدون جواب دادن به حرف اون دختر ، همونطور که به سمتم میومد گفت.

Our Destiny (L.S)Where stories live. Discover now