از لیام خداحافظی کردم و به سمت ماشین خودم رفتم.امروز مراسم مادر لیزا بود و وقتی به لیام گفتم اون اسرار کرد که باهام بیاد. اون بهونه اورد که میخواد باهام صحبت کنه ولی من میدونم که همش این نبوده. اون میترسیده من حالم بد بشه.
ولی خب واقعا اومدنش خیلی خوب بود ، ما صبح با هم رفتیم و صبحونه خوردیم. اون بهم گفت الان فشار خانوادش کمتر شده و این واقعا من رو خوشحال کرد. اون گفت من خودم به اندازه ی کافی مشکل دارم و نباید انقدر نگران اون باشم و اون میتونه مشکلاتش رو حل کنه ولی خب چیکار میتونم بکنم؟ اون بهترین و عزیزترین دوست منه.
بعد از اون ما به مراسم مامان لیزا رفتیم. دروغ نمیگم که واقعا حالم بده شده ولی خب این زشت بود اگه من نمیرفتم. از اونجایی که اقای استایلز سرش شلوغ بود!!
به خونه رسیدم و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم. خونه بدون جیمز و لیزا واقعا مسخره و کسل کنندست.
داخل خونه شدم و به اتاقم رفتم. جلوی اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. دوباره صحنه هایی که امروز دیدم از جلوی چشمام رد شدن!
من امروز توی لیزا خودم رو توی چند سال پیش دیدم.........
فلش بک:
15 سالگی لویی:
+مامان؟ مامان؟
من بعد از وارد شدنم به خونه و در آوردن کفش هام ، مامانم رو صدا کردم.
اون حتما خیلی خوشحال میشه._من اینجام عزیزم.
مامانم از توی آشپزخونه گفت و من به طرف آشپزخونه رفتم.
با دیدن من لبخند بزرگی زد.
به طرفش رفتم و اون من رو بغل کرد.
_مدرسه چطور بود عسلم؟
+مامان...! مامان باورت میشه ، من انتخاب شدم. اونها گفتن من بهترین اهنگ رو داشتم ، گفتن واقعا با احساس خوندمش ، گفتن....
انقدر تند و پشت سر هم حرف زده بودم که نفسم بالا نمیومد.
حالا هردومون خندمون گرفته بود.
مامان جلو اومد و دستش رو ، روی شونه هام گذاشت.
_من میدونستم لویی.... میدونستم تو انتخاب میشی! تو لیاقتش رو داری عزیزم. من بهت ایمان دارم.
مامان در حالی که حلقه های اشک کاملاً چشم هاش رو پوشونده بودن زمزمه کرد.
+مامان؟ تو نباید گریه کنی!
من گفتم و اون من رو محکم بغل کرد.
_این از خوشحالیه لویی...من خیلی خوشحالم..خوشحالم که بهترین پسر دنیا رو دارم.
اون گفت و من محکم تر بغلش کردم.
+منم خوشحالم که بهترین مامان دنیا رو دارم.